بسم رب العشق
زندگینامه بی تو هرگز
مقابل من نشسته بود
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد
این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم
اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد
من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید
از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد
تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه
همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست
زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن
روزهای سیاه و سخت ما می گذشت
پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود
درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید
ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن
اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …چطور و از کجا؟
اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد
کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن …
به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم
علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود
یا زهرا
اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود
اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم
اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین … جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو … من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید
صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک
دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون
به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد
التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود
علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید
ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد
فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه
منم جزء شون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم
تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود
علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم
آمدی جانم به قربانت
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه
منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم
با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد
می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم
نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو
بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم
مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد
توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن
مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت
علی من، پیر شده بود
روزهای التهاب
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود
و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم
علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار
خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم
اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود
نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود
ادامه دارد
8 سال پیش
اشکام در اومد.......
8 سال پیش
چه قصه تلخیـــــــــــــــــــــی
هر چه میخواهد دل تنگت بگو