قفقف

بسم رب الشهدا

زندگینامه شهیدعلی حسینی

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

برو دایسون

 یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد

 واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه

همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم

برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی

تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که

چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون

خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم

 سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن

تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد

چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم

فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن

  چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست

 گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید

حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم

حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست

  و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود

با پدرم حرف بزن

پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم

اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم

دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد

 چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت

 در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه

 دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان

یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود

تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم

 دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟

اشک می ریختم و سرش داد می زدم

 واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟

پریدم توی حرفش

 باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم

 چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود

 توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟

آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم

 باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم

پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم

از اینجا برو … برو

و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم

تماس بی پاسخ

 نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم

از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده

باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون

با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد

پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم

انگار نصف جونم پریده بود

در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد

با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام

 با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری

 این رو گفت و بی معطلی رفت

 خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود

 از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری

نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت

 احساست را نشان بده

برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد

هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود

– با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟

تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست

 واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه

 از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه

 من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم

 پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم

 آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون

تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود

چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه

سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد

گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود

– دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان

رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای

– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟

من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد

که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟

این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس می کردم … یه بلای جدید سرم نیاد

-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

ادامه دارد