test
test
test
test
test
test
test
test
o*o*o*o*o*o*o*o
مردِ من حق با تو بود
مثل هميشه حق با تو بود
تو ديگر به من بازنميگردي اما
يك چيز را خوب بدان
زمان نتوانست داغ عشق تورا در قلب من سرد كند
اگر الان روي صندلي هميشگي ات نشسته اي و قهوه ات را در همان فنجاني كه هزاران بار از دست من گرفته اي مينوشي و فكر من حتي براي لحظه اي از سرت كه نه، از قلبت نميگذرد اين را بدان كه اينبار تو بودي كه لايق نبودي
لايق من؟ نه! من بي ارزش چه باشم كه تو لايقش نباشي
لايق اين عشق نبودي
اين عشق فراتر از زمان بود
فراتر از تمام حس هايي كه ميتوانستي تجربه اش كني
تو ديگر نه ميتواني ادعاي عشق كني
نه ميتواني اينگونه دوست داشته شدن را تجربه كنی
...وَ
و كاش هيچوقت جاي من نباشي تا بفهمي چه درد بزرگيست كه اميد هايت دانه به دانه تبديل شوند به حسرت
o*o*o*o*o*o*o*o
نورا مرغوب
فصل ۲ | نامه شماره ۹
o*o*o*o*o*o*o*o
سلام مهربان ترينم
اِنقدر از مرور آن روز وحشت دارم كه وقتي قرار است برايت لحظاتش را از اول تا اخر تعريف كنم تنم رعشه اي عجيب ميگيرد
ناراحت نشو... منظورم اين نيست كه آن روز برايم روز بدي بود نه...! اتفاقا بهترين اتفاقي بود كه در زندگي ام تجربه كردم
اما هميشه كه تلخ ترين اتفاقات آزاردهنده نيستند
به نظر من به ياد آوردن بهترين لحظات عذاب آور است وقتي كه مطمئني ديگر قرار نيست برايت تكرار شوند
آن روز به خودم كه آمدم متوجه شدم دقايق زيادي را پشت در اتاقت نشسته و حواسم چند قدم آن طرف تر بود، درست پشت در همان اتاق، كنار تو
به سختي از جايم بلند شدم... چندقدم رفتم و دوباره برگشتم و به در اتاقت نگاه كردم! آهي عميق كشيدم
قدم هايم را تند تر كردم و به سمت در هتل رفتم
داشتم از هتل بيرون ميرفتم كه همان مرد ميانسالي كه اتاق را نشانم داده بود صدايم زد: دخترم حالت خوب است!؟
اين را گفت و با ناراحتي نگاهم كرد
از فكري كه در سرش ميگذشت شرمنده شدم و سرم را پائين انداختم: بله اقا ممنونم
تنها نرو دخترم بگذار به راننده بگويم برساندت
چشم هايم از شدت ناراحتي دو دو ميزد: نه اقا ممنون... خودم ميتوانم بروم... به تنهايي نياز دارم
نه دخترم تو
سرم را بالا آوردم نگاهش كردم...: اقا لطفا
نتوانست چيزي بگويد سرش را تكان داد... خدانگهدار ارامي گفتم و به سمت خانه راه افتادم
سرم را پائين انداخته بودم و جز كفش آدمها و سنگفرش خيابان ها چيزي نميديدم
چندبار تنه ام خورد به مردم و صداي داد و بيدادشان را شنيدم كه: اي دخترك مگر كوري!؟
حقيقتش سعي كردم سرم بالا بياورم اما نميتوانستم... آنقدر سرم از فكر و خيال تو پر شده بود كه حتي توان كنترل كردنش را هم نداشتم
آن موقع دقيق نميدانستم اسم اين حس را چه ميگذارند همش با خودم ميگفتم حسرت است
حسرت اينكه چرا انقدر آدمها با هم فرق ميكنند يكي مثل اين آقا... يكي هم مثل پدرم
به خودم كه آمدم ديدم به جاي خانه به شهر رفتم و درست كنار آبنماي مركز شهر ايستاده ام... هميشه وقتي من و لرونا حوصله مان سر ميرفت به آب نما ميرفتيم و من براي لرونا شكلات ميخريدم و يك گوشه مينشستيم و باهم حرف ميزديم... کار ديگري از دستمان بر نمي آمد... بي كَس بوديم
روي سكوي كوچك كنار آبنما نشستم... براي يك لحظه از ذهنم گذشت دليل اين ناراحتي چيست؟ من كه تا ساعتي قبل حتي فكرش را هم نميكردم خدا همچين لطفي در حقم بكند! حالا كه دامنم را از ناپاكي نجات داده ديگر چرا انقدر ناراحتم!؟
هوا تاريك شده بود از جايم بلند شدم و به سمت خانه راه افتادم... باران گرفت... لباسم خيس شد و به تنم چسبيد! راه رفتن برايم سخت شده بود... دست و پاهايم يخ زده بودند اما دوست داشتم ساعت ها زير همين باران قدم بزنم و اما پايم را در خانه نگذارم
به خانه رسيدم... براي چند لحظه در مقابل درب خانه ايستادم و با خود فكر كردم كاش جايي بود كه براي هميشه ميرفتم... لرونا را برميداشتم و براي هميشه از اين خانه و اين شهر لعنتي دور ميشديم... با بي ميلي كليد خانه را از جيبم درآوردم و در قفل در چرخاندم
فكرش را هم نميكردم چه چيزي درخانه انتظارم را ميكشد... فكرش را هم نميكردم
o*o*o*o*o*o*o*o
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۱
o*o*o*o*o*o*o*o
سلام بداخلاق جان
امروز فهميدم مردم دروغ ميگويند كه زمان همه چيز را حل ميكند. هرچه بيشتر ميگذرد دلتنگ تر ميشوم
احتمالا كسي كه براي اولين بار اين حرف را زده هيچوقت عاشق نبوده تا بفهمد زمان يك عشق را كهنه ميكند اما از بين نميبرد
زنان عادت دارند از مرد مورد علاقه شان بت بسازند تا بتوانند با خيال راحت به او تكيه كنند! اما باور كن حتي ذره اي كوچك از وجود تو اغراق نبود!! حتي تو از هرانچه در ذهن من عبور ميكند بهتر بودي و هستي
تو انقدر بزرگي كه بت ها در كنارت كوچك به نظر مي آيند
آن روزي كه براي اولين بار چشمانمان در هم گره خورد
انتظار داشتم نفرتي از تو قلبم را پر كند... اما انگار نه انگار... همين كه از تو متنفر نبودم اذيتم ميكرد
ان روز در هتل كه به من نزديك شدي قلبم در حال ايستادن بود... فاصله مان به اندازه يك قدم بود! بعد از اينكه اسمت را گفتي همين يك قدم را هم از بين بردي... ترس وجودم را فرا گرفت... داشت همه چيز شروع ميشد... خودم را به زمين انداختم و پاهايت را بغل كردم
گريه كردم: اقا لطفا! لطفا با من كاري نداشته باشيد! من مجبور شدم كه بيايم... اگر من پيشنهاد پدرم را قبول نميكردم او ميخواست خواهر ١٣ ساله ام را قرباني كند... اقا بخدا براي شما در اين شهر دختر فراوان است... اقا من اهل اين كارها نيستم.... اقا لطفا
ضجه ميزدم و التماست ميكردم! نميدانم چند دقيقه گذشت اما تو همانجا ارام ايستاده بودي و به من نگاه ميكردي
كمي كه گذشت ارام سرم را بلند كردم و نگاهت كردم نگاهت غم داشت... دلم براي لحظه ارام گرفت... خم شدي و كنارم نشستي... دستت را جلو اوردي و اشكهايم را پاك كردي: هيس... ارام باش دخترك... گريه نكن
و من باز هم گريستم... سرم را در اغوش گرفتي و به سينه ات چسباندي... ارامش مطلق بود! گريستن يادم رفت... فقط و فقط به تو و اغوشت و صداي قلبت فكر ميكردم... وقتي مطمئن شدي كه ارام گرفتم سرم را از سينه ات جدا كردي و با دقت صورتم را از نظر گذراندي
ببين دختر
با صدايي كه به سختي شنيده ميشد گفتم: اسمم گلوريناست
براي چند ثانيه لبخندي مهمان لبانت شد و بعد سريع اخم هايت را در هم گره كردي: گلورينا! تو اگر خودت هم ميخواستي من محال بود به تو دست بزنم! چه برسد حالا كه به اجبار پدرت امدي
اين حرف را كه زدي يكهو از كوره در رفتي و فرياد زدی: عجب پدر احمقي! دوست دارم با دست هاي خودم خفه اش كنم! خداوند نسل اين مردان را از روي زمين بردارد
ارام گفتم: پدرم مرد خوبي بود وقتي كوچك بودم مثل همه پدر ها مرا دوست داشت مرا به پارك ميبرد و به تحصيلم اهميت ميداد اما گرفتار دوست و الكل و قمار شد
چشمهايت غمگين بود اما نميدانم چرا نشناخته مطمئن بودم اهل ترحم نيستي
سرت را تكان دادي و گفتي: حيف... حيفِ زندگي هايي كه با قمار و الكل خراب شده... بلند شو... بلند شو و برو... من با تو كاري ندارم! از اولش هم به ميل من نبود امدنت... اين فرانسوي هاي احمق عادت دارند دخترانشان را در اختيار تاجرهاي كشور هاي ديگر بگذارند و به قول خودشان كاري كنند تا به مهمانشان خوش بگذرد... بلند شو بلند شو و برو
دلم آرام گرفت...! قلبم گرم شد... واقعا گرم شد! اصلا تا آن موقع اين حس را تجربه نكرده بودم! بلند شدم كه بروم... صدايت را شنيدم: گلورينا وقتي از اين اتاق بيرون رفتي لازم نيست تعريف كني كه بينمان اتفاقي نيفتاده! بگذار پدرت عذاب وجدان بگيرد شايد سرش به سنگ خورد
چقدر خوشبينانه فكر ميكردي... پدرمن ديگر پدر نبود كه دلش بگيرد براي دخترش! سرم را تكان دادم... براي اخرين بار نگاهت كردم... چه مردي
از اتاق بيرون رفتم... در را كه بستم همانجا پشت در نشستم... توان رفتنم نبود! تو نجابتم را از من نگرفتي اما ان روز چيز مهمتري از من دزديدي... من ديگر ان گلوريناي سابق نبودم... قلبم پيش تو جا ماند... از همان روز
✳گلورينا✳
o*o*o*o*o*o*o*o
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۰
♦♦---------------♦♦
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۹ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۸ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۷ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۶ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۵ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۴ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۳ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره۱۲ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 11 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۰ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۹ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۸ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۷ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۶ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 5 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۴ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 3 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 2 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 1 ◄
*~*~*~*~*~*~*~*
بچه تر كه بودم عاشق پاستيل بودم! بيشتر از چيزي كه الان هستم
هميشه مامانم واسم ميخريد... طعماي مختلف
اصلا راه نگه داشتن من تو خونه همين پاستيل بود
يه بار مامانم هم واسه من هم واسه دخترخالم پاستيل خريد...! اون از من يكم بزرگتر بود
من عاشق پاستيل نوشابه اي بودم و مامانم از نوشابه اي فقط يدونه خريده بود
اون روز پاستيل نوشابه اي به دخترخالم رسيد
خيلي غر زدم
گريه دوست نداشتم!! حتي با اينكه خيلي كوچولو بودم وقتي يكي ناراحتم ميكرد جلوش وايميستادم و بهش زبون درازي ميكردم ولي فوري ميرفتم يه گوشه خلوت گريه ميكردم! هنوزم اينجوريم
اگه كسي اذيتم كنه يا حقمو بخوره حقمو ازش پس ميگيرم و شايد تو چشم همه يه دختر خيلي قوي ام ولي واي از تاثيري كه تو روحيه م داره
من گريه هام واسه خودمه....! غد بازيام واسه بقيه
اصلا اينجوري بزرگ شدم... اول دبستان كه بودم از لحاظ قدي از همه شون كوچولوتر بودم
خيلي خيلي كوچولو تر! يه دختر نيم وجبي بودم كه موهاي چتري داشت و هميشه وسط معركه بود
هيچكس باور نميكرد تك فرزند باشم! اخه معمولا تك فرزندا لوس ميشن! ولي من لوس نبودم
واسه مامان بابام بودماا ولي بيرون از خونه نه
حقمو ميگرفتم
اولين روز مدرسه هم وقتي كه همه بچه ها گريه ميكردن و ماماناشون رو ميخواستن من به مامانم اشاره ميكردم كه زودتر بره خونه
ضعف نشون نميدادم هيچوقت
خب داشتم اون روز رو ميگفتم
پاستيل
هرچي به دختر خاله م گفتم اون پاستيل رو بده من
من عاشق اونم تو كه واست فرقي نداره
لوس بازي دراورد و گفت نه
گفتم شرط بذار
گفت نه
گفتم شرط بذااار
ازش كوچيكتر بودم ولي ازم ميترسيد
گفت باشه بايد مسابقه بديم
مچ بندازيم
مچ؟؟ من؟؟ مني كه ازت كوچيكترم؟
ميدونست ميبازم
مطمين بود
واسه همين اين شرط رو گذاشته بود
چهار سالم بيشتر نبود
پاستيلمو ميخواستم! از يه طرفي هم ميخواستم بهش بفهمونم من رو نبايد دست كم بگيره
باهاش مچ انداختم
دستم خيلي درد ميگرفت... چشمامو بستم و هرچي زور داشتم زدم
وقتي حس كردم مچش رو خاك كردم يه چشمم رو باز كردم و نگاه كردم! وقتي مطمئن شدم كه بردم رفتم و خيلي اروم و ريلكس پاستيل رو برداشتم
هيچي بهش نگفتم!! هيچي!! الانم عادت ندارم وقتي يجايي من برنده ميشم برم رو اعصاب طرف مقابل فقط برگشتم و نگاش كردم
با همون مغز كوچيكم يه درس خوبي ياد گرفتم اون موقع
به خودم گفتم! بابا تو ديگه كي هستي! تو هرچي بخواي ميشه! بدون اينكه مث بچه نُنُر ها مامان باباتو صدا كني! خود خودت بخواي و تلاش كني ميشه
فقط كافيه زور بزني... هرچي توان داري
از اون روز سالهايي زيادي گذشته
بارها شكست خوردم ولي دست از مسابقه برنداشتم
زندگي پر از مسابقه ست
شده هزاربار پشت خط شروع يه مسابقه وايستاده باشم و تهش بازنده باشم ولي نشده كه بعد باخت ديگه منو تو اون مسابقه نبينن
منظورمو متوجه ميشي؟
من اهل جنگيدنم
پس فكر نكن يه دختر لوس و نُنُرم كه واسه رسيدن بهت فقط يجا ميشينم و خدارو صدا ميزنم
من اهل جنگيدنم
*~*~*~*~*~*~*~*
❇نورا مرغوب❇
*~*~*~*~*~*~*~*
از داخل خانه بگير تا سركوچه مغازه اصغر ميوه فروش
همه ميدانستند عاشق جليل شده ام
در خانه پدر و مادرم و خواهرانم تيكه بارانم ميكردند
از خانه هم كه بيرون ميرفتم همسايه ها و دوستانم خيلي نامحسوس مرا به هم نشان ميدادند و پچ بچ ميكردند
جمعه هايم هميشه در كنار مادربزرگم سپري ميشد! مادر بزرگ تنها بود... پدربزرگ وقتي هنوز من به دنيا نيامده بودم مرده بود
روزهاي جمعه دوتايي مينشستيم روي تخته گوشه حياط و باهم حرف ميزديم
از بدي هاي عروس اكبر نانوا بگير تا پيشرفت علم پزشكي
مادر بزرگ مثل بقيه مادر بزرگ ها نبود
سواد داشت... زندگي را بلد بود... حرفش هميشه خريدار داشت
بعد از اينكه عاشق جليل شدم جمعه هايم ارامشش را از دست داد
مادر بزرگ بيخيال عروس اكبر نانوا و علم پزشكي شده بود و مدام نصيحت ميكرد
از اينكه من زيباترين دختر فاميلم و همه برايم ارزو دارند بگير تااا توهين و نفرين به جليل
اما من يك گوشم شده بود در و آن يكي دروازه
خلاصه كه روزهاي سختي بو
همه بيخيال زندگي شان شده بودند و زوم كرده بودند روي من
من اما بي تفاوت به همه هرشب قبل خواب عكس جليل را نگاه ميكردم و صبح ها زودتر از همه بيدار ميشدم تا يواشكي به جليل زنگ بزنم
جليل مهربان بود... نمازش قضا نميشد
همه در محل برايش احترام قائل بودند... عاشق بود! اما هيچوقت ابراز نميكرد... عشقش انقدر عميق بود كه از شيشه عينكش عبور ميكرد و صاف مينشست روي قلبم
روزي كه همه به اجبار موافقتشان را براي ازدواجم اعلام كردند مادرم غش كرد!! پدرم اخم كرد و كساني كه با من دشمني داشتند از شوق قهقهه زدند
شب قبل عروسي ام پدرم براي اخرين بار با چشماني اشك بار از من خواهش كرد بيخيال جليل بشوم و باكسي ازدواج كنم كه لايقم باشد
اما من لايق تر از جليل نميديدم
روز عروسي مانند همه عروس ها به ارايشگاه رفتم و لباس پف پفي به تن كردم
منتظر ماندم جليل برسد
صداي زنگ ارايشگاه به گوشم رسيد
خودش است! جليلم
در را باز كردم.... چقدر به چشمم زيبا مي امد اين مرد!
اشك شوق را در چشمانش ديدم
خم شدم و با خجالت صورتش را بوسيدم
با عشق نگاهم كرد و هيچ نگفت
با ارايشگر خداحافظي كرديم
صندلي چرخدارش را برگرداندم و به حركت در اوردم
من تورا با همين صندلي چرخدار دوست دارم
محال است بگذارم كه حرف مردم اذيتت كند
تو ديگر مرا داري
*~*~*~*~*~*~*~*
❇نورا مرغوب❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام دلگير جان
امروز دقايقي جلوي آينه ايستادم و به خودم نگاه كردم... خسته شدم از اين صورت
تو چطور ميتوانستي ساعتها روبه رويم بنشيني و با عشق نگاهم بكني؟
اصلأ اين صورت معمولي چه جذابيتي براي تو داشت كه ساعت ها به تماشايش مينشستي!؟
دستانم مدام عرق ميكند و حركت دادن قلم برايم سخت است نزديك شدم به وصف كردن حساس ترين روزهاي زندگي ام... ملاقات آن مرد چشم سياه
آن روز قصد فرار كرده بودم هيچ چيز برايم مهم نبود! هرچه ميخواهد بشود! داشتم ميرفتم كه صداي در آمد برگشتم و يك جفت چشم مشكي حبسم كر
آنقدر نگاهش پر جذبه بود كه نه ميتوانستم بروم نه حتي نفس بكشم... لحظاتي نگاهم كرد و در را باز گذاشت رفت داخل اتاقش... با اضطراب قدم برداشتم! نميدانم چرا... اما فرار نكردم... پايم را داخل اتاق گذاشتم
روي صندلي نشسته بود و پيپ ميكشيد! وسط اتاقش سرگردان ايستادم... معذب بودم! صدايش را شنيدم: بنشين
لهجه خاصي داشت... به راحتي فهميدم از اهالي اينجا نيست! همين يك كلمه كافي بود تا بفهمم صدايش هم مانند صورتش گيراست... روي تخت نشستم
حواسش به من نبود اصلا انگار من انجا حضور نداشتم... با دقت نگاهش كردم... موهاي مشكي و پرپشتي داشت كه با دقت شانه اش كرده بود و نظم زيبايي بخشيده بود
صورتي بزرگ و كشيده اي داشت
صورتش صاف و اصلاح كرده بود
چشمهايي درشت كه در عين حال كشيده هم بود
چشمهايش عجيب بود! تا به حال همچين چشماني نديده بودم
لبان قلوه اي و خوشرنگي داشت
پوست صورتش نه روشن بود نه تيره
در كل جذابترين مردي بود كه در زندگي ام ديده بودم... خيلي جوان بود... قبل از انكه به اينجا بيايم تصورم پيرمردي بود با شكمي برامده و سري كچل كه از روي هوس#اني ميخواست دختركي مظلوم را اسير خواسته هاي خودش بكند
برايم عجيب بود مردي به اين جذابي احتياج نداشت كه دختري را اينگونه بازيچه خود كند در دهكده ما دختران و زنان براي اين نوع مردان سر و دست ميشكستند
برگشت نگاهم كرد... ذوب شدم! واي ازاين چشمها
ميتوانند به راحتي ادم بكشند... اين مرد چرا انقدر جذاب است! از روي صندلي اش بلند شد و به سمت من امد... تپش قلبم بالا رفت... خداي من ديگر همه چي تمام شد... دارد مي ايد كه... امد و امد و امد... انقدر نزديك شد كه صداي نفسهايش را ميشنيدم
بلند شو دخترك
با تحكم گفت.... لجباز بودم ! اگر هركس ديگري جز او به من دستور ميداد قطعا سرپيچي ميكردم... اما اين مرد جوان انگار با همه دنيا فرق دارد
ايستادم در مقابلش... خيلي نزديك بود... در طول زندگي ام هيچوقت به هيچ مردي انقدر نزديك نشده بودم حتي پدرم
سرم را پائين انداخته بودم
صدايش را شنيدم: وقتي كسي ميخواهد با تو صحبت كند ادب حكم ميكند نگاهش كني
بغضم گرفت... چقدر حساس شده بودم! سرم را بالا گرفتم.... به چشمانش خيره شدم... مطمئن بودم گونه هايم سرخ شده اند! لبانش تكان خورد: من ايرزاك هستم
دقيقا نميدانم چند وقت از آن روز كذايي گذشته... اما سالهاست درگير اين نامم
ايرزاك.... مرد من
مرد هميشگي من
✳گلوينا✳
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۹
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام دلگير جان
ميدانم منتظري تا دوباره راجع به آن روز كذايي با تو صحبت كنم اما باز هم نياز دارم تا به من فرصت بدهي
امروز با ايزابل به گلخانه شهر رفتيم
ايزابل عاشق گل و گياه است ولي هيچوقت نتوانسته گلي را نگهداري كند
ايزابل از كودكي يك گل داشت كه مادر بزرگش برايش داخل گلداني كاشته بود و به ايزابل هديه كرده بود
ايزابل سالهاي زيادي از ان گل نگهداري كرد و خودش هميشه ميگويد بهترين دوستش و از همه مهمتر يادگار مادر بزرگش بود! زندگي ايزابل را كه برايت تعريف كردم... مشكلاتش مشابه من بود... پدري دائم الخمر
...مادري
يك روز پدرش به خانه امد و ديد كه ايزابل دارد به گلدانش رسيدگي ميكند ناگهان امد و گلدان را از جايش بلند كرد و به زمين انداخت و شكست
بعد هم گل را از زمين برداشت و پرپر كرد
ايزابل از ان روز به بعد هيچ گلي نخريد هميشه ميترسيد دوباره ان اتفاق تكرار شود
بالاخره از ديروز به جانم افتاد كه برويم گلخانه و ايزابل چند گلدان گل بخرد و در خانه من بگذارد ولي خودش به انها رسيدگي كند... ميداند من از گل و نگهداري اش چيزي سر در نمي اوردم... تو هميشه عاشق گل و گياه بودي...باغ عمارت پر بود از درختان زيبا... تو مانند يك پدر مهربان از گلهايت مراقبت ميكردي... دلم براي عمارت و درختانش لك زده
به سمت گلخانه راه افتاديم... ايزابل مانند كودكان ذوق زده بود... چقدر اين ادم مرا ياد تو مي اندازد... توام هميشه وقتي ميخواستي بروي و بذر يا نهالي بخري ذوق زده ميشدي و هيجان داشتي
اصلا دليل علاقه شديدم به ايزابل شباهتش به توست
به گلخانه رسيديم ايزابل جلوتر رفت تا گلهاي مورد علاقه اش را انتخاب كند
روي يك صندلي نشستم و به گلها خيره شدم
حس ميكنم گلهاي عمارتمان شاد تر و سرحال تر بودند
عمارت مان! چه جمع مالكيت مسخره ای
بايد از اين به بعد بگويم عمارت تو... گلهاي اينجا سرحال نيستند غم زده اند مثل من
من نهالي بودم كه در خاك تو رشد كردم... در اب و هواي تو... درخت شدم... تو به من پروبال دادي... به من بي ارزش بها دادي... اما درست زماني كه ميخواستم ثمر بدهم و با شكوه تر از هميشه بشوم ريشه ام را از خاكت پس زدي و مرا به جاي ديگر منتقل كردي
حالا من كاشته شده ام در خاكي ديگر... اب و هوايي ديگر
دور از تو... ديگر رشد نميكنم! دوست دارم ريشه هايم را از اين خاك بيرون بياورند و خاتمه بدهند اين زندگي را
اما نه كسي اين لطف را در حقم ميكند نه خودم جراتش را دارم
هرچند من دوامي نمياورم اين ريشه ها پوسيده اند
ميشود باري ديگر به من فرصت رشد بدهي!؟
بگذاري به ثمر بنشينم!؟
❇گلورينا❇
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام عزيزترينم
ميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم... اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشي
ميخواهم بنويسم از همان روز... از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردم
پدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آورد
آخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟
از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت... گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدري
هنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيم
سرش را برنگرداند تا صورتش را ببينم
اما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال است
عجب پدري
به اجبار به حمام رفتم... روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم... كاش راهي بود كه بميرم
كاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم... وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودم
برايم لباس اورد... لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرد
از پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود... سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايد
عجب پدري
ناگهان فكري به سرم زد... گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشم
اما... لعنت به من! هنوز دوستش داشتم... هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتم
همانجا روي زمين نشستم
چه زندگي اسفناكي... چرا من زنده ام!؟
به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟
تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندم
خدايا جواب من اين بود!؟
پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد... رفتم بالاي سرش... دستم را روي شانه اش گذاشتم... ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهد
سرش را برگرداند... كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟
لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشده
راه افتاد... به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند... خوشحال بود
عجب پدري
پايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم... صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكرد
سرم را برگرداندم و نگاهش كردم... با حسرت... عزيز ترين فرد زندگي ام بود
بعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختي
لرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار... دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنم
در طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدر
به خودم فكر كردم... كه قرار است شبيه مادرم شوم
مادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم... چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتم
پدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشد
عجب پدري
مسير طولاني را پياده طي كرديم... تا اينكه به هتلي
رسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم
بالاخره به آرزويم رسيدم... عجب رسيدني
نه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حس
ميرفتم كه نابود شوم... ميرفتم كه بميرم
ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود... نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت... نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بود
حق داشت... اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهر
وارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست... آنجاست... برويم
و به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشد
عجب پدري
به سمت مرد رفتيم... مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب... ظاهر خوبي داشت... پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد... براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت من
با نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كرد
نفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم داد
فهميد ناراضي ام... فهميد دارم ميميرم... فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستم
سرش را پائين انداخت... فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردند
البته همه ادم ها به جز پدرم
مرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كرد
كف دستانم عرق كرده بود
هيچ چيز حسي نميكردم... پاهايم راه نميرفتند و
فقط كشيده ميشدند روي زمين
ميرفتم كه كشته شوم... روحم كشته شود
مرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه... سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروند
پدرم حتي نماند تا با من حرف بزند... خداحافظي كند... عذرخواهي كند
عجب پدري
پشت در مانده بودم... كسي در را باز نكرده بود
فكر فرار به سرم زد... اري بايد ميرفتم... هرجا غير از اينجا... برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمد
درجايم ميخكوب شدم... صدايي نمي آمد
سريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شد
چقدر نوشتم...!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعدي
گلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهم
ياداوري اش... مرورش... مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبود
تو بودي كه مرا دوباره از نو ساختي
تو معمار زندگي گلورينا بودي
عجب معماری
✳گلورينا✳
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۷
♦♦---------------♦♦
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
سلام بداخلاق جان
اگر منتظري بازهم درباره گذشته برايت بنويسم بايد بگويم هنوز نميتوانم
باز كم آوردم
ياداوري گذشته تمامم ميكند
بگذريم، امروز اتفاق جالبي برايم افتاد
صبح براي خريد خانه را ترك كردم
در راه بازگشت زن همسايه را ديدم
زني تپل با صورتي سفيد و گونه هايي سرخ
هميشه ميبينمش... هميشه برايم دلنشين است
مرا كه ديد لبخند زد سرش را برايم تكان داد
تنهايي خسته ام كرده بود! نزديكش رفتم و حالش را پرسيدم و با او هم صحبت شدم
عجب زن شيريني... يك تكه مهرباني
براي دقايقي همه چيز فراموشم شد
براي دقايقي لبخند زدم! از ته دل
براي دقايقي چراغ غم را خاموش كردم و شعله عشق را روشن
خداوند تورا از من گرفت
اما هرروز ادمهايي را سر راهم ميگذارد عجيب مهربان... گاهي شك ميكنم اصلا انسان باشند... من كه از انسان ها جز بدي چيزي نديدم!... تو را كه نميگويم... تو كه انسان نيستي! تو فرشته محبوب خداوندي... تو از ان نسل هايي هستي كه منقرض شدند و از انها فقط همين تو يكي مانده
داشتم ميگفتم... خداوند به جبران نبود تو اين ادمهارا سر راهم قرار داده
مثل اين است كه محبوب ترين عروسك كودكي ات را بگيرند و براي جبرانش صدها عروسك به تو بدهند
فايده اي دارد؟! نه
من كه اين همه عروسك نميخوام... هيچ كدامشان را هم به اندازه اولي دوست ندارم
به من همان اولي را برگردانيد
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۶
be name khoda
created by khengoolestan developer
↓start log↓
prossec for config filiping slider
config fliping slider ok
|
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم