oOoOoOoOoOoO هرگز نگفتند که زن باید عاشق باشد و مَرد لایق عشق را سانسور کردند من سالها جنگیدم تا فهمیدم که بى عشق نه گیسوانِ بلندم زیباست و نه چشمانِ سیاهم و نه مَردى با دستانِ زمخت و گونه هاىِ آفتاب سوخته خوشبختی ام را تضمین میکند oOoOoOoOoOoO فروغ فرخزاد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ می توان عاشق بود به همین آسانی من خودم چند سالی ست که عاشق هستم عاشق برگ درخت عاشق بوی طربناک چمن عاشق رقص شقایق در باد عاشق گندم شاد آری میتوان عاشق بود مردم شهر ولی میگویند عشق یعنی رخ زیبای نگار عشق یعنی خلوتی با یک یار یا به قول خواجه ،عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار من نمیدانم چیست اینکه این مردم گویند من نه یاری،نه نگاری و نه کناری دارم عشق را اما من با تمام دل خود میفهمم عشق یعنی رنگ زیبای انار ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فروغ فرخزاد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ من به تو خندیدم چون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمیدانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندانزده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را.. و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرارکنان میدهد آزارم و من اندیشهکنان غرق در این پندارم که چه میشد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فروغ فرخزاد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سیب _ حمید مصدق ◄
بعدها نام مرا باران و باد نرم می شویند از رخسار سنگ گور من گمنام می ماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ فروغ فرخزاد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جیره ی سیگارم را بدهید وتنهایم بگذارید با پیاده روی عصرگاهی درمن تیمارستانی قصد شورش دارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ غمگین ترین درد، مرگ نیست دلبستگی به کسی است که بدانی هست اما اجازه ی بودن در کنارش را نداری یاشار عبدالملکی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت فروغ فرخزاد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ باید بدانیم که اگر زنی سرش را روی بازوان مردی گذاشت امنیت زن نیست آرامش مرد است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی حسرتت سر می گذارد بی تو بر بالین ِ من حسین منزوی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دل های ماکه بهم نزدیک باشد دیگرچه فرقی میکندکه کجای این جهان باشیم دور باش اما نزدیک من از نزدیک بودن های دور می ترسم احمد شاملو ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زخم ها حافظه دارند پس از خوب شدن هم به یاد می آورند مورات هان مونگان ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بوی عطری آشنا تو را یک روز بیدار خواهد کرد حتی اگر یک عمر خوابیده باشی زیر سنگی سرد رضا کاظمی
* فهرست خاطره ها *
عکس های یادگارییادش بخیر بچگی ◄ *** یادش بخیر قدیما ◄ *** تفریح سالم ◄ *** دیدن خاطره ها به صورت ترتیبی ◄
خاطرات خنده دارخاطره هفتاد درصد ریاضی ◄ *** خاطره یک استاد دانشگاه شریف ◄ *** رید کفه آشپزخونه ◄ *** خروسه خر ◄ *** خرگوز ◄ *** زنبور و شیره حیاط ◄ *** جوب آب ◄ *** دوچرخه ◄ *** زمبور ◄ *** آپاندیس ◄ *** هنر نمایی ◄ *** خاطره چهار شنبه سوری ◄ *** جوجه رنگی ◄ *** خاطره شیر دوشیدن ◄ *** گوسفند و وانت ◄ *** کلاس جغرافی ◄ *** فلفل ◄ *** پرت کردن آشغال ◄ *** مظلومیت ◄ *** سمور ◄ *** شنا و شمال ◄ *** مداحی ◄ *** فیلم ترسناک ◄ *** مهر خانوادگی ◄ *** خر ◄ *** مسافرت مشهد ◄ *** نیمکت آخر ◄ *** اتوبوس وی آی پی ◄ *** محبت خانوادگی ◄ *** چشام شاخ داره ◄ *** دوچرخه چینی ◄ *** مانور آتش نشانی ◄ *** توالتای قدیم ◄ *** خاطرات خوابگاه ◄ *** خاطره خاکسپاری ◄ *** چهارشنبه سوری ◄ *** مادر ◄ *** خواستگاری ◄ *** بهداشت ◄ *** اولین چت ها ◄ *** خودکشی ◄ *** دانشجو ◄ *** من یه اخمخم ◄ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *** دیدن همه خاطره ها به صورت ترتیبی ◄
ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1313 ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺎﯼ اﻣﻮﺯﺷﯽ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﻓﺖ ... ﺩﺭ 16 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﯾﺰ ﺷﺎﭘﻮﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ اﻫﻮﺍﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﮐﺮﺩ ... ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1337 ﺩﺭ ﺳﻦ 22 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺷﺮﮐﺖ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ فیلم ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1338 ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﻃﯽ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺧﻮﺩ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺟﺬﺍﻣﯿﺎﻥ ﺟﺬﺍﻣﺨﺎﻧﻪ اﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1342 ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1345 ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﻓﺴﺘﯿﻮﺍﻝ ﭘﮋﺍﺭﻭ ﺑﻪ اﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩ ... ﻓﺮﻭﻍ ﺳﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1345 ﺩﺭ ﺳﻦ 33 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﮑﻔﺘﮕﯽ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﺮﺩ. ﻭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻇﻬﯿﺮﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ به ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺎﻣﯿﺎﺭ ﺷﺎﭘﻮﺭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ * از راهی دور * ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﺳﻮﯼ ﺩﯾﺎﺭ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻒ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻩ ﭘﺮﺗﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﻧﻬﺎﻧﯽ ﺩﺷﺖ ﺗﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﻇﻠﻤﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺿﺮﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺲ ﻣﻬﺮ ﻧﺒﻨﺪﯼ ﻣﮕﺮ ﺁﻥ ﺩﻡ ﮐﻪ ﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﻟﯿﮏ ﭼﻮﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺎﺯﻭ ﺑﮕﺸﺎﯾﯽ ﻧﯿﮏ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﯿﺴﺖ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻟﺐ ﺩﺭ ﺧﻢ ﺭﺍﻫﯽ ؟ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻠﻮﺕ ﺟﺎﺩﻭﯾﯽ ﺧﺎﻣﺶ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻝ ﻧﺴﭙﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﭘﯿﮑﺮﺕ ﺭﺍ ﺯﻋﻄﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﺘﺐ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺯﻫﺮﻩ ﺭﺳﻢ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮﯼ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺯﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﻧﻪ ﺩﺭﻭﺩﯼ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺭﻩ ﺧﻮﺩ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻩ ﺑﺮ ﺗﻮ ﮔﺸﺎﯾﻢ ﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ
ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺨﺶ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺭﺅﻳﺎﺋﯽ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻛﻨﺞ ﺗﻨﻬﺎﺋﯽ : ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﺯ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺷﻬﺰﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﺳﻢ ﺳﺘﻮﺭ ﺑﺎﺩﭘﻴﻤﺎﻳﺶ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺷﻌﻠﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﺗﺎﺝ ﺯﻳﺒﺎﻳﺶ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﺟﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺯﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﺍﺵ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺭﺷﺘﻪ ﻫﺎﺋﯽ ﺍﺯ دﺭ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﻣﯽ ﻛﺸﺎﻧﺪ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺋﯽ ﺑﺎﺩ ... ﭘﺮﻫﺎﯼ ﻛﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﻳﺎ ﺑﺮ ﺁﻥ ﭘﻴﺸﺎﻧﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻮﯼ ﺳﻴﺎﻫﺶ ﺭﺍ ا ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻫﻢ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻨﺪ، « ﺁﻩ ... ﺍﻭ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﺷﻮﻛﺖ ﻭ ﻧﻴﺮﻭ » « ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻳﻜﺘﺎﺳﺖ » « ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺷﻬﺰﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻭﺍﻻﺳﺖ » ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻛﺸﻨﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺭﻭﺯﻥ ها ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﺁﺗﺸﻴﻦ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻭ ﭘﺮﻏﻮﻏﺎ ﺩﺭ ﻃﭙﺶ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻳﻚ ﭘﻨﺪﺍﺭ « ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ. » ﻟﻴﻚ ﮔﻮﺋﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﺷﻬﺰﺍﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﻴﻨﺪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻋﻄﺮﺁﮔﻴﻦ ﺑﺮﮒ ﺳﺒﺰﯼ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﭼﻴﻨﺪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺗﺸﻮﻳﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺷﺎﺩﺍﻥ ﺑﺮﺍﻩ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﺳﻢ ﺳﺘﻮﺭ ﺑﺎﺩﭘﻴﻤﺎﻳﺶ ﻣﻘﺼﺪ ﺍﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺯﻳﺒﺎﻳﺶ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻨﺪ « ﻛﻴﺴﺖ ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ؟ » ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﭘﻴﭽﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺋﯽ ﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﻳﻢ ﭘﺮ ﺍﻭﺳﺖ ... ﺁﺭﻱ ... ﺍﻭﺳﺖ « آه، ﺍﯼ ﺷﻬﺰﺍﺩﻩ، ﺍﯼ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺭﺅﻳﺎﺋﯽ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ آﺋﯽ. » ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﭼﻮﻥ ﻛﻮﺩﻛﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﺮ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ « ﻱ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﻫﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺴﻮﯼ شهر ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺍﯼ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺩﻩ ﺋﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻡ ﻣﯿﻨﺎﺋﯽ ﺁﻩ، ﺑﺸﺘﺎﺏ ﺍﯼ ﻟﺒﺖ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺧﻮﻥ ﻻﻟﻪ خوﺷﺮﻧﮓ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺭﻩ ﺑﺴﯽ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ ﻟﻴﻚ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺭﻩ ... ﻗﺼﺮ ﭘﺮ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ. » ﻣﯽ ﻧﻬﻢ ﭘﺎ ﺑﺮ ﺭﻛﺎﺏ ﻣﺮﻛﺒﺶ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺧﺰﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺁﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﻭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻣﺪﻫﻮﺵ ... ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺗﺸﻮﻳﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﺳﻢ ﺳﺘﻮﺭ ﺑﺎﺩﭘﻴﻤﺎﻳﺶ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺷﻌﻠﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺮﻓﺮﺍﺯ ﺗﺎﺝ ﺯﻳﺒﺎﻳﺶ. ﻣﯽ ﻛﺸﻢ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﺯﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﻏﻤﮕﻴﻦ رﺧﺖ. ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺣﻴﺮﺍﻥ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻨﺪ « دﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ. . . ! » * فروغ فرخزاد *
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم