♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
آمد از باغ نگاهم برگ سبزی چید و رفت
واژه امید از چشمان من دزدید و رفت
او که عمری با غزلهای دلم خو کرده بود
عاقبت از ایل چشم شاعرم کوچید و رفت
کوچه کوچه بغض هایم شد مسیر رفتنش
هق هق این کودک احساس را نشنید و رفت
دفتر غم های من در پیش چشمش باز بود
خاطرات تلخ و شیرینی به من بخشید و رفت
گرچه او مرهم نشد بر زخم های قلب من
روی زخم کهنه ام مُشتی نمک پاشید و رفت
گریه هایش را درون بقچه ای پیچیده بود
وقت رفتن با لبی خندان مرا بوسید و رفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ناشناس
دوران راهنمایی فاصلمه خونمون از مدرسه خیلی بود با اتوبوس واحد میرفتم و میومدم
بیشتر اوقات لای در گیر میکردم ، یا کیفمو از قصد میزاشتم لای در که برام نگه داره خلاصه خعلی حال میداد
تو شیفت بعد از ظهر دم دمای غروب بود ، هوا گرگ و میش بود داشتم با رفیقم حرف میزدم دیدم یه اتوبوس اومد رنگه اتوبوسای مسیر خونه بود ، بدون اینکه ببینم کجا میره پریدم بالا
*O_0* وسط راه دیدم داره اشتباه میره ؛ *O_0*
یکم زوم کردم رو تابلو و از پشت به زور خوندمش دیدم اشتباه سوار شدم
*jar_o_bahs*
بین دو تا ایستگاه بود و هوا تاریک بود ، رفتم پیش راننده گفتم عاقای راننده من اشتب سوار شدم بی زحمت منو پیاده کن *jar_o_bahs*
*gij* راننده هم بین دوتا ایستگاه وایساد و درو زد منم همین جوری که داشتم ازش تشکر میکردم هوا تاریک بود تا پامو از اتوبوس گذاشتم پایین زرتی افتادم تو جوب *gij*
*vakh_vakh* یهو دیدم همه مسافرای اتوبوس دارن از پنجره نیگام میکنن و میخندن *vakh_vakh*
:khak: منم تو جوب قایم شدم و بیرون نیومدم تا اتوبوس رفت :khak:
زمون بچگی بابام یه خرگوش برام خریده بود سفیدو خپلی مپلی
*ghalb* *ghalb*
با آبجی بزرگم هی باهاش بازی میکردیم هی چادر سرش میکردیم و زجرش میدادیم
*shadi* *shadi*
مامانم رفت دشوری من به آبجیم گفتم بیا بپیچیمش لابه لای چادر بزاریم جلو پاش که اومد بترسه
*neveshtan* *yes*
خلاصه پیچیدیمش لا به لای چادر گذاشتیمش دمه دره دشوری ننمون هم اصن خبر نداشت ما هم واستاده بودیم کنار دیوار داشتیم هیر هیر هیر میخندیدیم
*hir_hir* *hir_hir*
ننم از توالت اومد بیرون پاشو گذاشت روش خرگوشه زرتی گوزید
*ey_khoda* *ey_khoda*
بعد اومد مثلا زیاد فشار نیاره روش سریع پاشو برداشت اون یکی پاشو گذاشت روش ؛ بعد لیز خورد شپلق نشست رو خرگوش
بعد هنوز هیر هیر میکردم
*hir_hir* *hir_hir*
این شد که چادر رو باز کردم و خرگوز رو تحویل گرفتم
*O_0* *O_0*
هنوز تاثیرات منفیش رو داخل رشدم احساس میکنم بعضی وقتا هم کابوس میبینم
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
این یکی از خاطره هام بود که دوباره اوردمش بالا تا بتونید ببینید و بخونید
دهات بودیم همسایه بقلیم یه خروس داشت قده یه خر :shock:
این خروسه خیلی بی شخصیت بود غروب به غروب که میشد میومد مرغای مارو حامله میکرد :shock:
حالا اینا هیچی یه پدر کشتگی ذاتی با من داشت که نگو ، همچین که پامو از دره خونه میزاشتم بیرون میدیدی یه چیز عجیب غریب داره خرت خرت کنان میدووه سمتت ، خلاصه چند روزی داخل خونه زندونیم کرده بود :(
یبار اومدم با دمپایی بزنمش بی پدر جا خالی داد خورد به مرغ ننه بتولم ، افتاد تو چاه دشوری :khak:
یبار طی تصمیمات کابویی یه طناب گیر اوردم یه گره بهش زدم مثل کابویی ها که تا میکشن گره سفت میشه
یکم کشمش هم ریختم وسط گره که خروسه اومد بِکشمش بالا ، خودمم رفتم پشت بشکه ها
خروسه اومد کشیدمش بالا دیدم هی اون بالا پرو بال ازش میرینه
تو نگو بدنش گرفته به سیم لخته بقل چراغ
خلاصه یواشکی بردمش تو قبرستون خاکش کردم و مرغامون دیگه حامله نشدن *ey_khoda*