در دنیایی شینوبی،کسانی که قوانین رو میشکنن تفاله خطاب میشن…با اینحال
اونهایی که خیلی راحت یاران خودشون رو پشت سر میگذارن حتی از تفاله هم بدترن
اما…اونهایی که به یاد و خاطره رفقاشون احترام نمیگذارند از همه بدترن
هاتاکه کاکاشی
در دنیایی شینوبی،کسانی که قوانین رو میشکنن تفاله خطاب میشن…با اینحال
اونهایی که خیلی راحت یاران خودشون رو پشت سر میگذارن حتی از تفاله هم بدترن
اما…اونهایی که به یاد و خاطره رفقاشون احترام نمیگذارند از همه بدترن
هاتاکه کاکاشی
بخار قرمز
بخار منحصر به فرد خون
ناشی از باز شدن هشت دروازه
از نزدیک شبیه
رنگ برگ های مرده پاییزیه
که تازه از درخت می افتن
ولی بی دلیل نمیریزن
بلکه واسه برگهای جدید
.
.
.
.
کود میشن
و توی این مدت
وقتی که بهار بیاد و برگهای جدید در بیان
زمانیه که روحیه با اوج حرارت میسوزه
مایت گای
پیروزی همش غلبه بر
یک آدم قوی نیست
بلکه بتونی از چیزی که واست مهمه محافظت کنی
مایت دای
اینو بدون که اگه بخوای با بدشانسی های زندگی
ناراحت بشی فایده ای نداره
.
.
چون هر شخص هر چقدر هم که رنج بکشه
.
.
.
فقط یکبار زندگی میکنه
من فقط یک حقیقت در زندگی میدونم
ـ حقیقت زندگی؟
.
.
.
اینکه اراده راسخ هرگز نا امیدت نمیکنه
راک لی
در عمیق ترین و تاریک ترین جای جنگل،قبیله ای زندگی میکرد پنهان از همه.اونها پشتشون بالهایی بزرگ داشتند و خیلی زیبا بودند.ولی اونها موجوداتی بودند که بهشون میگفتند
《دیو》
در بین اونها شاهدختی بود با بالهای بزرگ خاکستری.طبق قانون اونها وقتی کسی به سن ۱۶ سالگی میرسه اجازه پیدا میکنه که از جنگل خارج بشه
و شاهدخت در روز تولد ۱۶ سالگیش
اون به خارج از جنگل پرواز کرد
از کوه های مرتفع و رود های طولانی گذشت و به سرزمین آدم ها رسید
توی اون آسمان مهتاب به زیبایی می درخشید
اون توی باغ قلعه فرود اومد،و در اونجا مردی رو دید که به ماه خیره شده
شاهدخت میان بوته ها مخفی شد و مرد جوان را تماشا کرد، و برای اولین بار، عشق در وجودش شکوفا شد
ولی اون مشخصا مخلوقی متفاوت بود . دیو ها و آدم ها هیچوقت نمیتونن کنار هم باشن
پس، شاهدخت پیش ساحره ای که در همان جنگل زنگی میکرد رفت و گفت
ساحره جواب داد
شاهدخت بالهای خودش رو کند و ناگهان درد بسیار زیادی رو حس کرد
اون دیگه نمیتونست پرواز کنه
با این حال، لبخندی از سر شادی در حالی که اشک شوق روی گونه هاش بود فریاد زد
شاهدخت باری دیگر راهی سرزمین آدم ها شد ، اینبار پیاده
در صحرا گروهی از آدم ها رو دید
مرد جوانی توست مار نیش خورده بود. شاهدخت با عجله پیش او رفت و سم را خارج کرد
همان مرد جوان داخل قلعه بود
درست بعد از آن جشن عروسی برپا شد
کشیش از شاهدخت که لباس سفید زیبایی پوشیده بود پرسید
قسم میخوری که در شادی و غم ، در سلامتی و بیماری همراه او باشی ، تا زمانی که مرگ جدایتان کند؟
آن دو حلقه هایشان را جابه جا کردند و وقتی کشیش گفت، عهدشان را با یک بوسه تکمیل کردند و فریاد شادی و سرور در همه جا پیچید
زنده باد دختر شجاعی که جان شاهزاده را نجات داد
تمام پادشاهی ازدواج آنها را جشن گرفتند
بعد از عروسی، اون با شادی به عنوان شاهدخت سرزمین آدمها زندگی کرد
اون شاهزاده را در کار هایش حمایت میکرد،در دنیا سفر میکرد و به دیدن دریا رفت
شاهدخت دست شاهزاده را محکم گرفت و گفت
اما شادی شاهدخت زودگذر بود
یک شب از شدت درد بیدار شد و دید که تبدیل به یک دیو شده
پشتش بالهای سیاهی دراومده بود
ساحره جنگل در گوشش زمزمه
شاهدخت درحالی که چنگال هایش را به گلوی شاهزاده نزدیک میکرد، به اون نگاهی انداخت
اون رو بیشتر از هرکس دیگه ای دوست داشت
ولی نمیتونست جلوی نفسش رو بگیره
در ناامیدی سعی کرد دستانش رو مشت کنه و جلوی خودش رو بگیره.چنگال ها پوستش رو شکافتن و خون سرازیر شد
درحالی اشک صورتش رو خیس کرده بود، گونه شاهزاده را بوسید
وقتی شاهزاده بیدار شد،دیگه شاهدخت کنارش نبود.عوضش تخت پر از پر های سیاه شده بود
از شدت غم شاهزاده تمام کشور را در جستجوی او گشت
ولی کسی از شاهدخت خبر نداشت
همه کسایی که تو تاریکی ان دنبال نورن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما جالب اینه که وقتی بهش می رسن
چشماشونو از تابش خیره کنندش میبندن
گارا
درد دوستته،درد متحدته
.
.
هر وقت زخمی میشی درد بهت خبر میده
.
.
.
.
ولی میدونی بهترین چیز درد چیه؟
.
.
.
بهت میگه که هنوز نمردی
کانکی کن
حفره توی قلبت رو آدمای اطرافت پر میکنن
.
.
مردم هیچ وقت نمیرن سمت کسی که
خاطرات دوستاش رو رها کرده و
از دنیا امید بریده
اونم واسه اینکه اوضاع بر وقف مرادش نبوده
اینطوری حفره قلبت هیچوقت پر نمیشه
.
.
.
و اینکه مردم به کسایی که فرار میکنند،کمک نمیکنن
تا وقتی که تسلیم نشی
همیشه راهی برای رهایی هست
هاتاکه کاکاشی