..*~~~~~~~*.. صدایی تلویزیون رو زیاد کرد و گفت: ماشالله جوون برازندهایه برو و رو هم داره ، خدا برا پدر و مادرش حفظش کنه گفتم : بله که برو و رو داره پس فکر کردی من برا چی میشینم پا تلویزیون برا همین برو و رو قشنگشه گفت : خجالت هم خوب چیزیه مادر اومدم جواب بدم که مجری تلویزیون صداشو بلند کرد و گفت : ما تو فیزیولوژی بدنمون جایگاه خندیدن دهان و لب و دندانِ و تو طول عمرمون یاد گرفتیم برا تشخیص خنده واقعی و غیر واقعی به چشم های طرف مقابلمون نگاه کنیم هیچ وقت هم نپرسیدم حالا چرا چشم ها چرا گوش ها نه چراا دست هاا نه بعد مجری تلویزیون با حالت جدی گفت : بنظرتون اگه دست ها جایگاه خنده بودند الان دست هاتون میخندیدند یا نه به دست هاتون نگاه کنید که بعد اینکه از استدیو شمار دو برگشتیم کلی حرف با هم داریم که درباره اش بزنیم با مکثی گفت : بریم و برگردیم دستام رو بالا بردم و آماده یه قد کشیدن حسابی بودم که گفت : ارغوان بنظرت دستا من میخندند ؟ با حالت کرخی ناشی از قد نکشیدن بلند شدم و رفتم پیشش نشستم دست هاشون تو دستم گرفتم گفتم : نمیدونم عزیز خودت چی فکر میکنی ؟ گفت : نمیدونم اگه میخندیدند که تو براشون کِرم نمیخریدی با خنده گفتم : عزیز داری هر بهونه ای میاری که کِرم به دستهات نزنی آخه چه دشمنی با این کرم بدبخت داری هرچی هست بهتر از این حنا های زشت و نامرتبه گفت : نگو اینجوری این حنا ها رو عبدالله خدابیامرز دو سه ماه پیش رو دستام گذاشت این آخریا چشماش درست نمیدید که اینطوری شده وگرنه جوون و برنا که بود موقعی که میخواست برام حنا بزاره چنان طرح و نقشی میکشید که بیا و ببین گفتم : حالا چرا خودت حنا نمیزاشتی گفت : آخه همون روز حنابندون فهمید من از بوی حنا بدم میاد خودش برام گذاشت خنده ای کرد و گفت : یادش بخیر همون شب در گوشم گفت زنم که شدی تا آخر عمر خودم برات حنا میزارم دیگه با این حرفی که زد پاش رو بیل موند و تا آخر عمرش برام حنا میزاشت خدابیامرزدش لبخندی زدمو گفتم : بنظرت دست هایی که یه عمر پذیرای تحفهی حنایی رنگ یار بودند میخندند یا نمیخندند گفت : والا مادر منکه سر در نمییار تو چی میگی ولی تا خواست حرفشو ادامه بده توجهش به مجری تلویزیون جلب شد و سکوت کرد مجری گفت : خندیدن دست ها به این معنی نیست که دست های بدون چین و چروک داشته باشیم یا اینکه جای هیچ زخمی رو دست هامون نباشه شاید همون طرف با هر زخمی که رو دست به وجود اومده یه خاطره داشته باشه البته اینم باید اضافه کنم زخم هایی که ناخودآگاه رو دست ایجاد شده رو عرض میکنم نه زخم های که متاسفانه خودآگاه ایجاد میشن صداشو صاف کرد و گفت : از بحثمون خارج نشیم بله داشتم خدمتون عرض میکردم گاهی وقتا هر چین و چروکی رو دست هر رنگی هر زخم ناخدآگاهی رو دستامون میتونه برامون تداعی یه خاطره تلخ و شیرین باشه که الان با یادآوری شون لبخند میزنیم یا ناراحت میشیم این یعنی دستا های ما روح دارند و میتونند لبخند بزنن یا حتی بعضی وقتا گریه کنن
..*~~~~~~~*.. یه زمان هایی هم هست که به یکی نیاز داری بدون قضاوت به درد دلات گوش بده یه زمانی هست که دلت از همه ی آدما میگیره حس میکنی هیچ کس دوستت نداره تنهای تنهایی حس میکنی تمام درد هات که تا حالا تو خودت ریختی شده یه بمب بزرگ و توی گلوت چنبره زده ولی نمیتونی بشکنیش اون موقع ،تازه اون موقعست که یادت میاد یه خدای مهربونی هست که منتظره تا تو صداش کنی تا باهاش درد دل کنی مطمئن باش دست خالی بر نمیگردی دلت اونقدر سبک میشه که میشی عین یه پر عشق فقط ادمای روی زمین نیستن عشق های توی این دنیا میپره واقعی نیست گاهی دلتو میزنه عشق واقعی فقط عشق به خداست *ghalb_sorati*
o*o*o*o*o*o*o*o ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیل و در میاوردن و این برخالف شرط و شروطش با فیروز عمید بود نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنک های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود! ابی چندتا استغفرا ... زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت
o*o*o*o*o*o*o*o صدیقه با درموندگی گفت هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره ابی با خشم غرید
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ همیشه تو تصوراتم مردِ با غیرت مردی بود که اگه یه نفر چپ بهم نگاه میکرد، عربده میزد و حکم مرگِ طرفو صادر میکرد اگه یه تارِ موهامو مردی جز خودش میدید سرم داد میزد بپوشون اون لامصبارو اگه مانتوم یه ذره کوتاه بود دعوام میکرد و مثه پسر بچه ها باهام قهر میکرد و خیلی چیزای دیگه اینا غیرت هست، دلگرمی میده ، ذوق میدوء زیرِ پوست آدم، اما تو دراز مدت خسته ت میکنه غیرت رو بد برامون تعریف کردن غیرت فقط صدا کلفت کردن و عربده کشیدن نیست غیرت فقط " موهاتو بپوشون"، " بلند نخند "، " با فلانی حرف نزن " نیست غیرت، یعنی نذاری، سفیدیِ چشماش، رگه ی قرمز بیفته توشون یعنی نذاری صداش از بغض و شونه هاش از غم بلرزه غیرت یعنی، مراقب دلش باشی مراقب روحش باشی غیرت یعنی، فقط تو بتونی خنده بیاری رو لباش، حتی تو بدترین شرایط غیرت یعنی، خندهها و گریهها و غرغر کردنا و ناز کردناش فقط واسه تو باشه غیرت یعنی، بمونی به پاش و با موندنت ثابت کنی میخوای فقط مالِ تو باشه، نه با داد و دعوا غیرت یعنی، زل بزنی تو چشماش و بگی " غیرِ تو، هیچکس نمیتونه دلمو بلرزونه " غیرت فقط تو وجودِ مردایی که یه عالمه ریش و سیبیل دارن نیست من غیرت رو تو وجودِ پسر بچه ای دیدم که سعی داشت گریه ی دختر کوچولوی همسایه رو تبدیل به خنده کنه
@~@~@~@~@~@ توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبهروی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت از آن جهت كه شما مجسمههای خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیدهاید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید و با تموم شدن جملهاش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد یك زن و یك مرد دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوتههایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوتهها رفتند فرشته هر گاه صدای خندههای اون مجسمهها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد بوتهها آروم حركت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخههای كوچیك به گوش میرسید بعد از 15 دقیقه مجسمهها از پشت بوتهها بیرون اومدند در حالیكه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمهها پرسید شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟ مجسمه مرد با نگاه شیطنتآمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟ مجسمه زن با لبخندی جواب داد باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش *vakh_vakh* *vakh_vakh* @~@~@~@~@~@ پدر عزيزم با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم من احساسات واقعي رو با سارا پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره اما فقط احساسات نيست پدر. اون حامله است. سارا به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه سارا چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعا به کسي صدمه نمي زنه ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و سارا بهتر بشه اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني با عشق پسرت علی پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه مهدی فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن :khak: :khak: *khar_ghalt* *khar_ghalt* @~@~@~@~@~@ رفتم دستکش هام رو عوض کنم نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که اینطوری گریه میکرد پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...بدون وقفه میگفت «تقی.....تقی » پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد گفتم تقی جان آروم باش! مرد که گریه نمیکنه پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر تو پرونده اش نوشته رامتین گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش می کنند!!...اونم زد زیر خنده ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده مادرش که اومد ، یه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد گیج شده بودم پرسیدم قضیه چی بود؟ مشخص شد تو مهد کودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها یاد میدن،... این بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لای دسته صندلی و درد گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش میگفت «تقی» *zert* *zert* *goz_khand* @~@~@~@~@~@
o*o*o*o*o*o*o*o گفتم :دخترهای درونگرا رو خیلی خوب میشناسم، بیشتر حرفهاشون رو به آینهی اتاقشون میزنن همیشه یه قیچی آماده به کار دارن واسه روزهای بی حوصلگیشون و وقتی هم میخوابن پاهاشون رو بغل میکنن اونها راحت دم به تله نمیدن، ولی اگه دلشون یه جا گیر کنه، مثل ساعت آونگداری میشن که صدسال هم که بگذره باز هم ساعت دوازده دلشون صداشون میکنه فکر کنم از دست دادن واسه دخترهایی شبیه به تو سخت تر باشه o*o*o*o*o*o*o*o روزبه معین
^^^^^*^^^^^ بعضی جاها یه چیزایی میبینم که واقعا تعجب میکنم مثلا توسایتای مختلف و متنای متفاوت مطلبای زیادی هست بااین تیتر که چگونه بفهمیم فردی عاشقمان است؟ یا حرکات بدن نشانگر عشق باهمون زبان بدن بعضی جاهاهم نوشته چجوری بفهمیم خودمان عاشق شده ایم؟ از نظر من تنها کسی که میتونه بفهمه عاشق شده خوده آدمه اونم از درونش نه با موضوعات کلیشه ای ببین تو وقتی با دیدن یه نفر ناخودآگاه ضربان قلبت بالا میره، دلت میخواد نگاش کنی خصوصا وقتی میخنده، با شنیدن صداش دلت بریزه خب این خودش یعنی دلباختن ولی اصلا نمیتونی بفهمی که طرف مقابلت تورو میخواد یا نه، شاید توبعضی موارد یه سرنخایی باشه یه چیزایی باشه که تو بفهمی اون فرد مقابلت تورومیخواد که اینم باز صددرصد نیست هیچ زبان گفتاری و بدنی نمیتونه دوسداشتن رو نمایانگر کنه، چون ما طیف آدمهایی مختلفی داریم که زبان بدنیشون زمین تا آسمون فرق داره مثلا فردی که خجالتی مطمعنا با فردی که مغروره تفاوتای آشکاری داره، چه بسا این تفاوتا راجب حالتای بدن باشه، فرد مغرور هیچوقت حرکتی انجام نمیده که شما فکر کنید یا بفهمید که اون به شما بی میل نیس چون حس میکنه کوچیک شده و معتقده اول طرف مقابل باید اعتراف کنه، فرد خجالتی از روی خجالتش نمیشه هیچیو فهمید این افراد درعین که ساده ان پیچیده هم هستن شما نمیتونی بفهمی که پایین انداختن سرش دراین زمان به خاطر چیه، از شما خجالت کشیده چون دوستون داره، از جمع خجالت کشیده، یا داره فکر میکنه؟ پس تنها در حالی میتونی بفهمی شخص مقابلت دوست داره که خودش بیاد بهت بگه یا یه سری رفتارای خاص نشون بده که بلانسبت آدم خنگم بفهمه که ایشون یه مرگیش هست خلاصه ته ته تهش اینه که واسه اینکه بفهمی دوسش داری باید از قلبت بپرسی نه از عقلتو متنایی که میخونی و اگه میخوای بفهمی دوست داره ساده و راحت ازش بپرس دوسم داری نه چیزی ازت کم میشه نه غرورت جریحه دار میشه اصن بشه هم مگه عشق این چیزا حالیشه؟ غرور هیچ وقت به زمان مال هم بودن نمیرزه، مطمعن باش ^^^^^*^^^^^
*0*0*0*0*0*0*0* گوشیو بیشتر چسبوندم به گوشم انگار اینجوری بهم نزدیکتر میشد صداش میدونی چند وقته برام شعر نگفتی؟! شعر نخوندی؟ چشم گشاد کردم براش پشت گوشی؛ انگار که میبینه
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم