o*o*o*o*o*o*o*o
صدیقه با درموندگی گفت
هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره
ابی با خشم غرید
غلط کرده کفتر باز چلغوز ! ببینم یکی تو این محله نبود که با تو بیاد حموم که تو اینجوری زیر بازارچه جولون ندی؟
صدیقه یه پشت چشمی نازک کرد و گفت
واا !!!! خان داداش کی وسط هفته ای حموم میره که با من بیاد
ابی چرخی به گردنش داد و دور و برشو نگاهی انداخت و گفت
آرومتر دختر! یواشتر! تو هر روز میگذره حیا میات یُخ تر میشه! حالا اگه کل بازارچه نفهمن که تو غسل واجب بودی نمیشه؟
اخم غلیظی بین ابروهاش انداخت و با صدای بَمِش گفت
زود برو خونه. دیگه نبینم که زیر بازارچه وایسادی و با این اجنبی ها هر هر کر کر راه انداختی که دیگه هیچی نمی فهمم و اونوقت تیکه بزرگه ت گوشته
صدیقه لبخند مکش مرگ مایی زد و با لحن کشیده ای تو چشمای ابی سیریش زل زد و گفت
چشــــم خان داداش
ابی بادی تو غبغب انداخت
د برو دیگه! وایساده منو نیگا نیگا میکونه
صدیقه که رفت ابی سیریش دستمالشو دور دستش پیچوند و گفت
چه آبی رفته زیر جلدش پدر سوخته! چیشاشو واسه من گرد می کونه
و بعد به سمت مکانیکی اوس رجب رفت که هر روز صبح علی الطلوع تا شش بعد از ظهر اونجا کار می کرد و از زور بازوهاش خرجی مادر پیر و خواهرشو در می آورد و تا جایی که وسعش می رسید به فقیر، فقرای زیر بازارچه هم چیزی می رسوند
اونروز، روز پر کاری بود. چند تا ماشینو با هم واسه تعمیر آورده بودن. حسابی خسته شده بود. بایست زودتر خودشو به خونه می رسوند تا شام میخورد و بعد یه استراحت به کافه می رفت
پاشو که از در مکانیکی بیرون گذاشت، سرشو به آسمون برد
اوستا کریم نوکرتیم! امروزم که گذشت! هر روزمونو مثه امروز به خیر بگذرون
به خونه شون که رسید، هوا حسابی تاریک شده بود. نگاهی به در چوبی و کلون در انداخت. دست انداخت وچند ضربه زد صدای ننه پیرش بلند شد
کیه؟
واکو ننه! ابیت اومده
مادر پیرش در رو باز کرد. نگاهی به هیکل ریزه میزه، چارقد ململ سفید، پیرهن کمر کش دار گل گلی، شلوار پاچه گشاد مشکی و عینک ته استکانی مادرش که با کش شلوارآبی پشت گوشش انداخته شده بود انداخت. خم شد و مادرش رو بلند کرد و گفت
قربون ننه ابی بشم من
مادرش که خنده فلفل نمکی به راه انداخته بود پشت سرهم میگفت
بذارم پایین ننه! کمرت خدا نکرده درد میگیره
فدای جفت چیشات ننه! این تنو میخوام چیکار که نتونه ننه شو بغل کونه
مادرشو پایین آورد و با اولین قدم که پا تو حیاط گذاشت صداشو انداخت به سرش
کوجایی صدیقه؟ آبجی؟ صدیق با توام؟ کجایی ورپریده ی خنجری؟
مادرش با صدای لرزونی گفت
از موقع صلات ظهر که برگشته خونه زیر پتو چپیده و میگه سردمه! فکر کنم سرما خورده. جوشونده بهش دادم ولی توفیری نکرد
ابی سری تکون داد و زیر لب گفت
انقذه که خودشو زیر بازارچه باد میداد ناکس
ناگهان چیزی به ذهنش رسید و خنده ای کرد و با خودش ادامه داد
مگه آبجی ابی نباشی که فیلم در نیاری؟
کفشاشو از پاش در آورد و خودشو تو اتاق انداخت و رو به صدیقه که زیر پتو خوابیده و پتو رو به سرش کشیده بود گفت
پاشو ورپریده! پاشو ادا در نیار! کاریت ندارم
و زیر لب ادامه داد
یعنی ایندفعه کاریت ندارم
هیچ صدایی ازصدیقه در نیومد
ابی سیریش دست برد و پتو رو از روی صدیقه کشید
دِ پاشو دختر، ننه دست تنهاست! پاشو برو دست به کومکش
صدیقه با صد ادا یه چشمشو باز کرد و نگاهی به روبروش انداخت، چشم دیگه شو هم به زحمت باز کرد و دستاشو کشید یعنی از خواب بیدار شدم. تو جاش نشست و رو به ابی سیریش گفت
واااه! داداش این چه طرز بیدار کردنه! زهره ام ترکید
ابی هنوز از کار دم ظهر صدیقه شاکی بود ولی چون مرامش دست بلند کردن روی زن نبود، به روی خودش نیاورد. هرچند با خودش قسم خورده بود که اگه یه بار دیگه صدیقه رو تو اون وضع ببینه چشماشو ببنده و کمربندو به بدنش راسته چپه آشنا کنه! استغفراللهی زیر لب گفت و خشمشو خورد
پاشو دختر! پاشو مزه نریز. برو به ننه کمک کن
قامت صدیقه که از جلوی چشماش گذشت با خودش گفت
اگه زبون دراز خنجریت نبود، کی ها بود که عروس شده بودی! و الانه هم بچه ت تو بغلت بود. اگه نتونم شوورت بدم اون دنیا نمیتونم تو چیشای آقام نیگا کونم
با صدای بهم خوردن ظرفها توی سینی ای که تو دستهای صدیقه بود سرشو بلند کرد
خدا وکیلی صدیقه دختر قشنگی بود ولی امون از زبون دراز و دهن بی چاک و بستش که همه بهش میگفتن خنجری
ننه ش در حالیکه دستو به زانوش زده بود با ماهی تابه رویی وارد اتاق شد. طبق معمول شبها شام کوکو داشتن. حالا فرق نمیکرد چه نوعی باشه
بعضی اوقات هم به قول صدیقه ناپرهیزی میکردن و کته قرمزی یا همون کته گوجه فرنگی و سیب زمینی می پختن
از جاش بلند شد و به حیاط رفت تا کنار حوض دست و رویی بشوره.شامو در آرامش و سکوت خوردن. بعد شام رو به ننه ش کرد و گفت
ننه دارم میرم پیش بچه ها . دیر میام. یه وقت هول ورت نداره که چِم شده
مادرش، رو به ابی با لحن آرزومندی گفت
کی بشه که کت و شلوار دامادی به تنت ببینم، ننه! و به جای اینکه شبا با رفقات راه بیفتی تو کافه هادست زنتو بگیری و بیای اینجا
ابی رو ترش کرد
باز ننه ما رو یاد قرض و قوله هامون ننداز! با کدوم پول و پشتوونه به ما زن بدن؟ بیشین ننه تو رو خدا! یه امشبو بذار حالمون خوش باشه
یا علی گویان از خونه خارج شد. وقتی زیر طاق ورودی بازارچه رسید، میتی هوش و جوات رادار منتظرش بودن. با اونها به سمت کافه آبشار نقره ای راه افتاد. وارد کافه که شد چشمش به میز روبروی سن افتاد که طبق معمول کاظم قرو قاطی و نوچه های خزش در حال عیش و نوش بودن و خنده های مستانه شون کافه رو پر کرده بود. پری بلنده و اقدس چهار چشم هم مشغول خوش خدمتی به کاظم و بقیه بودن
ابی سیریش یقه پیراهن سفیدشو درست کرد و کلاهشو رو سرش جابجا کرد و با رفقاش لوطی وار پا به کافه گذاشت. چشم چرخوند و یک میز خالی کنار میز کاظم قرو قاطی پیدا کرد. در همین موقع بهجت تیغی از اون سر سالن خودشو به ابی رسوند و با ناز و غمزه ای که فقط مخصوص زنهای اونجا بود رو به ابی کرد
به به! سلام آق ابی!چشممون روشن! چه عجب یادی از ما ضعفا کردی؟
ابی لبخند گله گشادی زد و گفت
احوالات بهجت تیغی چطوره؟
بهجت گوشه چشمی نازک کرد و با کف دست آروم به پشت ابی زد
چند بار بهت بگم بگو بهین، بلا
ابی دید که بهجت به دلیل زیاده روی تو مصرف نوشیدنی حال خوبی نداره با چشمکی که به جواتی زد به اون فهموند که بهجتو یه جور ازش دور کنه
در همین موقع بقیه داداشهای ابی سیریش هم اومدن و همگی دور میز نشستن و کم کم سر و کله ی ساقی ها و دوست و رفقای مونث نوچه های ابی هم پیدا شد
تنها کسی که از این قانون مستثنی بود، ابی سیریش بود که به قول خودش "نیگای ناپاک به ضعیفه ها نداشت حالا هرکی میخواست باشه"
همین خوی و خصلت ابی و اندام متناسب و چهره ی مردونهش بود که همه زنهای کافه آرزو میکردن یه روز کنار ابی بشینن و ساقی اش بشن.ولی ابی ساقی سر خود بود. خودش میریخت و خودشم میخورد
هنوز استکان دومو بالا نبرده بود که صدای تقی شارلاتان که از نوچه های کاظم قرو قاطی بود، بلند شد
میبینی آق کاظم؟ بعضی ها بدجور روشونو با آب مرده شور خونه شستن! قاب بازی رو با دوز و کلک میبرن و به روی خودشون هم نمیارن! تازه شم پا میشن میان تو جمع و سینه هم سپر میکونن
جلال خاک انداز طاقت نیاورد وایسته تا بقیه دوستهاش جواب بدن. از جا بلند شد و سرشو به سمت میز کاظم کشید و رو به تقی شارلاتان گفت
هه ته ته زرشک
همین چند کلمه کافی بود که جرقه شروع یه دعوا بشه! استکان و شیشه بود که میشکست و صندلی بود که به سرو صورت هم میکوبیدن و میز بود که کف کافه ولو میشد! کلاه بود که زیر پا لگد مال میشد و دستمال یزدی بود که دور دهن همدیگه میپیچوندن! واسه صاحب کافه که بد نمیشد. هم پول بلیط ورودی رو گرفته بود و هم پول شکست و ریختهارو چهارلا پهنا با صاحبای دعوا حساب میکرد. اصلا این قانون کافه بود که هفته ای یکی دو بار شاهد این دعواها باشن
وقتی دعوا به جایی میرسید که دیگه واسه صاحب کافه سود نداشت زنگ میزد به پلیس! ابی سیریش موهای کاظم قرو قاطی رو گرفته بود و مشت به دهنش میزد خون از بینی کاظم راه افتاده بود. و عربده هاش در عربده های ابی قاطی شده بود. ابی در حالیکه با زانو به شکم کاظم میزد، با صدای بلندی که تماشاچیهای جنگ تن به تن لوطی ها و نالوطی ها بشنون گفت
به دهنت مشت میزنم که بفهمی ابی هرچی باشه اهل دو کار نیست! نیگا به ناموس مردم و کلک بازی
در حالیکه یقه کاظمو گرفته بود و جسم بیحالشو نگه میداشت رو کرد به جمع و با داد گفت
آهای ایها الناس! امشبو یادتون باشه که ابی دهن یکی رو که بی موقع باز شده و دری وری گفته داره میدوزه
بعد از مدتی که شاید نیم ساعت شد با صدای داد یکی از نوچه های ابی که میگفت صاحب کافه به پلیس زنگ زده گروه لوطی ابی سیریش و نالوطی کاظم قرو قاطی از کافه زدن بیرون. همه شل و پل بودن! بینیها ضرب دیده! دهنها پرخون! لب و لوچه ها ورم کرده و خونی مالی! زیر چشمها جای مشت مونده! یقه لباسها جر خورده و تکمه های پیراهنها کنده شده و زیر بغل کتها دوخت در رفته! هرکی به فکر خودش بود. بعضی از نوچه های کاظم هم به خاطر زیاده روی کنار جدول بالا می آوردن.ابی سیریش دستشو به عالمت همه بریم باز و بسته کرد. تنها کسی که این وسط کمترین ضربه رو خورده بود، داش ابی بود! گل سرسبد مردهای بازارچه!چند روز از دعوای ابی سیریش با کاظم و رفقاش می گذشت. جسته گریخته کاظم و دوستاش پشت سر ابی و داداشهاش خط و نشون می کشیدن ولی ابی به هیچکدوم از نوچه هاش اجازه نداد که عکس العملی نشون بدن
یه روز تنگ غروب که ابی دست و صورت و لباساش پر شده بود از روغن واسکازین ماشین یکی از مشتریها، اوس رجب اونو از پنجره اتاقش صدا زد
ابی! ابی!
ابی که کاپوت ماشینو بالا زده بود و در حال تعمیر ماشین بود، از همونجا صداشو انداخت به سرش
بله اوس رجب
بیا تو اتاق من. یکی اومده و میخواد ببینتت
ابی ابرویی بالا انداخت و دهنی کج کرد و با خودش گفت
یعنی کی میتونه باشه؟ ما که کسی رو نداریم که دلش واسمون تنگ بشه! داداشا هم که الان همه سر کارو بار خودشونن
همینطور که در حال پاک کردن دستاش از روغنها با دستمال بود رو به اکبر فنچ که اونهم تو مکانیکی کار میکرد، گردوند و با صدای بلند گفت
اکبر کوجایی؟
اکبر که در حالت بستن جعبه آچارها بود از ته گاراژ داد زد
اینجام داش ابی
بقیه ش با تو
چشم داش ابی
ابی خودشو به اتاق اوس رجب رسوند
...بله اوسا امری ......
هنوز حرفشو تموم نکرده بود که چشمش افتاد به یک جوون همسن و سال خودش یا شاید هم یکی دو سالی بزرگتر در یک کت و شلوار سورمه ای. یک کلاه هم که مخصوص راننده های افراد طبقه مرفه جامعه بود، در دست داشت. رو به مرد کرد
سام علکوم داداش
اوسا رو به ابی گفت
ایشون آقای حشمت صادقی راننده شخصی جناب آقای فیروز عمید یکی از وکلای معروف و مشهور تهرونن، که واسه دیدنت اومدن
ابی رو به مرد صداشو بَم کرد و ساعد دستشو جلو آورد
ببخشید داداش دستمون بدجور ناشوره
مرد به نشانه احترام و رعایت ادب، ساعد دست ابی رو گرفت
خواهش می کنم
ابی یه ابروشو به عادت همیشگیش بالا انداخت و رو به اوس رجب گفت
اونوقت این حشمت خان با حاجیت چیکار داره؟
حشمت صادقی بدون معطلی گفت
آقای عمید میخوان شما رو ببینن
ابی با بالا بردن بیشتر ابروهاش تعجب زیادشو نشون داد
آقای عمید؟ همین وکیله که اوس رجب گفت؟ اونوقت چرا؟
حشمت صادقی لبخند پت و پهنی به ابی انداخت و شونه هاشو به علامت نمیدونم بالا برد. ابی قیافه حق به جانبی گرفت
اونوقت ما از کوجا باید به حرف شوما اعتماد کنیم که قرار نیست سرمونو زیر آب کونن؟ و شما از رفقای کاظم قرو قاطی نیستی و نیومدی حاجیتو اغفال کونی؟
مرد نگاهی به ابی انداخت و چشماشو ریز کرد و شمرده جواب داد
من اون آقایی که شما میگید رو نمیشناسم ولی .....
دستشو به جیب بغل کتش برد و یه کارت ویزیت بیرون آورد
ابی نگاهی به کارت انداخت و کمی اونو انداز ورنداز کرد ابی نگاه پرسشگرانه ای به اوس رجب انداخت یعنی چکار کنم؟
حشمت صادقی گفت
چطور شما اسم جناب فیروز عمید هنوز به گوشتون نخورده؟
ابی با خرسندی جواب داد
آخه داشی ما هنوز پامون به کلونتری و دادگاه وا نشوده
حشمت صادقی ابروهاشو تا جایی که امکان داشت بالا انداخت. بعید به نظر میرسید که ابی که ظاهرش داد میزد از لوطیها و یا به قول معروف از جاهلاست تا حالا به کلانتری نرفته باشه
حشمت ذهنشو از این مسئله پاک کرد و پوف کوتاهی کشید و گفت
بالاخره با من میاید یا نه؟ آقای عمید تو دفترشون منتظر شما هستن
اوس رجب مجال جواب دادن به ابی نداد
ابی بابا جان برو! شاید خیریتی تو کار باشه
ابی در حالیکه به محاسن سفید اوس رجب که حق پدری رو تو این چند سال شاگردی واسش به جا آورده بود گفت
هرچی شوما بگید اوس رجب
رو کرد به حشمتو گفت
داشی یه چند لحظه به ما اجازه بده این کثیفیها رو از خودمون پاک کونیم تا بیایم
بعد از یه ربع ابی با همون شکل و شمایل جاهلیش ظاهر شد و درحالیکه دستمال یزدی رو با دقت تمام به دور دستش میپیچید رو به حشمت گفت