o*o*o*o*o*o*o*o
به این ناشناس زیبا نگاهی انداختم
چادری گلدار سرش بود که محکم از زیر چونه دو طرفش رو گرفته بود دست و پام رفتن رو دور بندری دلم ضعف میرفت
شهاب از کنارش رد شد و رفت تو ولی اون مثل طلبکارها بهم نگاه می کرد
ماشالا مشغله هاتون زیاده دزدی و از دیوار مردم بالا رفتن و مامور سرشماری و یهو اخماشو برد تو هم مگه نگفتم دیگه اینورا نبینمت
زبون خوش حالیت نمیشه نه، ببین آقای محترم
اردلان هستم
هرکی میخوای باش چی از جون ما میخوای که دم به دقیقه اینجا پلاسی، چیزی گم کردی؟ مرض داری؟ دیوانه ای؟ چته؟
انگار یه چیزی تو قلبم قل قل میکرد، دلم طاقت نمی آورد باید حرفم رو بهش میگفتم دل رو به دریا زدم و گفتم
من... من از شما خوشم میاد واسه همین همیشه میام اینجا تا شما رو ببینم
با بهت خیره شد بهم
چی؟ تو... تو چطور جرات میکنی زل بزنی به منو همچین حرفی بزنی؟ خجالت نمیکشی؟ ببین پسره ی بیشعور پررو اگه یه دفه فقط یه دفه دیگه سر راهم سبز بشی من میدونم با تو الانم گم شو برو خونتون علاف بی حیا
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
کار هر روزم شده بود اومدن مقابل پنجره خونشون
حتی اسمش رو هم نمی دونستم باید هر جور شده می فهمیدم اسمش چیه
مثل آدمهای علاف دست به جیب مقابل خونشون ایستاده بودم که دیدم یه پسر بچه چاق دستشو رو زنگ فشار داد فکری از ذهنم گذشت
به سرعت خودمو بهش رسوندم
آقا پسر
روشو به سمت من کرد
بله
دستی به موهام کشیدم
شما واسه این خونه ای؟
آره از قیافه تپل و دور دهن شکلاتیش خندم گرفت
چشماش مثل اون دختر بود لپشو کشیدم
اسمت چیه کپلی؟
با اخم دستمو پس زد
بابام گفته با غریبه ها حرف نزن
من که غریبه نیستم مامور سرشماریم، اومدم آمار بگیرم حالا اسمتو نمیگی بهم
شهاب
به به چه اسم قشنگی
خوب آقا شهاب چند تا خواهر برادر داری؟
برادر ندارم که
ای جون بکنی بچه باید با پنج تومنی از حلقومت حرف بیرون کشید
اووم خواهر چی؟
یه دونه دارم
با حرص زیر لب گفتم بزار در کوزه آبشو بخور
لبخند کجی زدم
*0*0*0*0*0*0*0*
می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد
امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟
خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: من
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: آهای مردم در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟
خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: من
امام جماعت بار سوم گفت: آهای مردم کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟
خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: من
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: بفرما سه تا خرت پیدا شد، بردار و برو
*0*0*0*0*0*0*0*
*aahay*
شما چیزی گم نکردین؟
*aahay*