*0*0*0*0*0*0*0*
می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد
امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟
خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: من
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: آهای مردم در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟
خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: من
امام جماعت بار سوم گفت: آهای مردم کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟
خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: من
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: بفرما سه تا خرت پیدا شد، بردار و برو
*0*0*0*0*0*0*0*
*aahay*
شما چیزی گم نکردین؟
*aahay*