* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * گوش بسپار بی بی ببین چه صدای دلنشینی داره از دور میاد انگار یک سیاهه ی بزرگ دارند می ایند سمت تو گوش بسپار بی بی صدای قدم های استوار را صدای پاهای برهنه یا صدای انسان بی پا در ویلچر این مثل عشق هست اصلا نه بی بی این خود خود خود عشق هست و چه عشق شیرین و گوارایی چندین روز در راه ماندن اینان تو را در زیارت اربعین همراهی می کنند اینان برا نهضت زینبیه امدند بی بی برو تل زینبیه از انجا می توانی بزرگی و اقتدار نهضت حسینی را ببینی می دانم خاطره ی خوشی از انجا نداری می دانم دیگر رقیه کنارت نیست می دانم طعم اسارت کشیدی می دانم امدی پیش برادر برای گلایه می دان خسته ای ان هم خیلی خسته می دانم با نامردان جنگیدی همه ی اینان را می دانم بی بی زینب بی بی زینب تو را به جان بی ارزش من فراموش کن انان را تو را به جان من یه نگاه بنداز بر راه کربلا کم کم دارند از راه میرسند فقط صدای قدم های این جماعت به مولا قسم فقط صدای قدم های این جماهت دشمنت را با خاک یکسان می کند بی بی ببینم دیگر تنها نیستی یعنی نمی گزاریم دیگر تنها بمانی ^^^^^*^^^^^ در سوگ جانان | قسمت اول ◄ در سوگ جانان | قسمت دوم ◄ در سوگ جانان | قسمت سوم ◄ در سوگ جانان | قسمت چهارم ◄ در سوگ جانان | قسمت پنجم ◄ در سوگ جانان | قسمت ششم ◄ در سوگ جانان | قسمت هفتم ◄ در سوگ جانان | قسمت هشتم ◄
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * گاهی نیاز است خودت باشی به دور از هر فکروخیال بیهوده، فقط خودت باشی وخودت خودت را به آرامش دعوت کنی باخودت جمعی دو نفره بسازی و باهم قهوه بخورید باخودت بخندی حرف بزنی و نظره خودت را راجب فلان کتابی که دیروز خواندی بپرسی گاهی نیاز است با خودت خلوت کنی، در کافه همیشگیت گوشه ای دنج بنشینی و از پنجره به رهگذران نگاه کنی خودت را سفت بغل بگیری و بگویی من هستم نیاز است گاهی گوشه ای بنشینی و برای خودت سازه مورد علاقه ات را بزنی و بعد خودت را تشویق کنی و خوشحال باشی که هنوز خودت را داری پس تنها نیستی گاهی نیاز است خودت را رها کنی تا رشد کند، پروبال بگیرد، بعد خواهی دید چگونه تورا با خود به عرش میبرد باور کن گاهی به این خودت باش ها نیاز است، پس خودت باش وخودت باش وخودت باش
@~@~@~@~@~@ داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت اسم اومریم بود،به صورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود آنها دوعاشق به تمام معنا بودند ودر طول روز از طریق همراه باهم صحبت میکردند مریم برای اینکه ارتباط بهتر وهزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد واز اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیمکارت تهیه نمود،تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند خانواده مریم ازعلاقه این دو نسبت بهم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده ی مریم داشت(بخاطر عشقش)مریم بارها به دوستش وخانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید بعد از فوت مریم هرکاری میکردن تا تابوت مریم رو بلند کنند ومراسم تشییع را به جا آورند تابوت از جایش کنده نمی شد خیلی از حاظرین اقدام به بلندکردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونس تابوت را بلند کند در نهایت با یکی از دوستان پدرمریم تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد اوچوب دستی خودرا برداشت وبا خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده ودراین وسط دوست مریم گفت که اوهمیشه میگفت (گوشیم را همراهم دفن کنید سپس گوشی رو در تابوت کنار مریم گذاشتن وبه راحتی تابوت را بلند کردند همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب وباور نکردنی در تعجب بودند پدر مریم درمورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود. محمد پس از چندروز به مادر مریم زنگ میزنه و میگه که من دارم برمیگردم میحوام برام یه غذای خوشمزه درس کنی ضمنا به مریم هم نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت مریم را به اومیدهند محمد فکر میکرد که دارند بااو شوخی میکنند واز آنها خواست که به مریم بگن از اتاق بیرون بیاید چون برای او چیزی که دوست داشته سوغاتی آورده ودست از مسخره بازی بردارند خانواده مریم برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه مریم رو به اون نشون دادند محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین باهم در ارتباطیم محمد شروع به لرزیدن نمود یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود.محمد گفت نگاه کنید این مریمه که تماس میگیره؟؟ گوشی را به خانواده مریم نشون داد گوشی رو بر روی بلندگو باز نمود وبامریم صحبت کرد همه داشتند به مکالمه آن دو گوش میکردن صدابلند و واضح وبدون هیچ گونه تشویش وصاف بود؟ اون صدای مریم بود!!هیچکس بجز مریم نمیتوانست استفاده نماید،زیرا سیم کارت را با مریم دفن نموده بودند؟ همگی شوکه شده بودند دوباره دنبال دوست پدر مریم که با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن اوهم رییس شرکت ارتباطی که مریم درآنجا کار میکرد دعوت به عمل آورد وهردو پنجساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه؟ وسپس کشف کردن که
*oOoOoOoOoOoO* برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا *oOoOoOoOoOoO* *oOoOoOoOoOoO* ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم من در«بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ توی رویاهایم ولی هنوز تو همان پیراهن چهارخانه را پوشیدی هنوز موهایم بافته شده است و هنوز هم عسلی چشمانم میخندد توی رویاهایم ولی دستهایت گره خورده توی دستهایم و بهشتم خلاصه شده توی فاصله امنِ شانه هایت توی رویاهایم اما هنوز آهنگ خودمان میخواند و هنوز مردی شبیه تو زیر لب همخوانی میکند با خواننده توی رویاهایم ولی اخم نمایشی من منجر میشود به یک بوسه ی تو درست وسطِ پیشانیم توی رویاهایم ولی دنیا آرام است،دود نیست،برف نیست سرما هم که اصلا توی رویاهایم ولی آن دخترک چشم عسلی مو بافته شده غمگین نیست،تنها نیست،یخ زده نیست... توی رویاهایم ولی مردی بی وفا نشده،زنی جا نمانده آرزوها توی نطفه خفه کشته نشده و اشک راه دیدن کسی را نبسته
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ وقتی آب باران روی زمین می ریزد می بینید که به سمت گودال ها و چاله ها می رود و آنها را پر می کند حال آیا می توان گفت که گودال آب را جذب کرد؟ پاسخ مثبت است؟ بله گودال چون برای جادادن آب جای خالی کنار گذاشته بود موفق می شود به اندازه حجم خود آب در خود جذب کند در جذب هم باید چنین عمل کرد اگر آرزویی داری اول جای خالی آن را در زندگیت ایجاد کن اگر انتظار آمدن کسی را می کشی یک صندلی برایش کنار بگذار و بگو این برای آرزویم است اگر آرزوی خرید خانه داری هر وقت بازار می روی چیزی برای خانه رویایی ات بخر به حرفهای دیگران ذره ای توجه نکن آنها تعجب می کنند چون این آرزو مال آنها نیست پس ربطی هم به آنها ندارد چون درکش نمی کنند اما تو فرق می کنی یا این که طلبش می کنی را واقعا می خواهی یا نه؟ اگر واقعا خواهانش هستی براش جای خالی بساز بعضی می گویند کاینات وقتی می بیند تو اینقدر قضیه را جدی گرفته ای که جای خالی برایش کنار گذاشته ای توی رودرواسی گیر می کند و آرزوتو برآورده می کنه اما ان ال پی می گه وقتی خلا ایجاد می کنی و مشخص می کنی که این خلا باید با اینی که من میخام پر بشه دیگه چاره ای برای کاینات و قانون جذبش برای پرکردن این خلا طبق دستور شما باقی نمونه *********◄►********* حضرت محمد صلی الله علیه و آل و سلم كسى كه آرزوى چیزى كند در حالیكه رضاى خداوند متعال در آن باشد از دنیا خارج نمیشود مگر اینكه به خواسته خود میرسد بحارالانوار ، جلد 68 ، صفحه 261
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پاییز هم آمد و رفت این پاییز از همان اولش هم مظلوم و غریب بود گوشه گیر و سربه زیر آرام می آید و آرام هم میرود آخر میدانید!!!هیچکس منتظرش نیست اما با همه این ها می آید و کارش را میکند و ساکت و صامت میرود دلم برای این پاییز کباب میشود آخر همیشه از آمدنش نق میزنیم از تلخی اش از عصرهای پاییزی دلگیرش از هوای گاه گرم و گاه سردش از غرور و خشکی اش مدام مینالیم و در انتظار هر چه زودتر تموم شدنش هستیم میدانید!هیچ فصلی مثل پاییز تنها نیست اخر فصل بهار که میشود همه غرق زیبایی و شکوه و جمالش هستیم!!غرق سرسبزی ها و لباس از جنس چمنی که طبیعت بر تن خود میکند تابستان که میشود فاکتور از هوای گرمش ،طبیعت زیبا و و میوه های از همه رنگش و تعطیلی هایش فرصت هرگونه فکر کردن درباره هر فصلی را از آدم میگیرد اما امان از پاییز . . . بیچاره تا شروع میشود غم ها،دردها و دلشکستگی های ما هم شروع میشود اصلا میدانید چرا همیشه پاییز فصل عاشقان است و بس؟ میدانید چرا همیشه مصداق بارز کسانی است که در فراغ یار خود دمی را میگذرانند؟؟ چرا هیچ وقت پیش خودت فکر نکردی که این پاییز بخت برگشته هم شاید بهاری ، تابستانی بوده که حال در فراغ یار خویش اینگونه خشک و مغرور شده؟ اصلا درستش هم همین است هیچکس از دل پاییز بیچاره خبر ندارد این پاییز خسته ، این پاییز رنجور،این پاییز خشک حاصل عشقی نافرجام است عشقی که از بهار، پاییزی ساخت بس عجیب اما...این پاییز سخت و خشک با تمام سردی ها و تلخی هایش باز هم زیباست خش خش برگهایش،باران های گاه گاهش،عصرهای پاییزی اش را که نگو میدانی...انگار پاییز اصالت خویش را هنوز حفظ کرده کسی که از درون زیباست ، حتی وقتی بشکند،خرد شود،تنها شود؛باز هم زیبایی اش انکار نشدنیست میدانی چرا؟؟چون با زیبایی عجین شده اصلا مگر میشود عاشق شد و زیبا نبود؟؟ مگر میشود بهار باشی،عاشق شوی اما پاییز نشوی پاییز هم شوی،تلخ هم باشی،سرد هم باشی؛اما زیبا نباشی نه!!جز محالات است این پاییز من همان بهار سرسبز و زیباست و از بهر عشق و فراغ یار اینگونه خشک و سرد پدید آمده اما بینوا باز هم تنهاست تمام برگهای سبزش را در راه عشق خشک و نارنجی رنگ کرد اما هنوز عشق جان برنگشته نمیدانم!!شاید عشق جان همان زمستان سرد است که با آمدن بهار تمام میشود و میرود شاید هم زمستان خودش میداند اگر برگردد بهار میرود و اگر برود بهار می آید شاید هم به همین دلیل زمستان انقدر سرد است گویی بدجور از یار خود دل کنده گویی بهارش پاییز شده و تا تمام شدنش زمستان می آید و وقتی زمستانش تمام میشود بهارش می آید چه قاعده پیچیده ای در این بین فقط این پاییز بود که سوخت و ساخت ؛ فقط پاییز است که هنوز کسی نمیخوادش حتی زمستان هم با تمام سردی اش ، برف و بارانش خواستنیست و همه دعا میکنند که تمام برف ها و باران هایش را بر سرمان ارزانی کند اما امان از دل پاییز!!!!که کس خبر ندارد بیچاره هیچ وقت هم گله نمیکند!!خاموش و آرام می آید و ساکت و آرام میرود انگار وقتی میرود جان میدهد ! تلاشش را میکند تا آمدن زمستانش صبر کند اما امان از روزگار که نمیگذارد این دو عاشق و معشوق بهم برسند اصلا میدانید بهار برای همین پاییز شد که به عشق دیرینه اش نزدیک تر باشد آمدنش...هوای سردش...بارانش را هم حس کند و با همین حس زیبا دل خودش را خوش میکند و میرود پاییز بیچاره ی من من دوستت دارم آخ...باران بارید فکر کنم او هم به نوبه خود گفت دوستت دارم کسی چه میداند شاید این شروع فصل جدیدی از عاشقانه ها باشد ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ هانیه حسینی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم