^^^^^*^^^^^ یادمه هر وقت بیرون می رفتیم موقع قدم زدن دستمو انقدر #محکم می گرفت که یه وقتایی شاکی میشدم 😕 بهش گفتم:چرا انقدر محکم آخه دستم درد اومد 😟 گفت:نه دیگه...باید بقیه بفهمن تو مالِ منی 🤨♥️ گفتم:خب آخه این جوری دستم له میشه که 😠 هیچی نگفت دیدم هیچی نمیگه تازه دستمم داره له میشه 😶 هیچی دیگه منم محکم دستشو فشار دادم 😁😂 ولی تاثیر خاصی نداشت😑...ولی صدایِ خنده هایِ یواشکیش...با قلبم بازی میکرد :)😍}♡
o*o*o*o*o*o*o*o صدیقه با درموندگی گفت هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره ابی با خشم غرید
♦♦---------------♦♦ آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی " دخترک دريا " با جلد شميز پدر بزرگم زنده باشد و سنگک بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش " مادر بزرگ " با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد بنفشه ها و اطلسی ها و " مادرم " صدا كردنِ عاشقانه ی پدرم را دلم تماشا ميخواهد وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد دلم يک عيد قديمی ميخواهد يک عيد واقعی كه در آن تمام مردم شهر بی وقفه شاد باشند نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند دلم، يک عيد قديمی ميخواهد بدون ماسک، بدون احتكار بدون اينهمه رنج و دلهره ..*~~~~~~~*..
*0*0*0*0*0*0*0* گوشیو بیشتر چسبوندم به گوشم انگار اینجوری بهم نزدیکتر میشد صداش میدونی چند وقته برام شعر نگفتی؟! شعر نخوندی؟ چشم گشاد کردم براش پشت گوشی؛ انگار که میبینه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دلخوش به خنده های من خیره سر نباش دیوانه ها به لطف خدا غالبا خوش اند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حسین زحمتکش
oOoOoOoOoOoO در بدن من زخم های سر بازی وجود دارد که هیچ گاه بسته نمیشوند هر روز از شدت دردشان خود را به در و دیوارهای این خانه میکوبم و فریادهای کر کننده میکشم تا شاید کسی به من مرهمی بدهد اما تنها سودی که داشته است این بود که دیوارهای سفید خانه را با خون خود به نجاست کشیده و به رنگ مرگ درآورده است زخمهایم درحال چرکی شدنند...کل خانه از بوی تعفن این زخم ها پر است اما من این بو را عمیق تنفس میکنم زیرا این بو مرا به یاد چاقوها و تیغ های سمی میندازد که هر روز وارد بدنم میکنند. آنقدر دردشان شدید است که دیگر جانی برای مقابله با آنها را ندارم و تنها هر روز به سمت جهنمی میروم که از روز اول بوجود آمدنم به آن محکوم شده بودم. دیگر خانه بوی چرک و خون نمیدهد، خانه خاکستر شد...خانه را بر سرم خاکستر کردند و اکنون همه جا خاموش است، زیرا آنها زبانم را بریدند تا دیگر از کسی شکایت نکنم و تنها با دیدن جهنم و شنیدن صدای خنده های درد آورشان، شکنجه عم دهند...آنقدر شکنجه عم دهند تا درآخر آنها بمانند و چند تکه گوشت چرکی و کرم خورده در ته اعماق درک...چیزی که از اول برایش برنامه ریخته شده بود Sepideh M.J
گریه هات ازارم میدن خنده هات زندگی به ادم میدن تو اگه بخوای بازم میگم من زندگیمو واست میدم هه میدونی بعضی وقتا بعضی حرفا تو دلت هست که وقتی طرفتو میبینی روت نمیشه تو روش بهش بگی خیلی فک کردم ، به نظرم این بهترین راه بود گوش کن...وقتی که ناراحتم تنهام وقتی شنگولم باهاتم پایه ی همه بازیاتو همه جنگولکاتم حتی وقتی میری خرید تو پورو (porov) من باید دم در وایستم قهرو غر زدناتم تمومه حتی قبل دوازده گریه هاتو خنده هات فقط واسه من بوده تا که سرد میشه تنت میبینی لباس من روته میخوام بشم همونی که هر موقع خواستی پهلوته بقیه هرچی میخوان بگن به ما چه مربوطه دختره تو پُر با نمکو صمیمی دو تایی تنها دو تا عاشق دو تا همراه خوش با همیم خاطرات قدیمی اینه عشق حقیقی باز دوباره ولنتاین صبحش خرید شبش واین بعدش فان انقده که کم بیاریم سرش تایم حرف میزنیم سره شام میگی هستی تا تهش پام از شلوغی منعش کن با تو مستو اخرش خواب بعدش پاشیم سر حالو بخندیم سر کادو ببندیم شرط که کدوم قشنگ تره جعبه هارو بگردیم تهش کارتو یه زنجیر بعدش باز تو بخندی تو شمع روشن میکنی و من عود و کمبود نداریمو ممنون ازت قبل تو خونه پره غم بود اصلا د نباید بشی تو دور ازم بزار دستاتو تو دستم بگیر انرژیه خوب از من هنوزم ما دو تا پیش همیم هنوزم همون روزای خوب هستن دختره تو پر با نمکو صمیمی دو تایی تنها دو تا عاشق دو تا همراه خوش با همیم خاطرات قدیمی اینه عشق حقیقی ❤🧡💛💚💙💜🖤
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ می خواهم برگردم به روزهایِ خوبی که دل هایمان خوش بود به خانه ی مادر بزرگ برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم و خیس شوم آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود می خواهم به روزگاری برگردم که سفره ی ساده ی مادربزرگ انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت و هیچکس از سادگیِ غذا یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد آن روزها همه چیز ، بی تکلف و دلنشین بود همه مان بی توقع ، خوش بودیم بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم و از تهِ دل می خندیدیم دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده روز ها گذشت وما از همدیگر دورتر و دورتر شدیم و آن دورهمی هایِ جانانه به خاطرات پیوست روزهایِ خوب بر نمی گردند افسوس ما برایِ بزرگ شدنمان بهایِ سنگینی پرداختیم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم مسيرِ زندگيمان طورِ ديگرى رقم ميخورد دوست داشتن هايمان را راحت تر جار ميزديم لباسى را بر تن ميكرديم كه سليقه ى واقعيمان بود آرايشى ميكرديم كه دوست داشتيم دلمان كه ميگرفت،مهم نبود كجا بوديم بى دغدغه اشك ميريختيم صداى خنده هايمان تا آسمانِ هفتم ميرفت با پدر و مادرمان دوست بوديم حرفِ يكديگر را ميخوانديم نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم خودمان براى خودمان چهارچوب تعريف ميكرديم روابطمان را نظم ميداديم دخترها و پسرهايمان حد و مرزِ خودشان را ميشناختند نيمى از دوست داشتن هايمان به ازدواج منجر ميشد نگران حرف مردميم كه چگونه رفتار كنيم كه مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند مبادا از چشمشان بيفتيم مبادا قطع شود روابط خانوادگيمان ما در دورانى هستيم كه نه براى خودمان براى مردم زندگى میکنیم 🍂🌸🍂
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم