در بدن من زخم های سر بازی وجود دارد که هیچ گاه بسته نمیشوند
هر روز از شدت دردشان خود را به در و دیوارهای این خانه میکوبم و فریادهای کر کننده میکشم تا شاید کسی به من مرهمی بدهد اما تنها سودی که داشته است این بود که دیوارهای سفید خانه را با خون خود به نجاست کشیده و به رنگ مرگ درآورده است
زخمهایم درحال چرکی شدنند...کل خانه از بوی تعفن این زخم ها پر است اما من این بو را عمیق تنفس میکنم
زیرا این بو مرا به یاد چاقوها و تیغ های سمی میندازد که هر روز وارد بدنم میکنند. آنقدر دردشان شدید است که دیگر جانی برای مقابله با آنها را ندارم و تنها هر روز به سمت جهنمی میروم که از روز اول بوجود آمدنم به آن محکوم شده بودم.
دیگر خانه بوی چرک و خون نمیدهد، خانه خاکستر شد...خانه را بر سرم خاکستر کردند و اکنون همه جا خاموش است، زیرا آنها زبانم را بریدند تا دیگر از کسی شکایت نکنم و تنها با دیدن جهنم و شنیدن صدای خنده های درد آورشان، شکنجه عم دهند...آنقدر شکنجه عم دهند تا درآخر آنها بمانند و چند تکه گوشت چرکی و کرم خورده در ته اعماق درک...چیزی که از اول برایش برنامه ریخته شده بود