سلوم گل گلیا خوبید ، حال و روزتون به راهه ؟؟ این سری میخوام یه سری خاطرات خودم رو براتون به اشتراک برینم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ میخوام براتون از یکی از بدترین سوتی های زندگیم رو نمایی کنم :khak: :khak: *gerye_kharaki* بعدی که کار با اندرویدم قوی شد هی کاراموز و دانشجو بم میسپردن که من پشتیبان آموزشیشون بشم بعد اکثرن پسر بودن این دانشجوهایی که به من میسپردن *chakerim* *chakerim* بعد بین این دانشجو ها یبار یه خانمیو به من سپردن که بش اندروید اموزش بدم فامیلیش رو مثلن میزاریم مجیدی :khak: :khak: بعد یه شب داشتم براش مبانیه اندروید رو توضیح میدادم *sheikh* *sheikh* هم زمان این بلقیس کثااافت داشت هی اذیت میکرد تو پیوی منم برا اینکه بلقیسو اذیت کنم بش گفتم که حالا که ایطوری شد الان برات میگوزم ویسشو میفرستم برات تا هی بزاریش رو تکرار و بشه لالایی شبهات بعد هی این اخمخم گفت ژووون گوزتم نفسه *akheish* *akheish* بعد اون لحظه گوزی تو منابعم نبود رفتم از پیویه خودم که محل نگه داری ضبط شده های قدیم بود یکی برداشتم بعد ترتیب مخاطبا ایطوری بود خانم مجیدی بلقیس . . . بعد اومدم فوروارد کنم برا بلقیس یهو این اخمخ سیاه پوست پیام داد *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* ترتیبش شد بلقیس خانم مجیدی منم گوزو فوروارد کردم برا مجیدی :khak: :khak: اونم آنلاین بود داشت به چیزایی که من تایپ میکردم گوش میکرد یهو اینو فرستادم دیدم دوتا تیک ابی خورد :khak: :khak: بعد دقیقا من رنگم شد مثه گچ بعد جیییییغ کشیدم دو سه تا محکم زدم تو سرم و نزدیک بود بیهوش بشم اصن همچین صداهایی ازم شنیده میشد تو خونه [audio mp3="/uploads/2018/07/khatereh_developer_android.mp3"][/audio] *help* *help* هی سرخ شدم هی سفید شدم هی آبی شدم بعد اومدم سِشو بگیرم شروع کردم پشت سره هم ویس ضبط کردن تر تر کردن که طبیعی جلووه کنه ایطوری [audio mp3="/uploads/2018/07/khatereh_developer_android_2.mp3"][/audio] که طبیعی جلوه کنه *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* *gerye* *gerye* خانم مجیدی هم هی فقط سین میکرد عرررررررررررررررر هوچی نمیگفت ، عررررررررررررررررر حالا همه با هم زجه بزنید ناله کنید های های های اشک و ناله با هم قاطی شده خوب شده اون آخر مجلس یه حال و هوای دیگه ایی داره انگار بزن خودتو های های های هر کی حاجت نگیره خاک تو سرش عررررررررررررر *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* اون خانومی که گفت بچه دار نمیشم ، امشب تا حامله نشی نمیزارم از مجلس بری بیرون *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* ما شا الله به این ناله ها اونایی که ته مجلس فقط میچوسید حاجتی ازتون براورده نمیشه کثافتای چوسو *bi asab* *bi asab* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یه خاطره دیگه هم از یه دوستام براتون بگم تو دوسالی که همدان بودم یه رفیق پیدا کردم اسمش حسن بیاته :khak: :khak: :khak: بعد این تو کل بیست ساله عمرش که تا اون موقع داشت اصن دکتر نرفته بود *haaaan* *haaaan* بعد این تو خوابگاه که بودیم یه سرما خوردگی بدی گرفت *gij* *gij* *gij* تب و لرز و دیگه رو به موت بود گفت اصخر پاشو منو ببر دکتر *modir* *modir* گفتم برو تا بریم با هم سوار تاکسی شدیم رفتیم درمونگاه دکتر دیدشو نسخشو نوشتو رفتیم داروخونه براش آمپول نوشته بود بعد رفتیم بخش تزریقات یه خانمه گفت که برو دراز بکش تا بیام *akheish* *akheish* *akheish* اینم رفت دراز کشید رو تخت من نشستم رو صندلی و داشتم از پشت شیشه مات میدیدمش به شکل مات و مبهم بعد این خانمه اومد گفت که ای بابا اینطوری که نمیشه باید ببینم کجا امپول میزنم :khak: *bi asab* *bi asab* اینم گفت باشه از تخت اومد پایین از پشت شیشه مات دیدم کمربندو باز کرد شلوارو داد پایین *fekr* *fekr* با خودم گفتم خو خوبه بعد که شلوارو داد پایین *hazyon* *hazyon* دیدم دوباره دستاشو اورد بالا شورتشم تا زانوش اورد پایین *amo_barghi* :khak: *ey_khoda* بعدم دراز کشید رو تخت بعد که خانمه سوزنشو زد گفت که گفتم میخوام ببینم ولی نه اینقدر دیگه *bro_khonaton* *bro_khonaton* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم اومده بود اصفهان برای کار بعد قرار شد یه روزش رو بریم باهم بیرون یه چرخی بزنیم تو اصفهان بعد دم دمای غروب رفتیم یه بستنی فروشی که بستنی قیفی بگیریم بعد این هی رفت ببینه مسولش کجاس بیاد بستنی برامون برینه منم هی داشتم به این دستگاهش که میرید ور میرفتم از بچگی خوشم میومد از ریدن بعد این یارو داشت میومد که بیاد برامون بستنی برینه من اهرمشو کشیدم پایین یه عالمه بستنی رید کف دستم منم حول شدم دیدم این یارو داره میادش دستمو کردم تو جیبم *palid* *palid* اینقدره خنک بود که نگو بعدشم رفتیم با هم نشستیم رو سیو سه پل دیگه داشت شب میشد توی هر دالونای سیو سه پل یه چراغ تو کف کار گذاشته بودن ، که نور بخوره به سقف یه فضای عاشقانه ایی شده بود *abnabat* *abnabat* بعد داشتیم با هم حرف میزدیم یه وارد بحث های احساسی شد *baghal* که آره دلم خیلی برات تنگ شده بود و اینا منم یهو کافور بدنم کم شد *akheish* *akheish* *akheish* گفتم حسن هر کاری میکنم دل تنگیم نمیره بیا یه بوس خاک بر سری ازت کنم بعد گرفتمش کشیدمش سمت خودم اینم سور خورد زرتی اومد با باکسنش رو چراغه یهو گفت اوووف اوووف سوختم ، ریدم رو بوس خاک بر سریت خلاصه شانسش گفت خندم گرفت و نزدیک بود از بالا پل بیوفتم پایین وگرنه یه بوس خاک بر سری ازش میگرفتم *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یه خاطره هم از بچگی بگم تو دوران بچگیمون یه همسایه داشتیم دوتا پسر داشت یکی اسمش حسن بود یکی دیگه اسمش پروانه بود بعد من فکر میکردم که مسخرش میکنن و از الکی میگن پروانه بهش که حرصش بدن بعد منو پسر عموم (مجید ) با پروانه و حسن میرفتیم تو این زمین خاکیه بقل قبرستون فوتبال بازی میکردیم بعد من هی میگفتم جلل عجیب که خو پسره برا چی بش میگن پروانه یعنی هوووچ علامتی نداشت ها ، واقعی واقعی از اول بازی ایطوری بودم *tafakor* *tafakor* بعد یجا همین پروانه مثه خر شروع کرد حمله کردن سمت دروازه ی ما ، مجید تو دروازه بود من دفاع ، مثه سوباسا به مجید گفتم نگران نباش ، نمیزارم بیشتره این جلو بیاد اونم گفت گوه نخور برو جلوش منم پریدم یه شوت قدرتی زدم با توپ تو پروستاتش ولی انگار نه انگار رفت گلش کرد و پشتک و بالانس میزد منم ایطوری بودم چرا ایطو شد ، چرا کار نکرد ؟؟ *bi_chare* *bi_chare* *bi_chare* بعد توی همون بازی یه توپ خورد تو پروستات من مثه اسبی که سزارین کرده ولو شدم رو زمین خلاصه بعد چند سال گذشت یه دختری اومد رد شد مجید گفت که میدونی کی بود ؟؟ گفتم نه کیه ؟؟ گفت پروانس *khaak* *khaak* لا مصب فکر کنم تو پیله بود زمان بچگی آخه بزرگ که شد پروانه شد علائمش زده بودن بیرون *khaak* *khaak* حالا همه با هم زجه بزنید و گریه کنید های های های گوز و لبخند با هم قاطی شده خوب شده ما شا الله به این دستای بندری بیار بالا دستای بندریو بکوب تو سرت های های های مجلسو شما باید گرم کنیدا ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** خیلی دوستتون دارم *baghal*
یه سری خاطرات میگم به مناسبت روز مادر انصافا مادرم خیلی گردن من حق داره من دو سه سالم بود بم دشوری رفتنو یاد میداد بعد پنج شیش سالگی وقتی عن داشتم همیشه شورت و شالوارمو در میوردم و میرفتم تو توالت :khak: :khak: مثلن اگه تو اتاقم بودم بعد عنم میگرفت همونجا از تو اتاقم شورت و شلوارمو در میوردم میرفتم توالت :khak: :khak: بعد یبار من رفتم دشوری همیطوری *amo_barghi* *amo_barghi* موقع رفتن غریبه کسی نبود اومدم بیام بیرون *narahat* *narahat* برامون مهمون اومد همون موقع بعد همه داشتن سلام روبوسی میکردن منم همیجوری بدون شالوار از وسطشون رد شدم *bi_chare* *bi_chare* بعد کم کم ننم بم شعور یاد داد یادم داد اگه میخوای شالوار در بیاری در بیار ولی توی همون توالت در بیار همونجا هم بپوشش بعد یبارم شالوارمو در اوردم نشستم کارمو کردم *fekr* *fekr* بعد یادم رفت بپوشم همیجوری دوباره رفتم بیرون دیدم ووی چه خنکه بعد وسط راه دیدم عه ؟؟ *O_0* هیچی پام نیست مثه گراز وحشی پریدم تو اتاق تا کسی ندیده بود منو کلن اگه یه ذره الان با این سن و سال شعور دارم بخاطره اینه که ننم خیلی رو شخصیتم کار کرده *haj_khanom* *haj_khanom* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن ننم منو خیلی تربیت میکرد مثلن یبار آبجیم درس نمیخوند بقل من نشسته بود تلویزیون میدید *mahi* *mahi* بعد ننم با سیخ اومد به آبجیم گفت مگه با تو نیستم میگم پاشو برو درستو بخون *bi asab* *bi asab* بعدم دوتا محکم با سیخ زد به من گفتم پ چرا منو میزنی ؟؟ *fosh* *fosh* گفت تو بیشعوری که اینم یاد میگیره ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبارم رفته بودیم تو صحرا و باغ *malos* *malos* ننم میخواست نماز ظهر و عصر رو بخونه بعد ننم از بابام پرسید قبله کدوم وریه *haj_khanom* *haj_khanom* بعد بابام گفت همونجا که وایسادی رو به رو کُلمن بچرخ قبله اون سمته بعد نماز عصرش رو گذاشت برا یکی دو ساعت بعد اومد نماز بخونه *tafakor* *tafakor* دوباره به بابام گفت قبله کدوم وریه ؟؟ بابام گفت مگه ظهر نخوندی *bi asab* *bi asab* ننم گفت خو این بشعور کلمنو جا به جا کرده منو میگفت *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بعد این حس مادرانه و تربیت کردن ها رو ننم به آبجیامم به ارث گذاشته آبجی بزرگم شوهر کرده یه بچه هم داره ، اسمش محمد امینه ما بش میگیم مد امین *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینو ننش داشت بهش توالت رفتن و جیش کردن یاد میداد این مد امینم مثه منه همیجوری شلوارشو وسط خونه میکنه راه میره میره دشوری بعد یه روز ننش رفته بود حموم :khak: :khak: این داشت با عروسکاش بازی میکرد منم داشتم برا شما چرت و پرت مینوشتم *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد من نمیدونستم که ننش رفته حموم دیدم این مد امین از پیش عروسکاش بلند شد رفت دم حموم گفت مامان من جیش دارم بعد ننش گفت خو شلوارتو بکن برو دشوری اینم شلوارشو کند وسط خونه رفت دسشویی *bi_chare* *bi_chare* بعد دستش به دستگیره دره دسشویی نمیرسید :khak: :khak: هی میگفت نمیتونم هی ننش میگفت یه چیزی بزار زیر پات بعد این هی میرفت و هی میومد خیلی بش فشار اومده بود بعد من اومدم بیرون ببینم این هی میره و میاد با کی حرف میزنه *fekr* *fekr* بعد دیدم ننش تو حمومه اینم همیجوری بدون شلوار داره وسط خونه هی میره هی میاد *dingele dingo* گفتم عهه ؟؟ دایی بیا بریم دشوری ، سفت خودتو نگه دار نریزی چیزی *amo_barghi* بعد درو باز کردم داشت دمپایی میپوشید گفت دایی دیگه دیره *narahat* *narahat* رید رو دمپایای من *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن این مادرا زیاد اهل حساب و کتاب نیستن همیطوری عشقی هر کاری کردن کردن بعد ننم توی محله وام خونگی میزاره بعد بعضی وقتا که حساب کتاباش با هم جور در نمیاد سوتی زیاد میده مثلن یبار داشتم رد میشدم گفتم ننه پوسته دستام خشک شده چیکار کنم *aahay* *aahay* میخواست بگه کرمو بمال به خودت چراغم خاموش کن گفت چراغو بمال به خودت کرمو خامووش کن *bi_chare* *bi_chare* البته یه مقداری از این سوتی ها تو کله خونواده پخش کرده مثلن من یبار سره سفره لیوان برداشتم برم آب بخورم همون موقع آبجی کوچیکم گفت دبه ماست و بیار منم یهو گوزپیچ کردم رفتم ماست ریختم تو لیوان بطری آبو خالی کردم تو کاسهماستش که براش پر کنم لیوان ماستم سر کشیدم *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** لیست خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
این خاطراتی که میگم تو چند تا عروسیه مختلف رخ داده ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ عاقا ما رفتیم یه عروسی بعد باغ تالار بود بچه بودم حدود چهارده پونزده این فامیلای عروس دوماد یه جا تو باغ میرفتن ترقه میزدند ازین ترقه پیازیا که میکوبی زمین منفجر میشه منم بچه بودم داشتم از دور نگاه میکردم بعد وسط ترقه زدنا دیدم یارو ترقشو یواش زد زمین نترکید منم مث یهو ذوق مرگ شدم خون به مغزم نرسید پریدم وسط میدون که ترقه رو بردارم *amo_barghi* *amo_barghi* دیدید میگن یه ترقه ترکید پشمامون ریخت من خودم تجریش کردم همیجوری مث گراز پریدم وسط میدون ترقه ها یهو یه ترقه خورد تو سرم قده توپ پینگ پونگ *gij* *gij* نصف پشمام ریخت یعنی میگم نصف پشمام ریخت یعنی ریختا ، سوخت رفت پی کارش بعدش *narahat* *narahat* دیدم اون ترقه که رفته بودم برش دارم سنگ بوده منم اعصابم خورد شد هرچی موز بود خوردم آخراش دیگه جا نداشتم موزا رو مینداختم زیر میر با پا لهشون میکردم یه بشقاب شیرینی رو هم ریختم سطل آشغال *narahat* *narahat* خدایی وسط ترقه بازی سنگ نندازید ؛ بیشعورید مگه ؟؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم بچه تر بودم حدود ده دوازده سال بعد با بچه هایی که تو تالار بودن دزد و پلیس بازی میکردم و خیلی کیف میداد *lover* *lover* گروه گروه شده بودیم یه گروه دزد یه گروه پلیس بعد باید قبل اینکه همه رو بگیرن هم دیگه رو تا شیش بشماریم تا آزاد بشن اونام برا دستگیر کردن همینطوری تا شیش باید بشمارن خیلی بازی هیجانی بود بعد من وسط بازی دسشوییم گرفت :khak: :khak: یه نگاه کردم دیدم یارام همه آزادن گفتم خب پس من برم دشوری بر#ینمو بیام دشویی یکم اونورتر بود من رفتم دسشویی ؛ همه دسشوییا پر بود هی زدم به در کسی نمیومد بیرون هی زدم به در کسی نمیومد بیرون بعد یارم گفت کمــــــــک کمــــــــک *help* *help* بعد منم احساس مسئولیتم نسبت به یارم شکوفا شد شلوارو کشیدم پایین دم دره توالت ریدم :khak: :khak: رفتم همه یارا رو آزاد کردم *modir* *modir* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم تقریبا هژده نوزده سالم بود عروسی بودیم بابای منم وانت داره بعد برا عروسیا میشستیم پشت وانت بزن و بکوب امشب کنار بندر حرفای خوب امشب کناره بندر بعد افتاده بودیم دنبال ماشین عروس هی تیکه تیکه جلو ماشین عروسو ماشینا میگرفتن و می ایستادن منم هر بار میپریدم پایین از پشت وانت وسط خیابون قر میدادم بقیه هم برام بوق میزدند منم قرررررررررر قرررررررررر آهاااا ما شا الله بعد من پشتم به مسیر حرکت بود اصن نمیدیدم چه خبره چون خو معمولی بود دیگه جلو هم یه عالمه ماشینه که ما پشتشونیم هر وقت بابام میزد رو ترمز من میپردیم پایین یبار بابام زد رو ترمز منم پریدم پایین تو نگو دست انداز بود منو ول کردند رفتن *narahat* *narahat* شانسم گفت یه موتور منو سوار کرد لطفن مسئولین رسیدگی کنید این چه وضعه دست انداز زدنه تو سطح شهر ؛ مرسی اَه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ان شا الله بقیه خاطراتم رو هم مینویسم براتون لیست خاطرات قرار داده شده تا کنون ◄ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
تقریبا چهارده پونزده سالم بود با عمو و عمو زاده ها دسته جمعی رفتیم مشهد تو یه پارک چادر زدیم سه تا پسر عمو بودیم بدو بدو رفتیم ته پارک سمت تاب و سور سوره سه تایی سوار تاب شدیم به این شکل سوار شده بودیم اصن یه وضعی من و نفر دیگه که روی تکیه وایساده بودیم حول میدادیم اون نفری که وسط نشسته بود من میرفتم بالا ؛ سرش میومد میرفت تو اگزوز من :khak: :khak: بعد من و مجید که رو تکیه گاه حول میداد وسط تاب صحنه عاشقونه برامون پیش میومد *gij_o_vij* *gij_o_vij* ولی خب من تن به این ماچ های خاک بر سری نمیدادم خلاصه داشتیم از تاب بازی لذت میبردیم و تو دنیای خودمون بودیم یهو دوتا دختر با یه بچه اومدن دوتا دخترا یکیشون بیست و یک ؛ یکیشون هفده هژده بود اومدن ما رو زوری پیاده کردن گفتن خیلی بازی کردید مام نشستیم رو صندلی هی این مجید و حسن شروع کردند سنگ پرت کردن به سمت این دخترا من همیطوری داشتم نگاشون میکردم *jigh* *jigh* یهو دیدم یهو دختر بزرگه از همه سوراخاش آتیش زد بیرون یه نعره کشید و دوید دنباله ما ما دیدیم خیلی خطرناکه اینه هر کدوم از یه جهت فرار کردیم من مستقیم از تو پارک دویدم مجید پرید تو چمنا حسنم پرید تو خیابون *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* من داشتم مستقیم میدویدم هم زمان داشتم نگاه میکردم ببینم چه خبره دیدم یا ابلقضل این دختره مثه یوزپلنگ افتاده دنباله مجید این مجیدم مث سگای پا کوتاه داره فرار میکنه همیجوری داشت فرار میکرد *vakh_vakh* *vakh_vakh* دقیقا مث شکار یوزپلنگ و آهو دیدید اونطوری دختره یه لنگ پا داد به مجید دیدم مجید هفت هشتا پشتک زد کلی شلنگ تخته ازش بلند شد تو هوا منحدم شد رو زمین *dava_kotak* منم گفتم یا مرگ یا نسکافه منم همیجوری گفتم خیلی نامردیه کمک نکنم خم شدم دو تا مشت سنگ ریزه برداشتم پاشیدم سمت دختره که مجیدو ول کنه *fosh* *fosh* همشم خورد به مجید :khak: :khak: یهو دیدم دختره قفل کرد رو من یه چشم غره بهم رفت بعد مثه خرس مادر مرده یه نعره کشید افتاد دنبال من منم خپلی بودم دیدم ایطوری فایده نداره دمپایامو اجکت کردم و بدو بدو رفتم تو توالت مردونه نه تو محیط توالتا تو خوده توالت ؛ درم از پشت قفل کردم *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینا دمپایای منو گروگان گرفتن میگفتن یا بگید گو#ز خوردیم یا دمپایاتو پاره میکنیم مام شروع کردیم فحش خاک بر سری دادن بهشون دمپایا رو ول کردند و رفتن *vakh_vakh* *vakh_vakh* ما دمپایا رو برداشتیم باز گشتیم به سمت چادرا تو نگو اینا اومدن جای چادرا رو یاد گرفت گذشت همه چی آروم شد *dingele dingo* داشتیم والیبال بازی میکردیم یهو دیدم دختره آروم از پشت درخت اومد بیرون تا اومدم بگم حسن فرار کن دیدم حسن که از ما کوچیک تر بود یه فن کشتی کج بش زد از گردن بلندش کرد با لگن کوبیدش زمین این حسن تا خورد زمین صدا گلدون داد *O_0* *O_0* منم دیدم خیلی اوضاع خرابه فرار کردم رفتم بعد این حسن عر عر کنان اومد سمت چادرا شروع کرد گریه دختره هم اومد شروع کرد جیغو داد کردن منم همیطوری که داشتم از محل دور میشدم دیدم اووووووووووووووووف سوختم یهو دیدم باکسنم آتیش گرفت *gerye* *gerye* بلند شدم رو هوا دو متر جلو تر خوردم زمین همچین لگدی بابام بم زد سه تا مهره از لگنم خورد شد *gerye* *gerye* بش میگفتم چرا منو میزنی میگفت هر چی آتیشه زیر سره تو بلند میشه *narahat* *narahat* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یکی از افتخاراتم اینه از یه مرد کتک خوردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* سعی میکنم همه خاطراتم رو بنویسم رو سایت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛ رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا منم نشستم رو خر که پشت گله برم *modir* *modir* دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا خون به مغزشون نرسید یهو رم کردند مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه اینا یهو پاشیدن بیرون *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم *bi asab* *bi asab* چشمتون روز بد نبینه این خره هم چشمش خورد به سر سبزی یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم میگفتم یکی کمکم کنه *help* *help* بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده *dingele dingo* هر چی با چوب میزدم تو سره این خره ؛ گوشاشو میکشیدم ؛ چوبو میکردم تو اگزوزش ؛ انگار نه انگار *fosh* *fosh* خیلی خر شده بود همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی افتادم جلوی خر *gerye* *gerye* این خره هم یهو هنگ کرد نفهمید چکا باید کنه یه گاز از گردن من گرفت :khak: :khak: بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر خره یه جفتک زد به بابام دود ازش بلند شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت بابامم عصبانی شد منو از زیر خر کشید بیرون *bi asab* *bi asab* شروع کرد چک و لگد زدن خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم به زیر دست و پای پدرم رفتم *bi_chare* *bi_chare* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید *shadi* *shadi* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
سال نهم (اول دبیرستان قدیم) ک بودیم یه معلم زبان داشتیم بشدت هاپو تشریف داشت و امتحاناش از کنکور هم سختتر بود آقا ما روزه دوشنبه هیچی نخونده بودیم امتحان زبان هم داشتیم هرکاری هم کردیم حاضر نشد امتحانو کنسل کنه سوالات هم AوB بود ینی بدبخته محض بودیم دقیقن هم زنگه بعده ناهار زبان داشتیم ساعت ناهار معلممون اومد تو کلاس کیف و لوازمشو گذاشت رو میز و خودش از کلاس رفت بیرون که یهو یکی از بچه ها گفت حتمن سوالای امتحان تو کیفشه تصمیم گرفتیم سوالارو از تو کیفش کش بریم واس همین سه نفر رفتیم دمه در کشیک بدیم که یه وقت معلم نیاد تو کلاس و شرفمون نره کفه پامون ما جلو دره کلاس وایساده بودیم که یهو مشاورمون اومد گیر داد ک برید تو کلاساتون و اینجا واینستید ماهم به اجبار رفتیم تو ولی بچه ها همچنان دنبال سوالا بودن ک یهو یکی جیغ زد پیداش کردم پیداش کردم منم دیگه نشسته بودم سره جام همین خواستم بلند بشم برم سوالارو ببینم ناظممون از پشته سره اون بچه ها اومد تو کلاس و یهو یه دادی زد که کله هیکلم از ترس بندری رفت نماینده ی کلاسمون هم که خودش داشت دنباله سوالا میگشت از حال رفت اصن بساطی بود که یهو معلم اومد تو کلاس دیگه حسابی وضعیت قهوه ای بود ازون ور همه جیغ جیغ میکردن برای نماینده و دنبال آب قند بودن براش خلاصه نمایندمون به هوش اومد و ماهم اون امتحانو دادیم ولی بشدت گند زدیم ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ تا اینکه نمایندمون فهمید ک معلممون برگه امتحانیارو گذاشته داخل کشوی کمده اتاق دبیران که وروده دانش آموزان ب اونجا ممنوعه ولی خب ما ک نمیتونستیم بذاریم اون نمره ها بره تو کارناممون روزه پنجشنبه که کلاس فوق العاده داشتیم ی ربع مونده بود ب زنگ از معلم اجازه گرفتیم و من و یکی از دوستام رفتیم سراغه برگه ها اون چون جاشونو میدونست سریع برگه هارو پیدا کرد و گذاشت رو میز ؛ خودشم برای نگهبانی دادن رفت جلوی در منم شروع کردم از برگه ی اول غلطای بچه هارو درست کردن که یهو دوستم زد ب در و خودش پرید تو اتاق منم دیگه کارم تموم شده بود و سریع برگه هارو گذاشتیم تو کشو ولی همین ک خواستیم جیم بزنیم معاونمون اومد تو دفتر و گفت خانوما اینجا چیکار میکنید ماهم گفتیم دبیره زیست برگه A4 میخواد و ب ما گفتن ک برگه ها اینجاست اونم بهمون از تو اتاقه خودش دوتا برگه داد و ما رفتیم آخرش هم همه ی بچه ها نمره هاشون بالا هجده شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ اینو گفتم ک بدونید نمره ی خوب گرفتن درس خوندن نمیخواد یوخده دل و جرئت میخواد✌️ @~@~@~@~@~@
آقا این سری خاطرات قدیم بود ولی چون یه مدت درگیر بودم و نمیتونستم وقت بزارم تا حالا نمونه پستاشو ندیدید این خاطره هاش اکثرن خاطره های خودمه که براتون میگم ؛ امیدوارم بتونن خنده رو رو لباتون بشونن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ قدیم که میرفتیم روستا سر میزدیم به پدر بزرگ و ننه بتولم همسایه ننه بتول اینام یه خروس داشتن خیلی خر بود وحشی ام بود ؛ بعد ما خروس نداشتیم این خروسش هی میومد مرغای ما رو حامله میکرد *narahat* *narahat* هر وقتم منو میدید ازون دور شروع میکرد شلنگ تخته انداختن و گرد و خاک درست کردن تا بیاد ببافونتم تو هم منم ازین خیلی میترسیدم ، واقعن بزرگ بود دو سه بارم نزدیک بود اشتباهی سگمون رو حامله کنه *narahat* *narahat* این همش مثه این سربازا لب دیوار راه میرفت و منم مجبور بودم تو خونه زندونی باشم تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم ازین خفت خودمو رهایی یابم جندین مدل نقشه برا گیر انداختنش کشیدن یکی از نقشه هام این بود که یه صندوق گذاشتم و لبشو دادم با یه تیکه چوب بالا که اگه تیکه چوب بره کنار صندوق بیوفته روش زیر صندوقم کشمش ریختم مرغای احمقمون همه رو خورد *bi asab* *bi asab* یبارم خروسه دم در طویله داشت میرفت اومدم با دمپایی بزنمش بیوفته تو طویله درو روش ببندم دمپایی رو پرت کردم خورد به یه مرغامون افتاد تو چاه فاضلاب و در نهایت تصمیم گرفتم با یه روش کابوویی خروسو بگیرمش و زندانیش کنم یه طناب برداشتم یه گره بهش زدم طوری که اگه سره طنابو میکشیدم گره بسته میشد گذاشتمش تو انبار و کشمش ریختم تو دایره ی گره و سره طنابو وصل کردم به سقف و از پنجره تو خونه دستم بود که تا اومد بکشمش بالا خروسه هم رفت داخل و وسط طناب وایساد طنابو کشیدم لنگشو گرفت کشیدمش بالا همیجوری که اون بالا بود دیدم هی بالو پر میزنه و صدا خر میده و بال و پراش میریزه منم ترسیده بودم هی بیشتر میکشیدمش بالا تا اینکه دیگه تکون نخور و به مجسمه تبدیل شد چون کشیده بودمش بالا بدنش گرفته بود به سیم برق و خشک شده بود و من براش مراسم باشکوهی برای خاک سپاریش انجام دادم و تنهایی بدون اینکه کسی ببینه رفتم تو قبرستون خاکش کردم *modir* *modir* خدای از گناهم بگذر اون موقع بچه بودم مغزم کار نمیداد *fereshte* *fereshte* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دفترچه خاطرات شیخ المریض ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ انشا الله قسمتای پیش رو هم میزارم خوندنش جالبه ؛ من با سختی بزرگ شدم *gerye* *gerye*
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ تو دوران راهنمایی یه رفیق داشتم خیلی با هم جفت و جور بودیم تو مدرسمون یه پسره بود قلدره مدرسه اسمش سالار بود همیشه هفت هشتا نوچه موچه کنارش بود چند باری با منو رفیقمم درگیر شده بود حسابی ازش کفری بودیم رفیقم تازه میرفت کلاسای تکواندو و کارارته با هم نقشه کشیدیم که این عاقا سالار رو یه روز تنها بگیریم بزنیمش و قرار شد زنگ ورزش بریم دم کلاسش تنهایی بکشیمش بیرون با لقت بزنیم تو شکمش نقشه اینطوری بود که من برم دم کلاس بگم ناظم کارت داره بعد وسط راه دستاشو بگیرم رفیقم با لقت بزنه تو شکمش رفتم در کلاس گفتم سالار هستش ؟؟ معلم اجازه داد اومد بیرون تو سالن داشتم میبردمش سمت دفتر یهو مثه یه ماده خرس پریدم دستاشو از پشت گرفتم رفیقمم بدو بدو از ته سالن شروع کرد دویدن بعد یهو جوو گیر شد مث بروسلی پرید بالا گفت قووووووووووودااااااا ولی خو خیلی زود پرید :khak: :khak: خیلی خیلی زود پرید ؛ هر چی کش داد خودشو ؛ آخرش یک متر عقب تر عین خیار خورد زمین *ey_khoda* بعد ناظم اومد از دفترش بیرون ببینه صدای چی بود صحنه ایی که دید اینطوری بود رفیق من ولو شده کف سالن منم مث شلنگ دارم تو دستای سالار تکون میخورم عاقا اومد جلو یه جفت کشیده زد تو گوش سالار *bi asab* *bi asab* منو رفیقمم میگفتیم به خدا ما داشتیم رد میشدیم یهو شروع کرد مارو زدن *gerye* *gerye* ناظمه به سالار میگفت : مگه نگفتمت نبینم دیگه کسیو بزنی شتلق ، تو آدم بشو نیستی شوپولوق ؛ بیا بریم تا پروندتو بدم زیر بقلم پوووک سالاره هم هی میگفت اقا غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم و این شد که ازون به بعد زنگ تفریح ها تو توالت قایم میشدیم و زنگای آخر از دیوار مدرسه فرار میکردیم و میرفتیم خونه *amo_barghi* *amo_barghi* ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ پوووک : به معنیه لگد محکم به باسن میباشد
بچه که بودم بابام برام یدونه جوجه رنگی خرید خیلی چاق بود من بش میگفتم خپل همیشه براش مگس میگرفتم تا بخوره *narahat* حیف که زیاد عمر نکرد *narahat* *amo_barghi* دست که میزدم گرد و خاک میکرد و میومد *amo_barghi* :khak: یبار فک میکردم تو اتاقه در صورتی که تو حال بود :khak: منم فک میکردم تو اتاقه سه چهار بار دست زدم نیومد *gerye* برگشتم ببینم کجاس لهش کردم *gerye*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم