عاقا ما یه دورانی تقریبا یک سال پیش زده بود به مخم هی میگفتم من زن میخوام من زن میخوام هی بابام میگفت حرف نزن تو هنوز شاشت کف نکرده *amo_barghi* *amo_barghi* بعد تو هر جمعی هی میگفتم من زن میخوام اینا برام نمیگیرن آبرو برا اینا نذاشته بودم *goz_khand* *goz_khand* بعد یهو یه شب تو خونه گفتم یا برا من زن میگیرید یا میرینم کف خونه *bi asab* *bi asab* *bi asab* بعد به شکل قافل گیرانه ایی بابام گفت پاشو تا بریم خواستگاری یه دخترس همسایه بقلیمون معرفیش کرده *malos* *malos* و داستان خواستگاری رفتنای من شروع شد *fereshte* *fereshte* خواستگاری رفتن نفر اول عاقا منم کت و شالوارو پوشیدم بعد موهای فرفریمم شونه کردمو رفتیم خواستگاری یه *modir* *modir* چشمتون روز بد نبینه عروس خانم مث یه ماده خرس وحشی *hazyon* *hazyon* نشسته بود رو به روی من اصن وحشتناک اصن انگار اون اومده بود خواستگاریه من :khak: :khak: اینجوری هم مث پلنگ مازندران نشسته بود چپ چپی نگام میکرد منم بابام بقلم نشسته بود هی با آرنج میزدم تو دنده هاش زیر زبونی بش میگفتم منو با این نفرسید تو اون اتاقه *gij* جون مادرتون نذارید منو ببره تو اون اتاقه منو نذارید برم تو اون اتاقه خلاصه میوه هاشونم خوردیم و برگشتیم *gerye* *gerye* فرار کردیم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برا خواستگاری دومی دیگه ترسم ریخته بود مادربزرگ مادریمم بامون اومد یه جعبه شیرینی خریدیم و کت و شلوار و با کلاس و اینا این دفه رفتیم خواستگاری یه دختره ایی که باباش مداح بود ننش آرایشگر ما نشستیم یهو دیدیم اوووووووووووووووف ژووووووونز وااااااای :khak: *amo_barghi* *amo_barghi* خیلی خوب بودا ولی لا مصبا نذاشتن بریم تو اون اتاقه حرف بزنیم ننه عاقام میگفتن بیشتر به ننش رفته که ارایشگره به عاقاش که مداحه نرفته اینم تایید نشد میوه و شیرینیای اینا رو هم خوردیم و فرار کردیم *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی رفتیم سراغ یه دختر اصفهانی ایندفه خواهرم که شوهر کرده هم بردیم خلاصه هی هردفه شیرینی میبردیم مث قوم تاتار حمله میکردیم به میوه ها میوه هاشونو میخوریدم اینبار دختر خوبی بود *malos* *malos* با این رفتیم تو اون اتاقه یهو یه کاغذ در اورد شروع کردن سوال پرسیدن *fekr* *fekr* که نمیدونم اگه یهو بچت کف خونه رید چیکارش میکنی منم گفتم میزنم تو گوش ننش با این تربیت کردنش *bi asab* *bi asab* یا اهل بیرون رفتی یا اهل خرید کردنی بعد من نمیخواسم بیام بیرونا *narahat* *narahat* این یهو گفت خب اگه سوالی ندارید پاشید برید بیرون بعد من هی فکر کردم فکر کردم هیچی نیومد به مخم گفتم ببخشید شما اهل پخت پزم هستید ؟ *tafakor* *tafakor* بعد گفت قیافشو مث مرغ حامله کرد گفت نه ایطوری بعد دیگه نذاشت سوال بپرسم گفت بریم بیرون رفتیم بیرون *bi_chare* *bi_chare* تازه بش میخواستم بگم آشپزی که بلد نیسی به قیافتم میخوره اخلاق نداشته باشی درسته ؟؟ ولی خو نذاشت *jar_o_bahs* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری های بعدی دیگه جمعیت خیلی زیاد بود یه جعبه شیرینی دُنگی میخریدن برا من مث قحطی زده ها میریختیم خونه این دخترا دارو ندارشونو میبلعیدیم *amo_barghi* *amo_barghi* این دفعه رفتیم یه خواستگاری که از طرف مادر بزرگم معرفی شده بود بعد دیگه مو خیلی ریلکس شده بودم استرس در سطح خیار داشتم مث بز میوه هاشونو میخوردم این داداش گوزوش هی نگاه من میکرد من روم نمیشد نگاه دختره کنم بجاش هی میوه هاشونو خوردم *bi asab* *bi asab* بعدم که داداشش روشو کرد اونطرف دختره رفت نشست پشت ستون اصن کلن این دختره رو ندیدم *narahat* *narahat* اینجام پوندیم و رفتیم برا مرحله بعدی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی کل خاندان رو برداشتیم بردیم نفری پنج تومن دادن که شیرینی بخریم بعدیم پریدیم تو خونه بنده خدا این دختره هم بازیه بچگی هام بود قبلن خونمون بقل خونشون بود بعد یبار یادمه گفت بیا قد بگیریم ببینیم کی بزرگ تره بعد این قدش بزرگ تر بود منم حرصم گفت با مشت زدم تو پروستاتش *narahat* *narahat* بعد اشک از خشتکش جاری شد عاقا ما رو فرستادن با این تو اون اتاقه نه گذاشت نه برداشت گفت از دوران بچگیمون چی یادته منم گفتم من یه تصادف داشتم کلن حافظم پاک شده *gij* خودمو زدم به اون راه و گرنه یهو میدی میگفت واسا کنار دیوار میخوام بزنم قصاصت کنم ولی قده من ازش بزرگ تر بود *hir_hir* فکر کنم مشتم جواب داده *yohoo* *yohoo* خلاصه دیگه عادت کرده بودن خونواده به بهونه خواستگاری حمله میکردیم میوه ها و تخمه و آجیلاشونو میخوردیم و میچریدیم و میومدیم بیرون تا اینکه من گفتم اصن نخواستم زن میخوام چیکار و دریچه ایی از معرفت و عرفان به روم باز شد والانم که بقل شمام ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ مشاهده همه خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛ رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا منم نشستم رو خر که پشت گله برم *modir* *modir* دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا خون به مغزشون نرسید یهو رم کردند مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه اینا یهو پاشیدن بیرون *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم *bi asab* *bi asab* چشمتون روز بد نبینه این خره هم چشمش خورد به سر سبزی یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم میگفتم یکی کمکم کنه *help* *help* بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده *dingele dingo* هر چی با چوب میزدم تو سره این خره ؛ گوشاشو میکشیدم ؛ چوبو میکردم تو اگزوزش ؛ انگار نه انگار *fosh* *fosh* خیلی خر شده بود همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی افتادم جلوی خر *gerye* *gerye* این خره هم یهو هنگ کرد نفهمید چکا باید کنه یه گاز از گردن من گرفت :khak: :khak: بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر خره یه جفتک زد به بابام دود ازش بلند شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت بابامم عصبانی شد منو از زیر خر کشید بیرون *bi asab* *bi asab* شروع کرد چک و لگد زدن خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم به زیر دست و پای پدرم رفتم *bi_chare* *bi_chare* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید *shadi* *shadi* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ تو دوران راهنمایی یه رفیق داشتم خیلی با هم جفت و جور بودیم تو مدرسمون یه پسره بود قلدره مدرسه اسمش سالار بود همیشه هفت هشتا نوچه موچه کنارش بود چند باری با منو رفیقمم درگیر شده بود حسابی ازش کفری بودیم رفیقم تازه میرفت کلاسای تکواندو و کارارته با هم نقشه کشیدیم که این عاقا سالار رو یه روز تنها بگیریم بزنیمش و قرار شد زنگ ورزش بریم دم کلاسش تنهایی بکشیمش بیرون با لقت بزنیم تو شکمش نقشه اینطوری بود که من برم دم کلاس بگم ناظم کارت داره بعد وسط راه دستاشو بگیرم رفیقم با لقت بزنه تو شکمش رفتم در کلاس گفتم سالار هستش ؟؟ معلم اجازه داد اومد بیرون تو سالن داشتم میبردمش سمت دفتر یهو مثه یه ماده خرس پریدم دستاشو از پشت گرفتم رفیقمم بدو بدو از ته سالن شروع کرد دویدن بعد یهو جوو گیر شد مث بروسلی پرید بالا گفت قووووووووووودااااااا ولی خو خیلی زود پرید :khak: :khak: خیلی خیلی زود پرید ؛ هر چی کش داد خودشو ؛ آخرش یک متر عقب تر عین خیار خورد زمین *ey_khoda* بعد ناظم اومد از دفترش بیرون ببینه صدای چی بود صحنه ایی که دید اینطوری بود رفیق من ولو شده کف سالن منم مث شلنگ دارم تو دستای سالار تکون میخورم عاقا اومد جلو یه جفت کشیده زد تو گوش سالار *bi asab* *bi asab* منو رفیقمم میگفتیم به خدا ما داشتیم رد میشدیم یهو شروع کرد مارو زدن *gerye* *gerye* ناظمه به سالار میگفت : مگه نگفتمت نبینم دیگه کسیو بزنی شتلق ، تو آدم بشو نیستی شوپولوق ؛ بیا بریم تا پروندتو بدم زیر بقلم پوووک سالاره هم هی میگفت اقا غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم و این شد که ازون به بعد زنگ تفریح ها تو توالت قایم میشدیم و زنگای آخر از دیوار مدرسه فرار میکردیم و میرفتیم خونه *amo_barghi* *amo_barghi* ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ پوووک : به معنیه لگد محکم به باسن میباشد
بچه که بودم بابام برام یدونه جوجه رنگی خرید خیلی چاق بود من بش میگفتم خپل همیشه براش مگس میگرفتم تا بخوره *narahat* حیف که زیاد عمر نکرد *narahat* *amo_barghi* دست که میزدم گرد و خاک میکرد و میومد *amo_barghi* :khak: یبار فک میکردم تو اتاقه در صورتی که تو حال بود :khak: منم فک میکردم تو اتاقه سه چهار بار دست زدم نیومد *gerye* برگشتم ببینم کجاس لهش کردم *gerye*
با رفیقه دوران راهنماییم رفته بودیم مثل همیشه یه گوشه از حیاط مدرسه واستاده بودیم و با هم چرت و زرت میگفتیم یهو دیدم رفیقم رفت که یه زمبور بگیره که نشسته بود لبه دیوار زمبور رو گرفت یهو همون موقع ناظم اومد پیشمون ، و رفیقم زمبور رو پشتش قایم کرد من از دور داشتم میدیدمشون ناظم داشت باهاش صوبت میکرد ، که آره فلانی جدیدا بچه خوبی شدی کمتر شیطنت و بدو بدو میکنی تو حیاط رفیقمم داشت به نشونه تایید سرشو تکون میداد که یهو دیدم زارت و زارت داره گریه یکنه ، هی میگفت غلط کردم ، دیگه تکرار نمیکنم آقای ناظم رفیقمم من دیدم هی پشتش رو میماله و هی گریه میکنه *hang* ناظمه هنگ کرده بود ، ول کرد رفت *hang* بعد که ناظم هنگ کرد و رفت ، دیدم رفیقم دستشو گرفته به واکسنش و دور حیاط مدرسه عر عر میکنه و میدووه :khak: زمبور پشتشو گزیده بود :khak:
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم