انگار دست سرنوشت برای این خانواده زیبا نمینوشت و خوابهای بدی برایشان دیده بود. سارا در این سالها تمام تلاش خود را کرده بود که سوفیا همان دختر شاد و شیطون بماند؛ اما انگار زیاد هم موفق نبود، چون سوفیا بسیار منزوی و غمگین شده بود. سارا ترس سوفیا از پدرش را به خوبی حس میکرد و سوفیا هنگام دعواهای پدر و مادرش ساعتها گریه میکرد و از ترس میلرزید، البته سوفیا امروز، برخلاف همیشه لبخندهای دلربایی به یاد خاطراتش در روستا میزد و بعد از مدتها خوشحال بود سرعت ماشین لحظه به لحظه شدت مییافت و حال محمد بدتر میشد. سارا علاوه بر نگرانی همیشگیاش ذرهذره ترس نیز در وجودش شعلهور میشد نگرانی و ترسش بیشتر برای دخترک زیبا و کوچکش بود. محمد ناشیانه و با سرعت بالا، پیچها را دور میزد و گاهی از لاین جاده خارج میشد. سارا نگاهی به محمد کرد، محمد اصلاً در حال خودش نبود و سارا علت تغییر حال همسرش را فقط در مواد خلاصه میکرد محمد وقتی متوجه نگاه ترسیدهی سارا شد، با صدای خمار و کشیده شروع به صحبت کرد
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دوتا دستاش رو گذاشت زیر چونش و خیره شد به استکان روبروش و بدونِ این که نگاهش رو برداره گفت میدونی چیه؟ هیچ چیز و هیچ کس تو این دنیا از اول خودش رو نشون نمیده همون چیزی نیست که اولش بوده و ما ازش انتظار داشتیم؛ اصلا همین استکان چای، تا دو دقیقه پیش گرم بود و میشد خوردش ولی الان سرد و تلخ شده و با ده تا قند هم نمیشه خورد تکیه دادم به صندلیم و گفتم: خب عزیزم ماهیتِ چای اینه، مثل آدما، وقتی فراموشش کنی و بهش بیمحلی کنی، خب سرد میشه دیگه نگاهش رو از استکان میاره سمت من و میگه: بهارو چی میگی؟ وقتی اردیبهشت میشه تازه معلوم میشه که بهاره، از اولش بهار نیست فروردین همش داره رنگ عوض میکنه یه روز سرده، یه روز گرمه، نمیشه به هواش اعتماد کرد بعد دستاش رو از زیر چونش برمیداره و یه دستم که روی میزه رو با دوتا دستاش میگیره و میگه: اردیبهشت موهاش رو از جلوی صورتش میدم کنار و میگم: اردیبهشت چی؟ لباش رو آویزون میکنه و میگه: میونِ این همه فروردین، تو اردیبهشتم باش...پیدا باش بذار به هوات اعتماد کنم 🍁
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حتما پیش امده که تو زندگی برا خودت اسطوره داشته باشی یکی که بشه بهش تکیه کرد یکی که وقتی زمین خوردی بلندت کنه یکی که دوست داری اخلاق و منش ات همانند او باشد یکی که بشینه به حرف دلت گوش کنه و بگه غمت نباشه من هستم یکی همانند علی ع برای حسین و حسن و عباس که مثل شیر خدا شیر زاده شدند بابای خوبی هایمان روزتان مبارک
♦♦---------------♦♦ درخت از همون سمتی میوفته که خم شده مراقب باش به کجا تکیه میکنی ♦♦---------------♦♦ لوراکس
^^^^^*^^^^^ سکوت زن را هرکس نمیداند معنی کند سکوت یک زن پر از ایهام است ایهام هایی چند معنی، گاهی باسکوتش حرف میزند گاهی گله میکند گاهی میگرید گاهی میخندد و گاهی فقط گاهی به زبان می آورد آنچه میخواهد را سکوت زنها میتواند همچون نگاهشان سرمنشأ چیزی باشد، یک زن زمانی سکوتش بی معنیست که بداند معنای سکوت و حرف چشمانش را کسی نمیفهمد، یک زن وقتی که تکیه گاهش محکم نباشد در مقابل حقش سکوت میکند، وقتی بداند کسی نیست که جواب بغض ها و گریه های شبانه اش را بدهد با اشک چشمانش قهر میکند وقتی حاله دلش خوش نباشد حاله چشمانش غمبار است همچون دریایی که طوفانیست، برای خواندن حرف نگاه یک زن باید روحش را درک کنی تا بدانی هر سکوت او نشانه رضایت نیست هر نگاه او نشانه فریبه مردی را ندارد، یک زن گاهی برای دل خود لاک میزند و آرایش میکند باید این حال را چشید تا بفهمی این حالات او برای از راه به در کردن مردان نیست این جنس ظریف خواهان توجه است، نه توجه به جسم و صورتش، بلکه خواهان توجه به روحش است خواهان کسی است که اول درونش را ببیند بعد برونش را، زن بودن از جنس مادرانه هاست، از جنس مهربانی و دلسوزی اصلا زن مظهر مهرورزی روی زمین است حواسمان باشد دل این جنس شکننده را نشکنیم
^^^^^*^^^^^ روی نیمکت چوبی زیر برگهای زرد پارک خالی و خلوت نشسته بود و قوهای خاکستری رنگ را تماشا میکرد و هردو دستش را روی دسته نقره ای عصایش تکیه داده بود و به مرگ می اندیشید در نخستین دیدارش از ژنو، دریاچه آرام و روشن بود با مرغان دریایی اهلی که از دست مردم غذا می خوردند و زنانی با آن یقه های چین دار و چترهای آفتابی ابریشمی که چشم به راه مشتری بودند ک به پریان ساعت شش بعد از ظهر می ماندند اکنون تنها زنی که در دیدرسش بود، زنی بود که روی اسکله خالی گل می فروخت برایش قبول این واقعیت بسیار دشوار بود که زمان میتواند، نه تنها در زندگی او که در تمامی دنیا این همه تباهی پدید آورد ^^^^^*^^^^^ کتاب شب مینا اثر گابریل گارسیا مارکز
اقای سید علی اکبر کوثری از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدالله الحسین علیه السلام- و روضه خوان امام خمینی در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم شام عاشورا شب شام غریبان امام حسین خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم