رمان ضرب الاجل اعجوبه | رمان زیبا | رمان ضرب الاجل | رمان جدید | رمان 1399 | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد | قسمت دوم رمان ضرب الاجل عجوبه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل دوم | شخص سومی در امواج زندگی وجود دارد |رمان ضرب الاجل عجوبه
دستش را روی قفل در گذاشت، لحظهای مکث کرد؛ شاید داشت به اینده خویش میاندیشید. اما با شهامت فراوان در را باز کرد
خاکریزههایی که در انجا بر گلویش نشست، او را به سرفه انداخت
جعبههای رنگارنگ که درون قفسههای پر از کتاب بود، چشمش را خیره کرد. لبخند زد؛ احتمال داشت، به دوران خوش کودکی که هرگز نداشت فکر میکرد
ذهنش در انجا نبود؛ گرچه چشمش به دنبال جعبهها میگشت. بالاخره مقصود خود را یافت؛ کارتن کوچک نیلی را در اغوش گرفت تا راه اتاقش را در پیش بگیرد
وارد اتاق شد، کارتن را روی زمین گذاشت و دستی به گرد و غبار انباشته بر جلدش کشید. دستش را روی آن کشید؛ گویا میتوانست تمام گذشته را با سر انگشتان خود حس کند، بی اختیار دوباره تبسمی بر لب نشاند و چشمش را روی هم فشرد
در جعبه را گشود، البوم عکس را بیرون اورد و اینگونه در دریای خاطراتش، شنا کردن را اغاز نمود؛ اما در هر دریا کوسهای نیز وجود دارد. که تنها جای زخم دندانهایش را، بر دست هلیا باقی گذاشته بود
همه عکسهای این کلکسیون را در پنجمین بهار زندگیاش گرفته بود؛ ان را باز کرد، تا گذر عمر خویش را مرور کند
عکس اول متعلق به خود و خانوادهاش بود؛ پدر و مادرش بر مبلی تکیه زده بودند؛ دو برادرش بالای سر انان ایستاده بودند و چشمکی به دوربین زدند و تک دختر خانواده پایین صندلی انان نشسته بود و لبخند شیرینش برای همیشه در عکس جاودانه شده بود
مجموعه عکسها را روی میزش گذاشت تا بتواند قاب عکسهای بعدی را از درون کارتن بیرون بکشد
قاب عکس را که دید لبخند بر لبانش خشکید. پاهایش سست شد، گویا دیگر نمیتوانستند جِرمش را تحمل کنند. بلند بلند نفس میکشید؛ عقب عقب رفت و روی تختش نشست، بدنش همچنان میلرزید و صداهای گوناگونی را در ذهنش میشنید؛ انبوهی از همهمهها و کوهی از سخنان افراد مختلف: سپهبد، سرهنگ، شیدا، بنفشه، شاهین و کابوس همیشگیاش شهاب
اما از میان ان بانگها، یکی فریادی بلندتر از بقیه میزد تا بتواند آوایش را در گوش هلیا طنین انداز کند که موفق نیز شد؛ انگار آن صدا، جملاتی را از روی کتابی با آواز خدشه دارش، میخواند
عموی هلیا چندین بار همراه برادرش در جمع گرم وصمیمی این سه دوست حاضر شد؛ که پس از مدتی دلباخته خواهر بنفشه شد. همه چیز زود انجام شد؛ خاستگاری، عقدکنون و عروسی. اما دنیای بیرحم زمان را در جایی متوقف کرد
او نظامی بود و میبایست برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) گذری به سوریه میانداخت، به ناچار همسر و فرزند توراهیاش را تنها گذاشت و او رفت. رفتنی که بی بازگشت بود، خبر شهید شدن او تازه به ایران رسیده بود که همسرش نیز در هنگام زایمان کودکش درگذشت
اینگونه نوزادی بدون دیدن مادر و پدرش پا به دنیایی شوم گذاشت. مادر او بسیار خودخواه بود که فرزند شیر خوارش را رها کرد و پیش همسرش رفت
بنفشه و سرهنگ آن زمان خود نیز یک پسر به نام شاهین داشتند؛ شاهین دوسال بیش نداشت که بنفشه پسرک را پیش خود آورد و نام شهاب را برای او برگزید. اینچنین شهاب و شاهین همچو دو برادر در کنار هم بزرگ شدند؛ اما از ابتدا شهاب همه چیز را میدانست؛ سرهنگ و بنفشه کل مسئله را به او گفته بودند
ان صدا دیگر سخنی بر زبان نمیاورد؛ لازم نبود، زیرا کنون خاطرات شوم گذشته برایش تداعی میگشت
هلیای خردسال به تازگی خانوادهاش را از دست داده بود. به کل از روحیه مناسبی برخوردار نبود؛ سپهبد و شیدا برای تجدید قوا او را به مهمانی در خانه سرهنگ بردند
هلیا مثل همیشه کناری گوشهگیر شده بود که ناگهان چشمش به در اتاقی افتاد که با تمامی اتاق های ویلا متفاوت بود؛ دخترک شش ساله چیزی را یافته بود؛ که او را بعد از مدت ها سر ذوق اورده بود. با شوقی وصف ناپذیر برای ماجراجویی در ان اتاق مرموز گام نهاد
پشت در رسید؛ از شدت هیجان و شادابی لبش را گزید تا کسی متوجه او نشود
اشکی از سر نشاط چشمانش را ستاره باران کرد، ناخوداگاه ان ستارگان بر سیما دخترک راه پیدا کردند
در را با ضربه ایی باز کرد. اتاق چیدمانی منحصر به فردی داشت؛ تختی با ملافه و بالشتی شلخته و نامرتب در اتاق چشمک میزد. چندین ژاکت و سویشرت پسرانه به طور نامنظمی روی تخت خواب پرتاب شده بودند که نشان دهنده این بود که این اتاق از ان پسری نامرتب است
تعدادی کوله لباس در کناری پخش بودند. اما در این اتاق نامرتب معجزهای رخ داده بود؛ چون کمدی که ان مملو از قاب عکس های رنگارنگ با طرح و شکل متنوع بود، به طور عجیبی تمیز و مرتب بود
ان گنجه چهار طبقه داشت؛ در طبقه اول آن قاب عکس های دو پسر بود. دو پسر که دست در شانه هم انداخته بودند و عکاس لبخند انان را شکار کرده بود؛ عکس بعدی همان دو پسر در باشگاه کاراته بودند؛ تمامی عکس ها از ان این دو پسر بود، تنها تفاوت عکس هایشان، ژست ها و مکان ها بودند
یکی از ان دو پسر پوستی برنز با چشمانی سیاه؛ که گویی اسمان شب در مقابل چشمانش به سجده در می امد و ستایش ایزدی را بر جای میاورد که شاهکاری همچو او، در افرینش هستی خلق گشته
گرچه پسر دیگری درست قطب مخالف او بود؛ پوستی سفید و چشمانی قهوهای داشت
طبقه دوم عکسهای تکی پسر چشم سیاه بود، طبقه سوم عکسهای ان دو پسر به همراه سرهنگ و بنفشه بود
اما عکسهای طبقه اخر تصاویر عمو و زن عمو هلیا بود، دخترک مشتاقانه دوست داشت ان عکسها را از نزدیک ببیند. اما قدش نمیرسید، روی پاشنه پاهایش بلند شد ولی همچنان قامتش کوتاه بود. چند بازی تلاش کرد اما موفق نشد. در اخر بهستوه امد و گامهایش را روی تخته چوب طبقه اول گذاشت. ناگهان قامت کشید و توانست برای مدت کوتاهی عکسهای طبقه اخر را از نزدیک مشاهده کند
ناگاه شهاب که تازه در را باز کرده بود، هلیا را دید و از سر عصبانیت عربده ای بلند کشید
تو اینجا تو اتاق من چی کار می کنی؟؟؟؟
و چشمانش پر از رگهای سرخ گشت؛ هلیا هول شد، از ترس نزدیک بود به زمین بیافت که تخته چوب طبقه اخر را گرفت اما ان نتوانست جرمش را تحمل کند و چوب شکست و هلیا همرا با قاب عکسهای عمویش به زمین پرت شد
لحظاتی، زمان متوقف گشت
شهاب همچنان ایستاده بود؛ هلیا به زمین خورد و تمامی قاب عکسها بلا استثنا شکستند و نابود شدند. زمین پر از شیشههای خورد شده و تکه چوب ها و قابهای شکسته بود
هلیا چشمانش را از درد بسته بود و هنوز متوجه اتفاق نشده بود، از جا برخاست تا دستش را مالش بدهد. همان که پلکهایش را باز نمود؛ قیافه ترسناک شهاب او را حیران کرد. شهاب با گامهای بلندی خود را به هلیا رساند؛ دختر شش ساله در مقابل پسری یازده ساله
چشمان پسر به سان نیمه شبی مه آلود در جنگل تاریک بود؛ که به ترس هلیا میافزود. با حرص نفسش را از بینی اش بیرون داد
چرا قاب عکسهای خانوادگی من رو شکستی و با چه اجازهای وارد اتاق من شدی؟
هلیا سعی در پنهان کردن ترسش داشت گرچه گویی موفق نبود
والدینشان صدای شکستن را شنیدند و به سمت اتاق شهاب گام برداشتند
من نمیدونستم که اینجا اتاق توعه
اره حتما! توکه راست میگی ؟
هلیا سر لج افتاده بود
من راست میگم اصلا حالا که اینجوری شد، خوب کردم که عکسها رو شکوندم
شهاب را (به قول معروف کارد میزدی خونش در نمییومد)
چی؟؟؟ خوب کردی شکوندی؟؟؟ تو تنها عکسهایی رو که من از خانوادهام داشتم، شکوندی؛ با وجود اینکه من اصلا اون رو ندیده بودم، اونوقت میگی
و از خشم سیلی محکمی به هلیا زد؛ هلیا کودک بود و جسم ضعیفش توان تحمل ان را نداشت که ناگاه بر زمین پرت شد سپهبد و سرهنگ سر رسیدند. شیدا و بنفشه که حیران هلیا را با صورتی خونین در کناری دیدهاند، بی هیچ درنگی به کمک او شتافتند
سرهنگ با یک نگاه که بر اتاق انداخت گویا تمامی حرفهای گفته نشده میان این دو را فهمید. او نیز سر پسرش عربده کشید
شهاب! تبلت و لب تاپت رو میزاری روی اپن و تا یه هفته حق استفاده از اونا رو نداری و شب از خوردن غذا محرومی. این تنبیه این شاهکارته
هلیا تا شب بیهوش بود و ان سیلی همچو زخم عمیق بر قلبش باقی ماند و این خاطره تا ابد برایش به سان کابوسی در نیمه شب گشت؛ حتی الان که دیگر شانزده سالش بود با مرور ان بهم میریخت
.
ارام از جایش برخاستوبا سرگیجه وحشتناکش تلو تلو گام برداشت سپس چندین مسکن ارامبخش را با لیوانی اب، روانه معدهاش کرد با این امید که تا دقایقی بعد اندکی ارامتر شود
ارامشی که تفننی بود و تنها توهمی از ارامش
اردتمند شما ز.گ
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
رمان ضرب الاجل اعجوبه فصل تری کی | قسمت اول ◄