@~@~@~@~@~@
آدم هایی که قدرتی برای رسوندن تو به خواستههات ندارند، قدرتی هم برای مانع شدن در برابر ورود نعمتها به زندگیات ندارن
پس همونطور که روی اونا حساب نمیکنی، از آزارشونم نترس
توحید رو آیا پذیرفتی؟
معنی اش رو واقعا میدونی؟
یگانگی خدا؟
درسته اما یگانگی در چی؟
در وجود و قدرت
توحید نگاهی جدا از هر دین و مذهبه؛ که میگه : میزان ورود نعمتها به زندگی ما، به اندازه باورهای توحیدیمونه.
توحید، منطق ابراهیم برای شکستن بتهاست تا نشون بده اونها حتی قادر به نجات خودشون نیستن چه برسه به نجات آدما
توحید، یقین ابراهیمه که میتونه درک کنه هاجر و اسماعیل به اندازهی او به ربّ متصلاند. پس با خیال راحت اونها رو در بیابان میذاره
توحید، توکل و اعتماد ابراهیم به درستی الهاماتشه که؛ میتونه اسماعیل رو به قربانگاه ببره
ما که انتظار نعمتهای بیشمار رو داریم، باید از خود بپرسیم؛ چقدر تونستیم این نگاه توحیدی رو داشته باشیم؟
و اگه این نگاه رو ساختیم، چرا دست از نگرانی درباره عوامل بیرونی برنداشتیم؟
چرا میترسیم حتی اگه مسیر درست رو بریم
کار درست رو انجام بدیم و باورهای خوبی بسازیم، ممکنه یک حادثه غیر مترقبه یا قدرت بیرونی مثل یه قانون، رأی یک فرد، لغو یک قانون، قیمت دلار و
ریشه ی بنایی رو ویران کنه که، در تمام این سالها ساختیم؟
این نگرانیها، همون بخشهای ساخته نشدهی توحید در نگاهمونه
همون منافذی که برای ورود شیطان به عنوان نماد کمبود و ترس، باز گذاشتیم و
همون بخشهای ساخته نشدهی باورهای قدرتمندکننده و برکت آفرین
توحید یعنی روی قدرتی حساب کنم که، قدرت خلق هر خواستهای رو به من بخشیده و
هدایتگر من است
قرآن یکصدا توحید رو فریاد میزنه
خداوند ،همه چیز، جز شرک به خودش رو میبخشه. چون امکان نداره شرک بورزیم و تجربه خوبی از زندگی داشته باشیم
اما اگر توحید رو درک و اجرا کنیم، قطعاً به مسیر راهکارهای برکت آفرین هدایت میشیم و برکت و فراوانی به صورت طبیعی، راهش رو به زندگیمون پیدا میکنه
اما آدمهای زیادی اصل رو رها کردنو درگیر فرعیاتاند
بدست آوردن برکتِ بیشتر رو در عوامل بیرونی؛ مثل قیمت سکه و دلار می بینن، نه باورهای خودشون
برای همین هر دلیلی رو بررسی میکنند
الّا باورهاشون،
و روی هر عاملی حساب میکنن
الّا باورهاشون.
توحید یعنی خداوند رو به عنوان یگانه قدرت جهان باور کنی
آیا باور کردی؟
اگه بله، پس چرا انقدر نگرانی...؟؟
o*o*o*o*o*o*o*o
نفس عمیقی کشیدم هوا پر از بخار شد
بعد از مدت خیلی کوتاهی برگشت
این ماله توعه
متعجب و شوک زده به دست دراز شده اش نگاه کردم
تا حالا هیچ وقت تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم نمیدونستم چی بگم
بگیرش دیگه دستم خشک شد
تکانی به خودم دادم و دست بلند کردم شال تا خورده رو ازش گرفتم
میخواستم ازت تشکر کنم بابت اون روز که منو از دست اون دزدها نجات دادی اینو خودم بافتم
چشم غره ای رفت و با طعنه گفت
آخه نیست که ماشالا فعالیتت تو این کوچه ها خیلی زیاده هوا هم که سرده بهش احتیاج داری
تو دلم ولوله ای به پا شد بر خلاف قیافه اخمو و جدیش به شدت مهربون بود لبخندی زدم و تای شال رو باز کردم و انداختم دور گردنم، بوی خیلی خوبی میداد، حس و حال اون لحظه ام وصف شدنی نبود از تصور اینکه این شال رو با دستهای خودش برای من بافته غرق سرور میشدم به حدی هیجان زده بودم نه تنها دلم بلکه دستهام هم میلرزید
دستت درد نکنه این بهترین هدیه ای بود که توی تمام عمرم گرفتم
اون هم لبخندی زد دهان باز کرد چیزی بگه که حرف تو دهانش ماسید و لبخند روی لبش خشک شد با نگرانی پرسیدم
چی شد؟
هولزده گفت:
برو بابام داره میاد بعد هم به سرعت پنجره رو بست و پرده رو کشید