همه چی خیلی زود گذشت مهدیه رو خواستگاری کردیم و قرار عقد موند برا یه ماه دیگه تا همه چی رو به قول بابا به نحو احسن اماده کنیم
تو این مدت از سمانه خبری نداشتم اما می دونستم که الان خبر ازدواجم به گوشش رسیده و مطمئنا حال خوشی نداره
(سمانه)
این روز ها حال خوشی نداشتم مهران نامزد کرده بود
با اینکه می دونست عاشقشم با اینکه تو همه ی این سالها حواسش بهم بود
با اینکه برام غیرت خرج می داد با اینکه من از مهلا سر تر بودم
با اینکه رو من تعصب داشت با اینکه حس می کردم دوستم داره ، با اینکه.... اما اون مهلا را انتخاب کرد و من نمی دونستم چرا ؟
دلم می خواست بیاید و جواب تمام با اینکه هام رو بده جواب تموم سوال های بی پاسخم رو مهران بهم مدیون بود
اره مدیون کل احساسم کل وجودم و از همه مهم تر مدیون قلبم بود اون باید جواب پس می داد باید
مامان خبر ازدواج مهران را شنیده بود
و سر از پا نمی شناخت بابا هم همین طور انگار که مهران پسر خودشون هست
مامان از حالا استرس لباس جشنش را گرفته بود
اما من فکر می کردم که خوابم منتظر بودم که یکی این پرده ی زندگی را کنار بکشد تا من واقعیت را درک کنم یا یکی پیدا بشه و یه سیلی محکم نثارم کنه تا از این خواب اشفته بیدار بشم
اما افسوس که خواب نبود
واقعیت داشت بهم دهن کجی می کرد
بی حوصله از پله ها پایین می رفتم اما چند تا پله مونده صدای بابا منو متوقف کرد
داشت با تلفن حرف میزد و خیلی عصبی هشدار می داد
عمه بهم گوش کن سمانه نباید هیچی رو بدونه اون نباید از این موضوع چیزی بفهمه
اما انگار عمه بر عکس بابا به این موضوع اصرار می کرد
همه ی وجودم پر از سوال بود من چه چیز رو نباید می فهمیدم اون هم از عمه بزرگ که چندین ساله تو دبی زندگی می کنه بابا با تمام قدرت گوشی رو کوبید زمین و شقیقه هاش رو ماساژ داد بعد چند دقیقه به خودم اومدم و رفتم پایین و به بابا سلام دادم سعی کردم چیزی از حزرف هایی که شنیدم به زبون نیارم
be name khoda
created by khengoolestan developer
↓start log↓
prossec for config filiping slider
config fliping slider ok
|