قسمت شانزدهم
"باران"
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چند هفته ای از رابطه ی خسرو و ناهید گذشته بود
چند هفته ای به هر بهانه دلتنگی شان گُل میکرد
سینما مکانی بود برای نوازشِ دست هم
خیابان جایی برای چند کلمه قدم زدن
کافه سکوتی برای مکالمه ی چشم ها
و پشت بامِ خانه ی ماه بانو به هنگام شب
استراحت گاهِ گیسویِ ناهید روی سینه ی خسرو و خط و نشان کشیدن برای ماه و آسمان که ما عاشق تریم از شما
آنشب.. بارانی ترین ابرهای سال را در خیابان پرسه زدند و ناهید با کوبیدن پاهایش در چاله های پر آب تمامِ تَنِ خسرو را خیس کرده بود
خب نمیشود دو نفر که نفس هایشان از ریه های هم میگذرد زیر باران بمانند و خاطره ای آبستن نشود
مگر میشود قطراتِ باران را از لبهای معشوقه نوشید و مست نشد؟
خسرو آنشب مست که نه! لایعقل شده بود
در شبگردی هایشان سر از خانه ی خسرو در آوردنند
سشوار شاید بهشتی ترین وسیله باشد برای شب هایی که باران گیسوی معشوقه را خیس کرده
بعد از خشک کردن موهای ناهید نوبت به دَر کردنِ خستگی در آغوش هم رسید
تو چشام نگاه کن
باشه بیا .... خب ؟
به یه چیز فکر کن
به چی مثلن؟
هرچی...میخوام بخونم ذهنتو
وای...صبر کن....خب به چی فکر می کنم؟
چشماتو نبندا
چشم
خسرو صورتش را نزدیک صورت ناهید برد
عه ... میگم نبند
نمیشه
نبند
چشم
صورتش را نزدیک صورت ناهید برد و لبهایش را به لبهایش
ناهید چشمانش را نبسته بود و نگاهشان در هم قفل شده بود
لحظاتی که حواسِ عقربه هم پرت شده بود با این حال سپری شد
خسرو سرش را کمی عقب کشید
داشتی به این فکر میکردی چرا این مدت بهت نگفتم قلبم تو دستاته
لعنتی....چرا همه ی این مدت این لحظه هارو از جفتمون گرفتی؟
از خودم نه از تو گرفتم
میشه قربونتون برم؟!
پاشو
ها!!؟
خسرو از حالت دراز کش بلند شد و لبه ی تخت نشست
موهات بافتن میخواد...پاشو
نیان اینجا عمو اینا
بیان عمو اینا...مگه عموت هر شب با مامان من میخوابه من بهش چیزی میگم؟!
ناهید خندید و از جایش بلند شد و رفت روی پاهای خسرو نشست
بشین رو زمین اینجوری موهات تو دهنمه
اون دیگه مشکل توعه من راحتم
خسرو شروع به بافتن موهای ناهید کرد و ناهید پلک هایش را روی هم گذاشت
همینجوری که داری میبافی به حرفام گوش کن
اگه حواسم پرتِ صدات نشه گوش میکنم...بگو
اون شبی که اون پیامو خوندم تا صبح داشتم به بچگیمون فکر میکردم...اینکه چجوری میشه یه آدم این همه عاشق باشه و حرفی نزنه....بعد گفتم اره میشه...چون تو خسرویی...راز آلودترین پسری که تا حالا دیدم....راستش من میدونم تو هر شب میری و کنار خیابون ساز میزنی...بعضی وقتا میومدم نگاتم میکردم.
میدونم جیران من
دروغ میگی
اون بچه هایی که سر چهارراه گل میفروختن آمارتو بهم داده بودن
خیلی نامردی
راستی نگفتی جیران یعنی چی؟
یه دوستی داشتم دوره سربازی،بچه تبریز....عاشق دختر همسایشون بود...همیشه ته نامه هاش مینوشت
"تمام شب
بالای برجک
چشمانت را نگهبانی میدهم جیران من "
به معشوقه ی زیبا میگن جیران...آهو
میدونی چیه....کاری به اون کلمه ندارم...وقتی داشت جمله ی آخرو مینوشت به جیران من که میرسید چشماش یه حالی میشد
حالا به هم رسیدن؟
بعد از پایان دوره دیگه بهش زنگ نزدم...شمارشو داشتما اما بهش زنگ نزدم...خواستم آخرین تصویری که ازش میمونه تو ذهنم، همون حال