قسمت ششم
خواب است و بیدارش کنید

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

مراسم خاکسپاری و ختم تمام شده بود و خورشید داشت غروب میکرد و باد ملایمی میوزید
اقوام درجه یک در خانه ی ماه بانو جمع بودنند و اشک چشمان همه خشک شده بود اما ناهید یک قطره اشک هم نریخته بود و مات و مبهوت فقط نگاه میکرد
دو شب چشم روی هم نذاشته بود
حال و روز خوبی نداشت و به گفته ی پزشک باید زودتر گریه میکرد تا خودش را خالی کند اما نه در مراسم ختم نه خاکسپاری یک قطره اشک هم از چشمانش خارج نشد
خسرو کنج حیاط زیر درخت زردآلو که جای همیشگی فرخ بود و آنجا کتاب میخواند ، نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته، میلرزیدو اشک میریخت
در حال خودش بود که دید ناهید در بالکن ایستاده و تماشایش میکند

وضعیت مات و مبهوت ناهید نگرانش کرده بود

از جایش بلند شد و رفت داخل خانه و بی توجه از میان جمعیت رد شد و خودش را به ناهید رساند که در بالکن ایستاده بود و آسمان را نگاه میکرد

ناهید ؟

ناهید پاسخی نداد و همچنان به آسمان و غروبی که دلش را چنگ میزد خیره شده بود

ناهید تو حالت خوب نیست . نریز تو خودت . دکتر گفته باید زودتر گریه کنی…دق میکنیا ناهید

گفت و دستش را جلوی دهانش گرفت

ناهید تو رو به امام رضا گریه کن

ناهید بر گشت و به چهره ی پریشان خسرو چشم دوخت

من رو قول تو حساب کرده بودم خسرو

خسرو لال شد و حرفی نزد و سازش را برداشت و رفت کف بالکن نشست و شروع کرد به ساز زدن

ناهید چشمانش را بست و بی اختیار زمزمه کرد

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام…حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام…خواب است و بیدارش

خسرو طاقت نیاورد و بلند گریه کرد اما ناهید با حالی شوریده فقط میخواند

آمده حالتو احوالتو سیه خالتو سفید روی تو ببیند برود

خسرو ساز را زمین گذاشت

میدونی خسرو…فرخ با ازدواجم با این پسره مخالف بود..حتم دارم اون حرفایی ام که اونروز میزدی رو فرخ بهت گفته بود بهم بگی
گفته بود صبر کن بیام، باید خودم با پسره حرف بزنم
قرار نبود بیاد…بخاطر خواستگاری من داشت میومد
خسرو من خودمو نمیبخشم

فرخ بهترین داداش دنیا بود
یادته یبار بخاطر اینکه توپشو بهش نمیدام منو زد بعد تو باهاش دعوا کردی و زدی دماغش خون اومد!؟

اون شب با دماغ شکسته، با اینکه بخاطر دیوونه بازی من از تو کتک خورده بود با اون سن و سال کم رفته بود تا کجا گشته بود و واسم همون توپو گرفته بود که یوقت من پیش خودم فکر نکنم تو بیشتر از اون رو من حساسی
انقدرم از تو بد گفت اونشب
فرخ بهترین داداش دنیا بود خسرو، من بعد از فرخ میمیرم

 

خسرو به چشمان پژمرده و لب های ناهید که رنگی نداشت خیره مانده بود و تمام آن شب را دوره کرد که چهارده سال بیشتر نداشت اما وقتی فرخ که دو سال هم از او بزرگتر بود دست روی ناهید بلند کرد انگار که خون جلوی چشمانش را گرفته باشد، با مشت دماغ فرخ را شکسته بود
خسرو تمام آن شب را دوره کرد و یاد چشمان رضایتمند ناهید رسید که از طرفداری اش خوشحال شده بود،،دلش ریخت
فرخ بعد از آن شب یک ماه با خسرو قهر کرده بود اما نمیدانست که عشق از یک پسر بچه مرد میسازد و تاب نمی آورد احدی نگاه چپ به معشوقه کند
فرخ تا یک ماه بی محلی میکرد چون نمیدانست
خسرو، ناهید را دوست دارد

و این رگ غیرتی ست که نمیتوانست جلویش را بگیرد

خسرو،ناهید را دوست دارد

 

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

 

قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

قسمت سوم : ضربه مغزی

قسمت چهارم : تصادف ◄

قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

علی سلطانی