روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او میخواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه میکرد و نمیگذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله میجنگید و بعضی از آنها را میکشت. اما شب که میشد به اندازهای که همهی افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها میفرستاد.
عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا میکشی و شبها برایشان غذا میفرستی؟!»
حاکم کرمان گفت: «جنگیدن نشانهی مردانگی است و غذا دادن نشانهی جوانمردی! اگر چه سربازان شما دشمن ما هستند، در شهر من غریبند و غریبهها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بیغذا بماند.»
عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر بامعرفت و جوانمرد است، خطاست.»
این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.