*~*~*~*~*~*~*~* چند سالی بود با هم رفیق بودیم انقدر رفیق بودیم که حتی اگر مدرسه هم تعطیل بود باید همدیگر را می دیدیم انقدر رفیق بودیم که ساندویچ کالباس مدرسه را با هم نصف کنیم چند وقتی بود بینمون شکراب شده بود دیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود نه دوست بودیم نه دشمن تا اینکه خیلی اتفاقی شنیدم به دروغ به معلممان می گوید که فلانی وقت امتحان تقلب می کند... زنگ آخر به او گفتم که حرف هایش را شنیدم... اولش قبول نکرد ولی وقتی باور کرد دعوایمان شد بدجور دعوایمان شد ولی من نمی خواستم دعوا کنم... او رفیقم بود از او کتک خوردم... فقط نگاهش می کردم و او را به عقب هول می دادم دعوا که تمام شد، وقتی به خانه رفتم، در اتاق را قفل کردم و تا شب بیرون نیامدم رو به روی آینه ایستادم و به غرورم فکر کردم... به اینکه چرا او را نزدم... به اینکه اگر من هم او را زده بودم حالا انقدر عصبی نبودم و آرامش داشتم... به انتقام فکر کردم آفتاب که بیرون زد کوله ام را برداشتم و رفتم به سمت مدرسه... نه برای درس... برای انتقام تمام مدت به جای گوش کردن به درس، به انتقام فکر می کردم مدرسه که تمام شد وقتی از کنارم رد شد لبخند زد خونم به جوش آمد... این بار من او را زدم... زدم... وقتی به خانه رفتم تمام لحظه های رفاقتمان جلوی چشمم بود... ساندویچ های نصفه ی کالباس جلوی چشمم بود من مانده بودم و یک بغض سنگین که تا صبح بیدار نگهم می داشت همان شب بود که فهمیدم انتقام گرفتن آرامش نمی آورد... انتقام گرفتن خوشحالم نمی کند... انتقام هیچ چیزی را درست نمی کند... فهمیدم من آدم انتقام گرفتن نیستم *~*~*~*~*~*~*~* حسین حائریان
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ یکی از دوستان قدیمی که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود تعریف می کرد: در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت دروس را می خواندیم یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می کرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد صبح روز نهم، مجددا دیدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصی، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و شدیدا در فشار روحی بودم وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا" آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد: هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بعهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی گردید و همه ما نفس راحتی کشیدیم زیر پایت چون ندانی، حال مور همچو حال توست، زیر پای فیل سعدی ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * نشانه های کمبود ویتامین احساس خستگی B2 افسردگی D ریزش موی شدید B اختلالات دیدشبانه A بی اشتهایی B حالت تهوع، یبوست B12 سردردوسرگیجه B3 بی خوابی B5 * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
*@@*******@@* انشایم که تمام شد معلم باخط کش چوبی اش زدپشت دستم و گفت جمله هایت زیباست گفتم اجازه اقــــــا؟!؟ پس چرامیزنید؟!؟ نگاهم کرد پوزخندتلخی زد و گفت: میزنم تاهمیشه یادت بماندخوب نوشتن و زیبافکرکردن دراین دنیا تــــــــــــــــــاوان دارد *@@*******@@*
*~*~*~*~*~*~*~* چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰ ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته القصه…، هنگام توزین شیرینی ها، اتفاقی افتاد عجیبا غریبا! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها (Net Weight) را به دست آورد سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: ۲۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۵۰ تومان پول جعبه می شود به عبارتی ۲۸۵۰ تومان نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی بیشتر شیرینی فروشی های شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلا راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: چرا این کار را کردید؟!؟ ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت: وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی پرسیدم: یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را ... حرفم را قطع می کند: چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم ... و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه امان از لحظه غفلت که شاهدم هستی چیزی درونم گر می گیرد راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری کم فروشی تحصیلی گاهی حتی کم فروشی عاطفی کم فروشی در عبادت کم فروشی انسانی روزنامه خواندن در ساعت کاری وگشت و گذارهای اینترنتی و ... *~*~*~*~*~*~*~*
-----------------**-- امروز سوار يه تاكسى شدم صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد چند ثانيه گذشت راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه خانم مسافر: ممنون راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد خانم مسافر: واقعاً؟؟!؟ راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى فقط ميخواستم بگم تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود ما با تصوراتی كه تويه ذهنِ خودمونهِ قضاوت ميكنيم -----------------**--
روزی دو تن از مریدان نزد شیخ خردمندشان آمدند و از او پرسیدند فاصله زمانیه دچار مشکل شدن تا پیدا کردن راه حل چقدر است ؟ شیخ اندکی تامل کرد و ریش خود را خاراند و گفت : فاصله زمانیه مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است دو مرید گیج و آشفته از نزد شیخ بیرون آمدند و به بحث و جدل پرداختند اولی گفت: من مطمئنم منظور شیخ معرفت بوده که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و برای مشکل راه حلی پیدا کرد و با نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود دومی کمی فکر کرد و گفت: اما اندرزهای شیخ معمولا بار معنایی عمیق تری دارد و به این راحتی قابل بیان نیستند آنها برگشتند و از شیخ توضیح خواستند شیخ لبخندی زد و گفت: وقتی یک انسان دچار مشکل می شود باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند ؛ نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل خداوند زانو می زند و از او مدد می جوید ؛ بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند به پا خیزد و با اعتماد به خداوند دست به عمل بزند بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد بازهم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه حل آن فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است ناگهان دود از اگزوز مریدان بپا خواست و سندل بکس بریدن و عر عر کنان به صحرا پرواز کردند *tafakor* *tafakor*
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻌﯿﻦ ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ . ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺗﺶ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﭼﺎﯼ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﺗﺸﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺳﺖﮔﯿﺮﺵ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﻮﺩ. ﺗﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺁﻩ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩﺵ ﺑﺮﺁﻣﺪ. ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﯾﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ، ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺮﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﯽ ﭘﺲ ﺑﺒﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﯿﻨﻢ ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم