*~*~*~*~*~*~*~*
چند سالی بود با هم رفیق بودیم
انقدر رفیق بودیم که حتی اگر مدرسه هم تعطیل بود باید همدیگر را می دیدیم
انقدر رفیق بودیم که ساندویچ کالباس مدرسه را با هم نصف کنیم
چند وقتی بود بینمون شکراب شده بود
دیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود
نه دوست بودیم نه دشمن
تا اینکه خیلی اتفاقی شنیدم به دروغ به معلممان می گوید که فلانی وقت امتحان تقلب می کند... زنگ آخر به او گفتم که حرف هایش را شنیدم... اولش قبول نکرد ولی وقتی باور کرد دعوایمان شد
بدجور دعوایمان شد
ولی من نمی خواستم دعوا کنم... او رفیقم بود
از او کتک خوردم... فقط نگاهش می کردم و او را به عقب هول می دادم
دعوا که تمام شد، وقتی به خانه رفتم، در اتاق را قفل کردم و تا شب بیرون نیامدم
رو به روی آینه ایستادم و به غرورم فکر کردم... به اینکه چرا او را نزدم... به اینکه اگر من هم او را زده بودم حالا انقدر عصبی نبودم و آرامش داشتم... به انتقام فکر کردم
آفتاب که بیرون زد کوله ام را برداشتم و رفتم به سمت مدرسه... نه برای درس... برای انتقام
تمام مدت به جای گوش کردن به درس، به انتقام فکر می کردم
مدرسه که تمام شد وقتی از کنارم رد شد لبخند زد
خونم به جوش آمد... این بار من او را زدم... زدم... وقتی به خانه رفتم تمام لحظه های رفاقتمان جلوی چشمم بود... ساندویچ های نصفه ی کالباس جلوی چشمم بود
من مانده بودم و یک بغض سنگین که تا صبح بیدار نگهم می داشت
همان شب بود که فهمیدم انتقام گرفتن آرامش نمی آورد... انتقام گرفتن خوشحالم نمی کند... انتقام هیچ چیزی را درست نمی کند... فهمیدم من آدم انتقام گرفتن نیستم
*~*~*~*~*~*~*~*
حسین حائریان