یک مهندس به دلیل نیافتن شغل یک کلینیک باز می کند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با 50 دلار ... در صورت عدم موفقیت 100 دلار پرداخت می شود." یک دکتر برای مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا می رود و می گوید: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را می چشد اما آن را تف می کند و می گوید این دارو نیست که گازوییل است! مهندس می گوید شما درمان شدید! و 50 دلار می گیرد ... چند روز بعد دکتر برای انتقام بر می گردد و می گوید که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستیار خود می گوید: از داروی شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض می کند که این داروی مربوط به ذائقه است و مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار می گیرد ... به عنوان آخرین تلاش دکترچند روز بعد مراجعه می کند و می گوید که بینایی خود را از دست داده است ... مهندس می گوید متاسفانه نمی توانم شما را درمان کنم، این 100 دلاری را بگیرید! اما دکتر اعتراض می کند که این ,یک۵۰دلاری است ... مهندس می گوید شما درمان شدید و 50 دلار دیگر می گیرد. ^_^ به افتخار همه مهندسااااااا :D ^_^
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ طلا ﺑﻮﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ. ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ اﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﺪﺍ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ... ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩند ، سکه طلا را بردار ... ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮﯼ ﮔﻴﺮﺕ ﻣﯽﺁﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ نمی ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ... ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺣﻤﻖﺗﺮﻡ. ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻠﮏ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﮔﻴﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺍﮔﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ :) .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﻓﯿﻊ ﺩﺭﺟﻪ ﻭ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ ... ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻣﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ... ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺩ ﻭﻟﯽ اﻫﻞ ﭘﺎﺭﺗﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﻪ! ... ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺁﻥ ﻫﻢ ... ﻓﻘﻂ ... ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﻩ رﻓﺘﻪ ... ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﻗﺮﺍﺭﺳﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺴﺖ ﺷﻮﺩ ... ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻡ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯿﺶ ﻣﺪﯾﺮﯼ ﭺ ﻣﯿﺪﺍنم معاﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺍﺭ شاﯾﺪﻡ ﺭییس . . . میشد . . . ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ نه ﺑﻠﯿﻄﯽ ﻧﻪ ﺍﺳﻢ ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻧﻪ ... ﺧﻼﺻﻪ ﺗﻮﺭ ﮐﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﻭ ﮐﻠﯽ سنﻏﺎﺗﯽ ﺑﺮﺍﯼ اﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ... ﻭﻟﯽ ﺷﻐﻠﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺑﺮﺩﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﻭ ﻗﺒﺾ های ﻣﺮﺩﻡ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﻗﺒﻀﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ میگرفت یا ﻗﺒﺾ ﺭﻭﺣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ :S ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ... :S * سعید مختاری *
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﯾﺾ ﻻﺳﺘﯿﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ رها کند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻦ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ نرﺩﻩﻫﺎﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﯾﻦ ماﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻻﺳﺘﯿﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ ... ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ... ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﯿﮏ زﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ دﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ :) ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺖ؟ :| ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ. ﻭﻟﯽ ﺍﺣﻤﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ :)
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگی ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ... ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﺥ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ ﻗﺪﻡ ﻣﯽ ﺯﺩ ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁشپزﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، صدای ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ :shock: ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﺪﺍ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﺮﻕ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﯾﺪﻩ می شد. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﯽ؟ " ﺁﺷﭙﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:" ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ رﺍ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ :) ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺣﺼﯿﺮﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﮎ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﺴﺘﻢ . " ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻦ ﺁﺷﭙﺰ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ... ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : " ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﺍﯾﻦ اﺷﭙﺰ ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻀﻮ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﻧﯿﺴﺖ :) ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻭﻩ نپیوﻧﺪﺩ،ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ که ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﺍﺳﺖ. " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ: " ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﭼﯿﺴﺖ؟؟؟ :shock: " ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: " ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ بداﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﭼﯿﺴﺖ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ: ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺷﭙﺰ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ. ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ چیست (6) " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺩﺭ مقابل ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺷﭙﺰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ ... ﺁﺷﭙﺰ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ. ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ... ﺩﯾﺪﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺷﺎﺩ اﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩ ﮔﺸﺖ. ﺁﺷﭙﺰ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭآنها را شمرد ... 99 ﺳﮑﻪ؟؟؟ ﺁﺷﭙﺰ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻃﻼﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ؛ ﻭﻟﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎً ٩٩ ﺳﮑﻪ ﺑﻮﺩ :S ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ٩٩ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ 100 ﺳﮑﻪ ﻧﯿﺴﺖ :| ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﺩیگر ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﺳﮑﻪ ﺻﺪﻡ ﮐﺮﺩ. ﺍﺗﺎﻕ ﻫﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺣﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ؛ ﺍﻣﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﮐﻮﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺎﺗﻤﻪ داد. ﺁﺷﭙﺰ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻃﻼﯾﯽ دﯾﮕﺮ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﯾﮑﺼﺪ سکه طلا ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﺁﺷﭙﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؛ ﺍﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ﺣﺪ ﺗﻮﺍﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ!!! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﺴﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻼﯾﯽ ﺑﺮﺳﺮ ﺁﺷﭙﺰ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﭙﺰ ﺭﺳﻤﺎً ﺑﻪ ﻋﻀﻮﯾﺖ ﮔﺮﻭﻩ ٩٩ ﺩﺭﺁﻣﺪ
روزی روزگاری، مردی گم کرده راه، به شهری غریب وارد شد. بعد از چندین روز سکوت در آن شهر به طرز حیرتآوری دریافت که رفتار مردم با یکدیگر بسیار صمیمانه و عاشقانه است. نه بحثی، نه جدلی و نه ما ل من و مال تویی! هر چه بود بخشش و آرامش بود و عشق و ایثار. به گاه نیایش، سر سجده به درگاه یکدیگر مینهادند. از همه شگفتانگیزتر آن که در آن شهر آیینه نبود. مرد مسافر که از مشاهدهی این رویدادها بسیار متعجب شده بود، به دنبال رفع حیرت خود، شهر را گشت و در آخر، پیرمرد خردمندی را یافت و از او پرسید: «چگونه است که در این شهر آیینه ندارید، پس جمال صورت خود را در کجا میبینید؟» پیرمرد با تبسمی گفت: «ما جمال صورت خود را در نینی چشمان یکدیگر میبینیم و آیینهی یکدیگر هستیم و جمال سیرت خود را در دستان خود به تماشا مینشینیم؛ زیرا تمام اعمال ما از دستهای ما صادر میشود. چه آیینهای بهتر از دستهای خودمان تا جمال سیرت خود را درآن ببینیم؟» مرد مسافر با شنیدن این سخنان دستهای خود را مقابل نگاه خویش گرفت و با حیرت، یکایک اعمال خویش را در میان دستهایش به تماشا نشست و به تلخی گریست.
روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او میخواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه میکرد و نمیگذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله میجنگید و بعضی از آنها را میکشت. اما شب که میشد به اندازهای که همهی افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها میفرستاد. عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا میکشی و شبها برایشان غذا میفرستی؟!» حاکم کرمان گفت: «جنگیدن نشانهی مردانگی است و غذا دادن نشانهی جوانمردی! اگر چه سربازان شما دشمن ما هستند، در شهر من غریبند و غریبهها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بیغذا بماند.» عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر بامعرفت و جوانمرد است، خطاست.» این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود، روی تابلو نوشته شده بود: «من کور هستم خواهش میکنم کمک کنید.» روزنامهنگار خلاقی از کنار او میگذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او نیز چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این که از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای خبرنگار، او را شناخت و از او خواست برایش بخواند که بر روی تابلو چه نوشته است؟ روزنامهنگار جواب داد: «چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشتهی شما را به شکل دیگری نوشتم» و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: «امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آن را ببینم!»
در کشور چین، دو مرد روستایی میخواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آنها میخواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامهی خود را تغییر دادند زیرا مردم میگفتند که شانگهاییها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبههایی که از آنان آدرس میپرسند نیز پول میگیرند اما پکنیها سادهلوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک هم به او میدهند. فردی که میخواست به شانگهای برود، با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، اگر کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمیماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش میافتادم.» فردی که میخواست به پکن برود، پنداشت که «شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت، فرصت ثروتمند شدن را از دست میدادم.» هر دو نفر در باجهی بلیتفروشی، بلیتهاشان را با هم عوض کردند . فردی که قصد داشت به پکن برود، بلیت شانگهای را گرفت و کسی که میخواست به شانگهای برود، بلیت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد. متوجه شد که پکن به راستی شهر خوبی است. ظرف مدت یک ماه اول هیچ کاری نکرد. اما گرسنه هم نماند؛ زیرا در بانکها آب برای نوشیدن وجود داشت و در فروشگاههای بزرگ نیز شیرینیهای تبلیغاتی را میخورد که مشتریها میتوانستند بدون پرداخت پول از آن بخورند. فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای به راستی شهر خوبی است. هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و... سودآور است. فهیمد که اگر ایدهی خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. سپس به کار گل و خاک روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این کار، ده کیف حاوی شن و برگهای درختان را بارگیری کرد و آن را «خاک گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند، فروخت. در هر روز پنجاه یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سالدر شهره بزرگ شانگهای یک مغازه افتتاح کرد. او سپس دریافت که تابلوی مجلل بعضی از ساختمانهای تجاری کثیف است؛ متوجه شد که شرکتها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلوها را نمیشویند. از این فرصت استفاده کرد؛ نردبان، سطل آب و پارچهی کهنهای تهیه کرد و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح نمود. شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است. او به تازگی برای بازاریابی، با قطار به پکن سفر کرد در ایستگاه راهآهن، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی میخواست. هنگام دادن بطری، چهرهی کسی را که پنج سال پیش بلیت قطار را با او عوض کرده بود، به یاد آورد. نکته: خلاقیت و استعداد در برخورد با مشکلات شکوفا و نمایان میشود. در دنیای کسب و کار، آنان که آرامش را در بستن چشمها بر تحولات دنیای اطراف میجویند، به استقبال مرگ زودرس میروند. یک انسان موفق از تهدیدها استقبال میکند و از دل آنها فرصت ناب را کشف میکند.
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم