«در پانسیونم یک سگ دورگهی بیارزش داشتم. موی پرپشتی داشت که حتی تابستان هم نمیریخت. وضع تاسفآوری داشت که آخرش ناچار شدم آن را بزنم. اما درست همان وقتی که میخواستم موهای چیده شده را دور بریزم، سگ - نمیدانم در ذهنش چه میگذشت - زوزهی رقتانگیزی کشید، مقداری از موها را بهدهان گرفت و بهطرف لانهاش دوید. شاید حس میکرد که مو قسمتی از تن اوست و نمیخواست از آن جدا شود. دارم از موها حرف میزنم. مشتی مو. متوجهی؟ دارم سعی میکنم حالیت کنم که دلبستگی بیهوده به یک مشت مو چقدر بیمعناست.»• صفحه ۶۹#زن_در_ریگ_روانکوبو آبه
ممکن است که در گلولای زندگی فرو رفته باشید و بهآسانی میتوان فهمید که گاه زندگی را گلولای فرامیگیرد. در این شرایط دشوارترین کار این است که تسلیم ناامیدی نشویم. اما باید بهیاد بیاوریم که رنج نوعی گلولای (مرداب) است که برای خلق لذت و شادی (نیلوفر) به آن نیاز داریم. بدون رنج شادکامی معنا ندارد. • صفحه ۱۹#نیلوفر_و_مرداب تیچ نات هان
♦♦---------------♦♦
آموس نیمی نیشخندزنان، نیمی افسرده، توضیح داد: گاهی زندگی می تواند زیبا هم باشد.
فکری که تقریبا به طور کامل آن را فراموش کرده بودم.
گفتم: درواقع نباید فقط گاهی این طور باشد. :)
بیست و هشت روز تمام
داوید زافیر
o*o*o*o*o*o*o*o
من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
|خیام|
^^^^^*^^^^^
زن میانسالی بود که با چادر سیاه و دمپایی کنار خیابان، توی تاریکی ایستاده بود
دندهعقب گرفتیم و سوارش کردیم
شروع کرد به دعا کردن برای آقای راننده و من
دو سه خیابان بعد گفت پیاده میشود
گفتیم: جای دیگه میری، برسونیمت
گفت: میرم توی خیابون
پیچیدیم
گفت: امروز رفته بودیم خونه دخترم، ناهار، مهمون بودیم. یهو شوهرم قاطی کرد، زد همهی ظرفای جهاز دخترمو شکوند
چرخیدم طرفش: چرا؟
دست خودش نیست مادرمرده! موج میگیرتش. جانبازه
گفت: دارم تعریف میکنم بدونین پررو نیستم که شما گفتی منو برسونین همینجوری بیتعارف بگم آهان برسونین. گرفتارم. میخوام زودتر برسم خونه
گفتم: نه حاجخانم! این چه حرفیه؟
گفت: برگشتیم خونه. شوهرم خوابید. این وقتا چند ساعت میخوابه، عین مُرده. از اون ور، دامادم رسیده خونه، وضع رو که دیده، شاکی شده.
به خیالش مَرده از قصدی این کاروکرده
رفتم به دامادم توضیح بدم که والا دست خودش نبوده
رسیدهنرسیده، پسرم زنگ زد مامان بیا... بابا بیدار شده، فهمیده خونه آبجی چهکار کرده، نشسته داره گریه میکنه
پا شدم، دویدم! باید زود برسم خونه، مبادا دوباره حالش بد بشه
جلوی خانهی کوچک یک طبقهای، تهِ کوچهای، پیاده شد، رفت توی پیادهرو و گفت: مرد بدی نیست. خدا آدمو گرفتار نکنه
خستگی و درماندگی از صورتش میبارید. ایستاد جلوی در آهنی کوچک و با دست پیچیده توی چادر، در زد
راه افتادیم. در سکوت. و من به روزی که زن شب کرده فکر کردم و به جنگ... به قربانیانش، به مادرانی که قاب عکس بهدست دنبال تکهای از فرزندانشان میگردند، به فرزندانی که در حسرت پدر، بزرگ میشوند، به پدرانی که شرمندهی تکههای جهیزیه دخترانشان گریه میکنند
و به کسانی که امروز از نمد آن جنگ برای خودشان کلاه دوختند و خوب کلاههایی هم دوختند
سودابه فرضی پور
#پارتسوم
o*o*o*o*o*o*o*o
پروین فرزند یوسف اعتصام الملک آشتیانی در تبریز متولد شد
فارسی و عربی را در دامن خانواده آموخت
سرودن شعر را از هشت سالگی آغاز کرد
نخستین شعرهایش را در مجله بهار به چاپ رسانده و مورد تشویق اهل ادب قرار گرفت
از عوامل دیگری که موجب تقویت ذوق و پرورش استعدادهای شعری پروین شد، رفت و آمد او به محافل ادبی در آن روزگار بود
تنها اثر او، دیوان شعری است که بارها چاپ شده است. دیوان او شامل قصاید و قطعات بسیار دلنشین است
بیشتر قطعات خود را به صورت گفت و گو سرود که در اصطلاح ادبی به آن مناظره گویند
سر انجام پروین در سال ۱۳۲۰ بر اثر بیماری حصبه درگذشت
آرامگاه او در شهر قم، کنار صحن حضرت معصومه (س) قرار دارد
o*o*o*o*o*o*o*o
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم