«در پانسیونم یک سگ دورگهی بیارزش داشتم. موی پرپشتی داشت که حتی تابستان هم نمیریخت. وضع تاسفآوری داشت که آخرش ناچار شدم آن را بزنم. اما درست همان وقتی که میخواستم موهای چیده شده را دور بریزم، سگ - نمیدانم در ذهنش چه میگذشت - زوزهی رقتانگیزی کشید، مقداری از موها را بهدهان گرفت و بهطرف لانهاش دوید. شاید حس میکرد که مو قسمتی از تن اوست و نمیخواست از آن جدا شود. دارم از موها حرف میزنم. مشتی مو. متوجهی؟ دارم سعی میکنم حالیت کنم که دلبستگی بیهوده به یک مشت مو چقدر بیمعناست.»• صفحه ۶۹#زن_در_ریگ_روانکوبو آبه