انگار دست سرنوشت برای این خانواده زیبا نمینوشت و خوابهای بدی برایشان دیده بود. سارا در این سالها تمام تلاش خود را کرده بود که سوفیا همان دختر شاد و شیطون بماند؛ اما انگار زیاد هم موفق نبود، چون سوفیا بسیار منزوی و غمگین شده بود. سارا ترس سوفیا از پدرش را به خوبی حس میکرد و سوفیا هنگام دعواهای پدر و مادرش ساعتها گریه میکرد و از ترس میلرزید، البته سوفیا امروز، برخلاف همیشه لبخندهای دلربایی به یاد خاطراتش در روستا میزد و بعد از مدتها خوشحال بود سرعت ماشین لحظه به لحظه شدت مییافت و حال محمد بدتر میشد. سارا علاوه بر نگرانی همیشگیاش ذرهذره ترس نیز در وجودش شعلهور میشد نگرانی و ترسش بیشتر برای دخترک زیبا و کوچکش بود. محمد ناشیانه و با سرعت بالا، پیچها را دور میزد و گاهی از لاین جاده خارج میشد. سارا نگاهی به محمد کرد، محمد اصلاً در حال خودش نبود و سارا علت تغییر حال همسرش را فقط در مواد خلاصه میکرد محمد وقتی متوجه نگاه ترسیدهی سارا شد، با صدای خمار و کشیده شروع به صحبت کرد
به نام خدای گل ا *♥♥♥♥*♥♥♥♥* وقتی خدا تو را لبه پرتگاه قرار میدهد به او اعتماد کن یکی از این دو، اتفاق خواهد افتاد: یا به هنگام سقوط تو را نگه خواهد داشت یا پرواز کردن را به تو میاموزد *♥♥♥♥*♥♥♥♥*
به نام خالق زیباییها *♥♥♥♥*♥♥♥♥* جرقههای کوچک این رمان در بهمن سال نود و شش در ذهنم شکل گرفت بعد مدتی هرشب قبل از اینکه بخوابم اندکی به ایدهام میاندیشیدم ان زمان چیزی بیشتر از یک سرگرمی نبود ولی ارام ارام این تصور حقیر شروع به رشد کرد تا اینکه اولین نسخه این رمان را در فروردین نود و هفت برای مدرسه نوشتم که نگارش بسیار ضعیف و اماتوری بود ولی با این حال با تشویق معلمان و دوستانم همراه شد که مرا بسیار مصممتر کرد زمان گذشت تا اوایل سال نود و هشت رسیدیم، در ان دوره چندین بازرس که کارهای نشر نیز انجام میدادند، در کلاس ادبیات ما حضور یافتند. که به توصیه معلم ادبیاتم که (قدر شناس ایشان هستم) انها مرا شناختند و متوجه شدند؛ دستی به قلم دارم و قول دادند پیگیر چاپ کتابم باشند همه چیز عالی پیش رفت و قرار بود رمان در تابستان نود و هشت چاپ شود، اما دوستی نصیحتی به من کرد که بابت ان دین زیادی به او دارم؛ او گفت: رمان جای توسعه بسیاری داره و بهتره الان چاپ نشه تا به سطحی بالایی برسه. من به خاطر اندرز دوستم و شرایط ان هنگام پیشنهاد نفیس چاپ را رد کردم که افرادی بسیاری به من گفتند، کاری بسیار احمقانه انجام دادم؛ ولی الان از کار ان روز هیچ پشیمان نیستم بلکه خرسند نیز هستم، در طی ان یکسال تا به حال اثار بسیاری را مطالعه کردم و اصول بسیاری را یاد گرفتم؛ رمان نیز در این مدت پیشرفت چشمگیری داشت اکنون در مرداد گرم و سوزان که با پیشتازی کرونا همراه است، تصمیم به انتشار ان گرفتم؛ شاید اگر در وضعیت اندکی مناسب تر بود رمان را چاپ میکردم، اما در چنین وضعیتی این امر مقدور نیست *~*****◄►******~* اما بیاید سرتان را درد نیارم و به موضوع اصلی بپردازم: چرا باید این رمان را بخوانم؟؟؟؟؟ که سوالی بسیار مهمی است، رک و خلاصه بگویم؛ اگر نخوانی غیر ممکنها و شرایط زندگی همچنان بزرگترین کابوس هرشبت خواهد بود؛ اما اگر بخوانی در مواجه با غیر ممکن ها پوزخند میزنی و شانس این را داری که از دریچه دید شخصیت های کتاب که با دیگر شخصیت های رمان ها تفاوتی بسزا دارند، دنیا را بنگردید در واقع به این دلیل میگویم متفاوت که شما را در این رمان همراه افرادی میکنم که برایش البته اگر همه را من بگویم که دیگر صفایی به خواندن ندارد!!!! بخوانید رمان را تا بدانید که از هیچ همه چیز میسازیم غیرممکن و قوانین دنیا که دیگر چیزی نیست!!!! و محدودیت ها را نامحدود میکنیم من زمانی که ترس در تمامی سلول هایم رخنه میکند؛ خودم را شخصیت اول رمان فرض میکنم و ان زمان برایم معجزه رخ میدهد؛ شما هم بخوانید تا متوجه منظورم شوید...
♦♦---------------♦♦ آخرین جمعھ مهر ماھ بود مثلِ همیشھ بھ خونھ باغ رفتم!خانوم جون روسرےِ گل قرمزشو دور موهاے بافتھ شدھ ے جو گندمیش پیچیدھ و از بالا پاپیون کردھ بود ❤ توےِ اِیوون نشستھ بود، نعنا و بهار نارنج خشک میکرد و فندق و بادوم و گردو میشکست اینقد ترگُل ورگُل بود کھ بی اختیار پریدم و لپاشو بوسیدم پرسید:ناهار چے بار بزارم !؟ همینجور کھ ناخنک میزدم گفتم : هیچےخانوم جون ،با یکے از دوستام قرار دارم همونجا ناهار میخوریم 🙊 راستے خانوم جون اخھ قربونت برم حالا کو تا یلدا کو تا شباےِ سردِ پاییز و زمستون کھ بهار نارنجِ چایےهاے دبشِتو از الان آمادھ کردے دست از کار کشید و گفت: پاییز کھ بیاد پشت بندش زمستونِ! یکے از یکے دلگیرتر زمینگیرِ سرما میشم، کارام عقب میمونھ گفتم : اولا کھ خدا نکنھ زمین گیرشے 😑 دوما اینکھ پشت بندِ پاییزِ همھ کھ زمستون نیست گفت : وا ! مگھ میشھ؟ گفتم:ارھ خانوم جون پشت بندِ پاییزِ بعضیا بهارھ 😌 نگاھِ مشکوکے از بالاے عینکش بهم انداخت همون لحظھ گوشیم زنگ خورد نوشتھ بود : ) #دلبرجــان ❤ لبخندِ ریزے اومد روے لبام 😌 سرمو کھ بلند کردم داشت نگام میکرد ابروے سمتِ راستشو بالا انداخت و گفت! پاشو پدر سوختھ پاشو برو اینقدر این بهارِ بعدِ پاییزِتو منتظر نزار 🌙🐼🌿❤
oOoOoOoOoOoO چرا کسی آدرس خانه ام را به رانندهی تاکسی نمیدهد؟ فکر کنم ناآشنا ترین آدرس آدرس خانهی من باشد وقتی هیچکس حتی نگاه بی گداری به رنگ رفتهترین در نمیکند کسی حتی به اشتباه بر تلفن خانه ام نمیزند شاید به خاطر این است که سیمش را کشیده ام؟ البته چون کسی نمی زنگید ترسیدم پول برق خانه ام زیاد شود مانده ام بین خاک های داغی که هنگام ظهر روی طاقچه نمایان میشوند و من هر بار که دستمال برمیدارم تا تمیزشان کنم یادم می افتد میهمانهای چندین ساله نامشان صاحبخانه است و باز مینشینم کنار قاب عکسهای قدیمی ام زیر دیوار خراب شده دورم پر است از کاغذ های باطلهای که نامه نوشتم و کسی نبود تا آنها را بفرستد یا انگار کسی نیست که برایش نامهای از حالم بفرستم گوشههای مبل خاکیام مقداری دستمال کاغذی ایست که اشکهایم بین آنها قایم شدهاند حال و روزگار من عجیب بارانیست #دیدار oOoOoOoOoOoO
o*o*o*o*o*o*o*o تو که می آیی نوشته هایم را میخوانی وبی هیچ نشانی میروی صبر کن ی نگا به من کن ببینم هنوز لبخند بر روی لبانت هست و زیر لب میگویی که همون دیوونه ای بهت حسودیم میشه آخه تو می آیی نوشته های کسی که دوستش داری را میخوانی اما من او برای من هیج جا نمینویسد تا بخوانم او تمام دوس داشتنش را در قلبش حفظ میکند وغم نداشتنش را تنهایی به دوش میکشد میخندم هنگام نوشتن،خصوصادلنوشته هایم با تمام وجود حس کن لبخند مرا بخند تا ببینم لبخندت را دلم برای لبخندهای از ته دلت تنگ شده خب دیگه بسه انقد نخند لوس میشی خب چیکار کنم الان یهو حس نوشتنم تموم شد *vakh_vakh* *hir_hir* o*o*o*o*o*o*o*o خیلی سعی کردم حداقل این دفعه پست حسی ولی بازم نتونستم *vakh_vakh* *goz_khand*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دلم تنگته
o*o*o*o*o*o*o*o از خاک قبرستان،قاصدک هایی خواهد رویید؛ از بذر استخوان مردگان استخوان هایی که روزی پناه هزاران امید و آرزو بوده اند و به هنگام مرگ آخرین نفس هایشان را به باد سپرده اند پس روزی اگر قاصدکی را یافتی✨ چشمانت را ببند و به ترانه ی باد گوش بسپار صدای خسته ای را خواهی شنید که با تو می گوید با شیرین ترین آرزوهایت دلتنگی این روزهایت را رفع کن و بدان، مردگانِ بی جان، روزی دلتنگ ترینِ زندگان بوده اند 🎗✨
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم