انگار دست سرنوشت برای این خانواده زیبا نمینوشت و خوابهای بدی برایشان دیده بود. سارا در این سالها تمام تلاش خود را کرده بود که سوفیا همان دختر شاد و شیطون بماند؛ اما انگار زیاد هم موفق نبود، چون سوفیا بسیار منزوی و غمگین شده بود. سارا ترس سوفیا از پدرش را به خوبی حس میکرد و سوفیا هنگام دعواهای پدر و مادرش ساعتها گریه میکرد و از ترس میلرزید، البته سوفیا امروز، برخلاف همیشه لبخندهای دلربایی به یاد خاطراتش در روستا میزد و بعد از مدتها خوشحال بود سرعت ماشین لحظه به لحظه شدت مییافت و حال محمد بدتر میشد. سارا علاوه بر نگرانی همیشگیاش ذرهذره ترس نیز در وجودش شعلهور میشد نگرانی و ترسش بیشتر برای دخترک زیبا و کوچکش بود. محمد ناشیانه و با سرعت بالا، پیچها را دور میزد و گاهی از لاین جاده خارج میشد. سارا نگاهی به محمد کرد، محمد اصلاً در حال خودش نبود و سارا علت تغییر حال همسرش را فقط در مواد خلاصه میکرد محمد وقتی متوجه نگاه ترسیدهی سارا شد، با صدای خمار و کشیده شروع به صحبت کرد
به نام خدایی که تنهاست ولی تنهایی را برای بنده اش نمی پسندد *@@*******@@* از خدا پرسیدم: گر سرنوشتم را تو نوشته ای ازبرای چه دعا کنم؟؟؟؟ خدا تبسمی کردو فرمود: شاید نوشته باشم هر چه که دعا کند *********◄►********* خدا وقتی انسان را اندازه میگرد متر را دور مغزش نمی گذارد مترش را دور قلبش میگذارد *♥♥♥♥*♥♥♥♥* دریا اشوب شد و تمامی مسافران و کارکنان به تکاپو افتادند دختر ناخدا نیز در ان کشتی بود که به خواب عمیقی فرو رفته بود دریا بی رحمانه اورا ازخواب راند او بانگرانی پرسید : ناخدای کشتی باباعه درسته؟؟؟ خدمه گفت :بله دختر با خیال راحت خوابید چون میدانست که ناخدای کشتی پدرش بود باشد که ناخدای کشتی همه مان پروردگارمان باشد *@***/* دعایی برای همه خدا امشب به تمامی بندگانت نگاهی بینداز میدانم دست همگی مان را گرفتی ای فقط رهایمان نکن و مریضان را به حق اقا امام رضا شفا عنایت بفرما الهی امین **♥** *ghalb_sorati* **♥** *ghalb_sorati* *gol_rose* *gol_rose* *gol_rose* *gol_rose* و بابت تمامی چیزهایی که به عطا کردی و تمامی چیز های بدی که قرار بود به ما برسد اما نرسید سپاس می گوییم ♥♥.♥♥♥.♥♥♥
*@@*******@@* خب سلام امروز اومدم بعداز حدود یک ماه شاید بیشتر و شاید کمتر یه چیزایی بگم...میخوام داستان زندگی یه دخترو بگم،یه دختر که یه روز بین همهمه های زندگی عاشق شد،سنش کم بود شاید هفت شایدم هشت سنی که همه میگن نمیدونن عشق چیه اصن ولی اون معنی عشقو فهمید،حسش کرد با تمام وجود گذشتوگذشت اون دختر بزرگ شدحدوده پونزده سالگی بود که با خودش گفت خب من اونو میخوام درست ولی اون چی؟اونم منو میخواد؟و جواب نه مثه پتک توی سرش خورد،مطمعن بود نمیخوادش،این بین دختر کارایی کرد که در خور شخصیتش نبود و حتی مدتی داشت به راه هایی کشیده میشد که فکرشم نمیکرد،به خاطر همون شخص،دختر هرروز به این فکر میکرد و شبا با رویای ازدواج با اون میگذشت،دلش براش تنگ بود ولی بهونه ای برای دیدنش نداشت:(بازم گذشتو دختر خودشو هیجده ساله دید،به خودش اومد دید حدوده ده سال از عمرش با فکر به اون رفته،ده سالی که به خاطر اون دله مادرشو شکوند خیلی وقتا،کم کم یه اتفاقاتی میفتاد که حس میکرد طرفش بهش بی میل نیس ولی الان!!دختر با خودش،میگفت الان دیگه وقتش نیست!نه اینکه نخواد نه فقط هرچی تو وجودش گشت حسی مثه گذشته پیدا نکرد،پس پسر خیلی دیر اومد خیلی دیر اگر یکسال زودتر میومد مطمعنا عشقی از طرف دختر نصیبش میشد که نظیرش رو توی رویا هم ندیده بود،ولی حیف که دختر قصه ما دختر قدیم نبود،بزرگ شده بود و احساسش پخته،و همچنان غرورش اجازه نمیداد با کسی باشه که زمانی پسش زده بود:)دختر ما الان بهترین زندگی رو داره بدون اون حتی، درسته گاهی گوشه قلبش یادشه ولی فقط در حد یاد و معتقده عشق اول هرچند چرت هم باشه عشق اوله و هیچوقت فراموش نمیشه،دختری که یادگرفت؛ خیلی چیزا یادگرفت و تجربه هایی توی راه این عشق به دست آوورد که شاید از سنش خیلی بیشتر باشه،و الان همون دختر داره این رو تایپ میکنه☺بله اون دختر منم،و واقعا خنگولستان و بچه هاش تو حال خوب الان من نقش مهمی داشتن:)ممنون از همتون و امیدوارم بتونم روزی جبران کنم❤ اینو بگم من اینارو راجب خودم نگفتم که مظلوم نمایی کنم فقط خواستم بگم هر عشقی هم عشق نیست و قرار نیس دوطرف به هم برسن کله منظورم همین بود و گفتم شاید افرادی مثه من باشن و این بتونه کمکشون کنه 😊 امشب دلم گرفته بود گفتم یه دردودلی باهاتون بکنم 😊❤ مخلص شوما بانو سگ سیبیل لرچی از خنگولستان 😃❤❤❤
o*o*o*o*o*o*o*o تو که می آیی نوشته هایم را میخوانی وبی هیچ نشانی میروی صبر کن ی نگا به من کن ببینم هنوز لبخند بر روی لبانت هست و زیر لب میگویی که همون دیوونه ای بهت حسودیم میشه آخه تو می آیی نوشته های کسی که دوستش داری را میخوانی اما من او برای من هیج جا نمینویسد تا بخوانم او تمام دوس داشتنش را در قلبش حفظ میکند وغم نداشتنش را تنهایی به دوش میکشد میخندم هنگام نوشتن،خصوصادلنوشته هایم با تمام وجود حس کن لبخند مرا بخند تا ببینم لبخندت را دلم برای لبخندهای از ته دلت تنگ شده خب دیگه بسه انقد نخند لوس میشی خب چیکار کنم الان یهو حس نوشتنم تموم شد *vakh_vakh* *hir_hir* o*o*o*o*o*o*o*o خیلی سعی کردم حداقل این دفعه پست حسی ولی بازم نتونستم *vakh_vakh* *goz_khand*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مگر قرار نیست یک عمر زن زندگیاش باشی...؟ خب پس بلد باش دلبری کردن، قانون بیچونوچرای رابطه است بلد باش دلربایی کردن را اینکه تا دیروز دختر خانه بوده ای... و میگفتی من از این اداها بلد نیستم... خوب بود،اصلا عالی بود... دستت درد نکند که وارد بازی های دلبری نشدی... اما الان دیگر فقط دختر خانهی پدرت نیستی!👍 الان آرام و قرار دل مَردت شدهای...❤️ بلد باش دلبری را بلد نیستی؟ به نابلدی ات افتخار هممیکنی؟؟ افتخار نکن عزیزم چون عیب است اول خجالت بکش بعد برو دنبال یاد گرفتنش کمی لمّ و قلق این مَردت را یاد بگیر بگذار قلبش برای تو تندتر از بقیه آدمها بزند تو اگر نجنبی، چهار روز دیگر درگیر روزمرگی زندگی میشوی بعد تا چشم باز کنی میبینی پیر شده ای و مَردت هم هر روز بی تفاوت تر از قبل لطفا بلد باش دلبری را ☀☀☀
آقا پسری که به عشقت میگی میذاری ببوسمت ؟ برای یه دختر خیلی سخته یه نفر دست بهش بزنه ... ببوستش وقتی عشقت سرشو میندازه پایین و میگه باشه اینو بدون که براش راحت نبوده کلی با خودش کلنجار رفته...همه چیز رو زیرپاش گذاشته و قبول کرده آهای پسر ایرونی با توام مرد باش و به یه بوسه رضایت بده تو فقط اجازه یه بوسه از اون دختر گرفتی نه چیز دیگه یه دختر احساسشو ... قلبشو میذاره کف دستش و میاد جلو تو هم مرد باش و با احساست بیا ... نه با چیز دیگه چرا دست گل آلود شهوتت رو توی حوضچه زلال احساس میشوری ؟ میدونی مدیونی ؟ به تموم هم جنسای خودت مدیونی به تموم کسایی که بعد از تو قراره با اون دختر برخورد داشته باشن مدیونی در برابرشون مسئولی چرااااااااا؟ چون تو دید اون دختر رو نسبت به همه عوض کردی چون تو ذهن اون دختر رو خراب کردی ... فکرشو مشغول کردی آره برادر من مدیونی پس بخاطر دخترا نه بخاطر هم جنسای خودتونم که شده حواست بیشتر باشه بخاطر دختر دار شدنت و دختر خودت حواست باشه o*o*o*o*o*o*o*o o*o*o*o*o*o*o*o هیییییییییییی پسرحواست هس؟؟؟؟ دلم برا مردبودنت تنگ شده حالم از نر بودنت داره بهم میخوره، ی زمانی بایه اخم شیرین دوس داشتنی میگفتی بیرون نریااااااااا الان میگی بپیچون خونرو،بزن بیرون میگفتی چادر سرت کنی هااااا وقتی میای بیرون،الان میگی ساپورت بپوش اندامت قشنگه حیفه زنگ که میزدم پیش دوستات بودی قطع میکردی تنها میشدی زنگ میزدی که دوستات صدامو نشنون ،الان پیششون میزنی رو اسپیکرو میدی باتک تکشون بحرفم منو باهاشون بیرون میبری میگی راحت باش باهاشون،میگفتی خانومم دس به ابروهات نمیزنی هااا تاوقت ازدواجمون الان میگی قشنگ گرفتی بیا مال منم بگیر میگی مانتوکوتاهو روشن بپوش ست کن جلودوستام قشنگ جلوه کن چرادیگه وقتی لایک پسرارو زیرپستام میبینی کامنت نمیذاری توفقط مال منی دلم براصدای مردونت لک زده نه عجقم وعسیسمت دخترشدنت مبارک ولی من به مردبودنت نیازدارم حــکایت_امروزیا
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم