o*o*o*o*o*o*o*o ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیل و در میاوردن و این برخالف شرط و شروطش با فیروز عمید بود نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنک های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود! ابی چندتا استغفرا ... زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت
*0*0*0*0*0*0*0* گوشیو بیشتر چسبوندم به گوشم انگار اینجوری بهم نزدیکتر میشد صداش میدونی چند وقته برام شعر نگفتی؟! شعر نخوندی؟ چشم گشاد کردم براش پشت گوشی؛ انگار که میبینه
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ مثلا بغلم کنی و کنار گوشم آهسته بگویی بیخیالِ تقویم ها نازخاتونم دامن گلدارت را که بپوشی بهار می شود روسریِ آبیت را که سر کنی بهارتر مثلا سر روی شانه ات بگذارم و با ناز بگویم فروردین و مهر و اسفندش چه فرقی دارد ... وقتی بهار آغوش شماست آقا اصلا به رفت و آمدِ این فصل ها اعتباری نیست
^^^^^*^^^^^ خنده، بخیه است بوسه، بخیه است فراموشی، بخیه است مهربانی، بخیه است آدم، بی بخیه متلاشی می شود آدم زخم است طاهره خنیا
..♥♥.................. عشق قائل به زمان و مکان نیست به هست و نیست هم ساده تر بگویمت، بودی دوستت داشتم نیستی هنوز هم دوستت دارم ..♥♥.................. طاهره_اباذری_هریس
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * این که میدونی سرانجامی نداری باهاش و دل خوش میکنی به بیسرانجامیش این که معیار زیبایی میشه برات و دوستت میگه رفیق این کجاش خوشگله این که خودش ساکته و هرکی هرچی میگه دربارهش تو دفاع میکنی ازش و تهش میگی البته ربطی به من نداره این که مهم نیست که چی داره چی نداره و امیدواری به همهی چیزایی که قراره با هم بسازین بعدها این که به همه میگی هنوز برات زوده اما تا یه عروس و داماد میبینی، خودتو با اون بهجاشون تصور میکنی و دلت غنج میره این که تا یه بچهی خوشگل میبینی، به پهنای صورت لبخند میزنی و با خودت میگی بچهی من و فلانیم حسابی خوشگل میشه هاااا این که تا حرف عشق و دوست داشتن میشه سکوت میکنی و قلبت تندتر میتپه به خاطر راز شیرینی که یه روزی قراره برملا بشه این که شبا آخرین اسمی که قبل از خواب میاد توی ذهنت و صبح به محض بیدار شدن میاد رو لبات همونیه که سعی میکنی چیزی ازش نگی تو جمع این که به جایی میرسی که تو خلوتت به خودِ خدا بگی: تو رو خدا، فقط اونو میخواماااا این که از همون جملهی اول این نوشته حواست پرت یه نفر بود فقط. به روی خودت نیار ولی اینا رو بهش میگن عشق * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * طاهره اباذری هریس
*♥♥♥♥*♥♥♥♥* معجزه ام بودی اما اتفاق نیفتادی هرگز راستش را بگو نشد یا نمیخواستی؟ *♥♥♥♥*♥♥♥♥* #طاهره_اباذری_هریس
*~~~*****~~~* جانِ شیرینم شدی، عشقت مرا فرهادوار این چنین آواره در هر بیستونم کرده است ♦♦---------------♦♦ طاهره اباذری هریس
*~*~*~*~*~*~*~* مانتوی سفیدمو از روی ستِ لباسِ سبزِ اتاق عمل تنم کردم و لیوان نسکافه به دست از اتاق عمل زدم بیرون، روی صندلی های انتظار چشمم خورد به یه پیرزن تسبیح به دست که عین تصوراتم از مادربزرگای کتاب قصه ها بود مثل همراه بیمارای دیگه ندویید سمتم که از حال و روز بیمارش بپرسه، حتی سرشو بلند نکرد نگاهم کنه، جالب شد برام خودمو زدم به بی تفاوتی و رفتم و نشستم کنارش، دریغ از یه گوشه ی چشم اما صدامو صاف کردم و پرسیدم: مادرجان مریضتون توو اتاق عمله؟!؟ بالاخره رضایت داد نگاهم کنه، سراپامو برانداز کرد و گفت: یه نیم ساعتی میشه که شروع شده عملش، دکتری؟!؟ مقنعه مو صاف کردم و گفتم: هوشبرم پوزخند زد: همه شون یکین، همه تونم عین همین همه تون نگاهتون غرور داره، خیلی درس خوندی؟! خیلی با سوادی؟!؟ خیلی جدی منتظرِ جوابم بود، نگاهش اعتماد به نفسمو میگرفت ازم، به تته پته افتادم: خب من هنوز دارم درس میخونم، خیلی که نه یعنی خب با سواد که هستم یعنی سواد دارم، یکم فک کنم یعنی خودمو جمع و جور کردم و نفسمو با صدا دادم بیرون و سعی کردم خونسرد باشم مشکل مریضتون چیه؟!؟ خندید: غرور امثالِ تو آب دهنم خشک شد از هولِ گناهِ نکرده داشتم با تعجب و استرس به نیمرخ آروم پیرزن نگاه میکردم که زبون باز کرد: فامیل دورمه دخترک، یه چند وقت پیش شکمش غیر طبیعی بالا میاد، انگار که حامله ست داداش برادارای خوش غیرت و دکتر مهندسش نه که خیلی سرشون میشه و با سوادن، دختره رو به جرم گناهِ نکرده خوبِ خوب میزنن و با لباس پاره و سر و روی زخمی از خونه و دیارش میندازن بیرون، که مبادا توو اون شهرِ کوچیک بی آبروییش دامن اونارم بگیره منِ پیرزنِ بی سواد که نمرده بودم، خبردار که شدم خودم از روستا پاشدم رفتم شهرو هرچی لایقشون بود بارشون کردم و دختره رو آوردم پیش خودم. دکتر که بردمش معلوم شد توده داره توی شکمش، بزرگترین سرطانی که استادت قراره از دل و جونِ کسی دربیاره آب دهنمو به زور قورت دادم، عجب سرگذشتی باز یه نگاه به سرتاپام کرد و گفت: این همه مشق و مدرسه، این همه خرج و برج، فقط بلدین شعار بدین و ادای باکلاس بودن در بیارین، همه تونم خوبین الحمدلله، بدِ روزگارتون منم فقط با سوادین مثلن؟! به چه درد میخوره وقتی هنوز یاد نگرفتین قضاوت نکنین؟! به چکار میاد وقتی یادتون ندادن نباید پیش داوری نکنین؟!؟ شماها هنوز یاد نگرفتین نشینین جای خدا، چی یاد گرفتین خودِ خدا میدونه الانم که غیر من پیرزن ماشالا ماشالا همه تون درس خونده این والا بخدا غرور نداره این دوزار سواد که استفاده شم نمیکنین... سعی کنین آدم باشین، آدم اینه که مهمه اینه که ارزش داره اینه که گوهر نایابه اینارو گفت و بی توجه به قیافه ی دیدنی من دوباره مشغول گردوندن تسبیحش شد، فکر کنم همه ی حرصشو خالی کرد سرِ من و دلش خنک شد چیزی نداشتم که بگم، الکی نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: من دیگه باید برگردم سر عمل، خدا صحت بده به مریضتون، با اجازه نفهمیدم اصلا جوابی بهم داد یا نه، توی راه نسکافه ی تلخ و سرد شده رو مزه مزه کردم و سعی کردم به خودم دلداری بدم که من مثل بقیه نیستم خیرِ سرم، یه کم فرق دارم، اما *~*~*~*~*~*~*~* طاهره اباذری هریس
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم