o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
شیخ المریض (عن النگ نگ عنهو ) را روایت کنند که صبحی به وادی وارد گشتی من باب هیز بازی اندر پس دیواری چشمان هیزش به کسی اوفتاد که سیاه چادری بر خویش پیچیده همی بودی و بر سر نیز روبند و پوز بن همی زدی لیک چشمانش هویدا بودی و ان دو چشم خونبار باعث شدی شیخ منقلب گردد و شیدا گردد و عاشق گردد پس شیخ از پس آن مشکوک روان گشتی و بانگ بربداشتی که آی خره من تو رو میخوام بخوای نخوای من تو رو میخوام و پای کوبان و جفتک زنان در پی معشوق روان گشتی و خدایش لعنت کناد چو آن مشکوک حرکات شیخ نظاره کردی دوان بگشتی و شیخ نیز پس مشکوک به بیغوله ای شدی تا مگر رها گرد زه تعقیب شیخ و شیخ چو بیغوله بدیدی سر به گریبان بردی و افکاری بر وی برفتی شیطانی و بلکم خاکبرسری مشکوک چو این بدیدی سخت برآشفتی پس سیاه چادر به گوشه ای انداختی و از پر شالش دشنه ای همی کشیدی و به حلقوم شیخ همیگذاشتی شیخنا چو این دیدی چشمانش زه حدقه بیرون بجستی که آن لعبت تیزپای دزدی ببودی شب رو که فارغ زه طراریِ شبانه به سرای همی رفتی پس شیخ ملتمسانه به وی گفتی من گناه داشته بیدوم بچه بیدوم خر بیدوم و قس علی هذا تا مگر مشکوک از خونش درگذرد ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ پس شیخ رها شدی و به سرای همی برفتی و تا چهل روز خارج نگشتی تا آبها زه اسیاب افتد و آن رخداد فراموشش گردد و خدایش نیامرزاد ^^^^^*^^^^^
شیخنا را روایت کنند که صبحی به سحرگاه زه وادی برون همی بجستی و گاها بچستی و به شهر روان همی گشتی و خدایش لعنت کناد پس اندر آن شهر دو چشمان هیزش بچرانیدی تا که در حجره ای اندر قابی حوری بدی بس جمیل پس چونان بر وی عاشق بگشتی که مجنون در مقابل حضرتش گوز هم نبودی والله اعلم پس روال گشتی که شیخنا هر سحرگه به شهر رفتی و نیمه شبان چون آن حجره دار دکانش ببستی به وادی فرود همی آمدی روزی حجره دار که بر شیخ مشکوک همی بودی شیخ را به حجره همی بردی و از احوالش بپرسیدی و شیخنا راز دلدادگیش بر وی بگفتی پس چون آن پلید شرح حال شیخنا را شنیدی در دل بر وی بخندیدی و حیلتی کردی تا مگر شیخ را تلکه نوماید پس گفتی که ای شیخ خواهم ثوابی نمایم و تورا به وصل معشوق رسانم آخرتم آباد نومایم پس بباید کیسه ای از زر مرا دهی تا ممکن گردد تو را وصل یار که پدرش بس زر دوست باشد و تو را چاره نباشد الا آنچه گویم و شیخ جمله ی هست نیستش نقد کردی و به دکان دار دادی و آن قاب بر خری ببستی و به سرای بیاوردی لیک هرچه بدان نظاره کردی هیچش از حور خبر نبودی ازیرا که آن قاب تی وی همی بودی و آن حور تصویری زه بازیگری. و شیخنا هم بدان اسکول همی گشتی و هر چه نقد داشتی وز پی هیز بازیش بدادی و خدایش نیامرزاد گویند که شیخنا چهل روز از سرای بیرون نرفتی و بدان ملعبه زُل همی زدی تا مگر آن حور هویدا بگشتی و زهی خیال باطل بعد آن چله نشینی زه اوج نفرت آن قاب بر خری تیزتک ببستی و اندر بیابان رها بکردی تا مگر زان شکست عشقولانه ،زان حور انتقام بگرفتی خدایش لعنت کناد
*~~~*****~~~* قوی کسی است که نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند هر گاه زندگی را جهنم دیدی سعی کن پخته از آن بیرون آیی سوختن را همه بلدند زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد یکی رفت و یکی موند و یکی از غصه هاش خوندو یکی برد و یکی باخت و یکی رنجید یکی بخشید یکی از آبروش ترسید یکی بد شد یکی رد شد یکی پابند مقصد شد تو اما باش خدا اینجاست با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد و با خود تکرار می کنم که یادم باشد هر آن ممکن است شبی فرا رسد و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد پس هرگز به امید فردا "محبت هایم را ذخیره نکنم " و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم: خوشحالم که هستید *~~~*****~~~*
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ چه متن قشنگیه قوی کسی است که نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند هر گاه زندگی را جهنم دیدی سعی کن پخته از آن بیرون آیی سوختن را همه بلدند زندگی هیچ نمیگوید؛ نشانت میدهد با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد یکی رفت و یکی موند و یکی از غصه هاش خوندو یکی برد و یکی باخت و یکی با قسمتش ساختو یکی رنجید ""یکی بخشید"" یکی از آبروش ترسید یکی بد شد یکی رد شد یکی پابند مقصد شد تو اما باش """خدا اینجاست """ با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد و با خود تکرار می کنم که یادم باشد هر آن ممکن است شبی فرا رسد و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد پس هرگز به امید فردا محبت هایم را ذخیره نکنم و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم خوشحالم که هستید و هستم ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ مژده دادند : سراغ دل ما می آیی باور عشقی و بی چون و چرا می آیی مثل صبحی که به تاریکی شب می تازد می بری زنگ غم از خاطره تا می آیی می شود گرمی آغوش تو آرامش من شب که با خرمن گیسوی رها می آیی زیر گوش دل من قاصدکی می گوید که تو در راهی و سرشار صفا می آیی بیگمان باور شیرین دل فرهادی من قسم می خورم آخر به خدا می آیی کوله بار تو پر از خاطرهای آبی چه زلالی تو که لبریز دعا می آیی تا دمی گرم دمی درنفس مرده ی من دست پر از سر بازار شفا می آیی ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ؟؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم