شیخ المریض (عن النگ نگ عنهو ) را روایت کنند که صبحی به وادی وارد گشتی من باب هیز بازی
اندر پس دیواری چشمان هیزش به کسی اوفتاد که سیاه چادری بر خویش پیچیده همی بودی و بر سر نیز روبند و پوز بن همی زدی
لیک چشمانش هویدا بودی و ان دو چشم خونبار باعث شدی شیخ منقلب گردد و شیدا گردد و عاشق گردد
پس شیخ از پس آن مشکوک روان گشتی و بانگ بربداشتی که
آی خره من تو رو میخوام
بخوای نخوای من تو رو میخوام
و پای کوبان و جفتک زنان در پی معشوق روان گشتی و خدایش لعنت کناد
چو آن مشکوک حرکات شیخ نظاره کردی دوان بگشتی و شیخ نیز
پس مشکوک به بیغوله ای شدی تا مگر رها گرد زه تعقیب شیخ
و شیخ چو بیغوله بدیدی سر به گریبان بردی و افکاری بر وی برفتی شیطانی و بلکم خاکبرسری
مشکوک چو این بدیدی سخت برآشفتی
پس سیاه چادر به گوشه ای انداختی و از پر شالش دشنه ای همی کشیدی و به حلقوم شیخ همیگذاشتی
شیخنا چو این دیدی
چشمانش زه حدقه بیرون بجستی
که آن لعبت تیزپای دزدی ببودی شب رو
که فارغ زه طراریِ شبانه به سرای همی رفتی
پس شیخ ملتمسانه به وی گفتی
من گناه داشته بیدوم
بچه بیدوم خر بیدوم
و قس علی هذا
تا مگر مشکوک
از خونش درگذرد
^^^^^*^^^^^
^^^^^*^^^^^
پس شیخ رها شدی و به سرای همی برفتی و تا چهل روز خارج نگشتی تا آبها زه اسیاب افتد و آن رخداد فراموشش گردد و خدایش نیامرزاد
^^^^^*^^^^^