^^^^^*^^^^^ چه مظلومانه چشم دوخته و گاهی قطره های بلورین از چشمش می چکد به چه می اندیشد چرا چشمش را از گهواره نمی گیرد؟ بانو چه شده اصغر نیست تابش بدهی مگر تو لایق اسیری بودی تو تاج سر حسین بودی همسر حسین بودی و مادر شهید والا مقام اصغر اسارت مال تو نبود چه کشیدی در راه که مدام دستانت را عینه گهواره تکان می دادی و لای لای می خواندی زخم زبان می شنیدی سنگ میزدند اما تو باز هم چشمت به رقیه بود که زینب سنگرش بود بانو تاوان دلشکسته ی تو را مهدی _ عج _ خواهد گرفت خون طفل صغیر را صاحب الزمان خواهد گرفت شک نکن بانو شک نکن ^^^^^*^^^^^ در سوگ جانان | قسمت اول ◄ در سوگ جانان | قسمت دوم ◄ در سوگ جانان | قسمت سوم ◄ در سوگ جانان | قسمت چهارم ◄ در سوگ جانان | قسمت پنجم ◄ در سوگ جانان | قسمت ششم ◄ در سوگ جانان | قسمت هفتم ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟ صیدت دوباره به دریا برگشت غمت نباشد چون خدا با ماست هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست بگو خدا با ماست اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند دلی را نشکنی اگر پارویت را آب برد، باشد آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری اگر صیدت از دستت رفت، باشد ، امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت ، دستانت را که داری خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم دوباره به دست می آوریم دوباره می سازیم و دوباره به دست می آوریم دوباره می خریم و دوباره می خندیم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آرزو میکنم که اگر بناست گره ای در زندگی تان باشد گره خوردنِ دست های یار در دستانتان باشد و بس و اتفاقا هرچه " کورتر " بهتر ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سحر رستگار
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شاید روزی برایت تعریف کنم من پشت پنجرهی خاموش اتاقت چه گریه ها که نکردم شاید یک روز برایت بگویم چگونه در صبح های سردش زیر پنجرهی اتاقت راه رفتم و خیره به پردهای شدم که شاید دستانت ناخودآگاه کنارشان بزند از روزهایی که گریهام را قدم زدم و نیمه های شب تا سپیدهی صبح به پنجرهی بسته و خاموش اتاقت پناه آوردم شاید یک روز زمانش برسد و بگویم تا کجای شهر تعقیبت کردم ،تا کجای شهر نگاهت کردم شاید بگویم برای بیشتر دیدنت از شدت پلک نزدن چشم هایم سوخت شاید یک روز برایت بنویسم و پست کنم که از تو فقط چندین عکس تار برایم مانده که درونشان راه میروی میخندی اخم میکنی ... شاید یکروز اعتراف کردم که من آمدم تو نبودی و من عاشق پنجرهی اتاقت شدم ستایش قاسمی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعضی اوقات به ستاره ها خیلی حسودیم میشه حسودیم میشه چون که اونا میتونن هر شب یه دل سیر کسی رو که خیلی خیلی دوسش دارم رو نگاه کنن برای دیدنت...بوییدنت...لمس دستانت...هفت آسمان را گذر کردم Sepideh.MJ
oOoOoOoOoOoO ●●هی غریبه... ●●شب عروسی کت و شلوار سیاهش را به او بپوشان ●●رنگ سیاه به مرد من خیلی می آید ●●بند کراواتش را خودت سفت کن ●●این کار را دوست دارد ●● وقتی دستانت را میگیرد ●● خودت را در آغوش او بیانداز ●● با این کار احساس آرامش میکند ●●زحمت تاج عروس را نکش ●● سلیقه اش را خوب میدانم ، برایت گرفته است ●●خلاصه کنم غریبه ●●جان تو و جان مرد من (: oOoOoOoOoOoO
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ به همین سادگی ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل ما ماندیم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می آورد ما ماندیم و یک اندوه بزرگ... که ذره ذره اشک هایمان نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند که سر بر می آوردش کاش می دانستم جمعه ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم حس می کنم کاش می دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می آیم و دستانت را ..... و این بار سرد به دست می گیرم کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام نگاه تو را مرگ می رباید کاش نبودم آن شب که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم با همین دستهایی که سه شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم تا بخزم میان بستر آخرت به پهلو بخوابانمت و شانه ات را تکان دهم... تا تلقینت دهم… تا .… تا .. یادت هست پدر؟ تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی چقدر تکانت دادم و صدایت در نیامد که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم حیف شدی پدر...حیف شدی و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی آرام آرام گرفته ای میان بسترت من ماندم و غم بزرگ بی پدری پدر , پدر از دست رفته ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چه غم انگیز است گذراندن دقایق بدون حضور تو پدر حرفهام رو میشنوی بغض نبودنت هیچ جا خالی نخواهد شد حتی اگر از چشای ناقابلم خون بباره ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بابایی نازنینم یه عمر وحشت از دست دادنت خواب راحت رو ازم گرفته بود حالا که نیستی غم از دست دادنت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دلم برات تنگ شده درد هرگز ندیدنت منو میکشه پدر بیا و تنهاییم رو پر کن مثل اونوقت ها که از غرور داشتنت به همه فخر میفروختم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ باباجون حس عجیبی دارم یه حسی به من نهیب میزنه دارم ازت دور میشم میدونی بعد رفتنت تنها با خاطراتت زنده ام تنها به این دلخوشم که تو دورادور هوامو داری اگه خدای نکرده نگاهت رو ازم بگیری چه کنم ؟ میدونی حتی یه لحظه ناراحتیت رو نمیتونم تحمل کنم پس خواهش میکنم برای خودسازی به من فرصت بده ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم