♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
*@@*******@@*
از بایزید بسطامی ( رحمة الله علیه) پرسیدند ابتدای کارتو چگونه بود
گفت
من ده ساله بودم، شب از عبادت خوابم نمیبرد
شبی مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است. نزد من بخسب
مخالفت با مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم
آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم. یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم
آن شب هزار « قُل هُوَ اللّهُ اَحَد » خوانده بودم
آن دست که زیر سر مادرم بود، خون اندر آن خشک شده بود
گفتم ای تن، رنج از بهر خدای بکش
چون مادرم چنان دید، دعا کرد و گفت
یا رب، تو از وی خوشنود باش و درجتش، درجهٔ اولیا گردان
دعای دعای مادرم در حق من مستجاب شد و مرا بدین جای رسانید
*@@*******@@*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خوب که بگردی عشق رو هرجای خونه میتونی پیدا کنی
بین دونههای پودر ماشینی که میریزم تا پیرهن آبیت رو بشور
بین برنجهای مخلوط شده با قرمهسبزی، که هیچوقت بلد نشدم اونجوری که باید درستش کنم؛ ولی تو همیشه با بهبه گفتن خوردیش
بین کتابایی که اون اولا واست کادو گرفته بودم، بین نامههای نادر ابراهیمی
تووی نگاه چشمام، که گاهی بدون هیچ حرفی فقط دوخته میشه بهت
قاطی چای دارچینای عصرای تابستون و طعم عسل حل شده با شیر گرم
حتی تووی موج موج خستگی صورتم، وقتی که خوابم
آره، عشق رو هرجای خونه که بگردی میتونی پیدا کنی
مخصوصاً توو کاغذی که روش مینویسم
خیلی دوستت دارم و بعضی شبا میچسبونم به در یخچال، تا صبح وقتی داری میری ببینیش
و تو هم پایینش برام مینویسی
من خیلی بیشتر از خیلیِ تو، دوستت دارم
به نام خالق زیباییها
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
جرقههای کوچک این رمان در بهمن سال نود و شش در ذهنم شکل گرفت
بعد مدتی هرشب قبل از اینکه بخوابم اندکی به ایدهام میاندیشیدم
ان زمان چیزی بیشتر از یک سرگرمی نبود ولی ارام ارام این تصور حقیر شروع به رشد کرد تا اینکه اولین نسخه این رمان را در فروردین نود و هفت برای مدرسه نوشتم که نگارش بسیار ضعیف و اماتوری بود ولی با این حال با تشویق معلمان و دوستانم همراه شد که مرا بسیار مصممتر کرد
زمان گذشت تا اوایل سال نود و هشت رسیدیم، در ان دوره چندین بازرس که کارهای نشر نیز انجام میدادند، در کلاس ادبیات ما حضور یافتند.
که به توصیه معلم ادبیاتم که (قدر شناس ایشان هستم) انها مرا شناختند و متوجه
شدند؛ دستی به قلم دارم و قول دادند پیگیر چاپ کتابم باشند
همه چیز عالی پیش رفت و قرار بود رمان در تابستان نود و هشت چاپ شود، اما دوستی نصیحتی به من کرد که بابت ان دین زیادی به او دارم؛
او گفت: رمان جای توسعه بسیاری داره و بهتره الان چاپ نشه
تا به سطحی بالایی برسه.
من به خاطر اندرز دوستم و شرایط ان هنگام پیشنهاد نفیس چاپ را رد کردم
که افرادی بسیاری به من گفتند، کاری بسیار احمقانه انجام دادم؛ ولی الان از کار ان روز هیچ پشیمان نیستم بلکه خرسند نیز هستم، در طی ان یکسال تا به حال اثار بسیاری را مطالعه کردم و اصول بسیاری را یاد گرفتم؛ رمان نیز در این مدت پیشرفت چشمگیری داشت
اکنون در مرداد گرم و سوزان که با پیشتازی کرونا همراه است، تصمیم به انتشار ان گرفتم؛ شاید اگر در وضعیت اندکی مناسب تر بود رمان را چاپ میکردم، اما در چنین وضعیتی این امر مقدور نیست
*~*****◄►******~*
اما بیاید سرتان را درد نیارم و به موضوع اصلی بپردازم: چرا باید این رمان را بخوانم؟؟؟؟؟
که سوالی بسیار مهمی است، رک و خلاصه بگویم؛
اگر نخوانی غیر ممکنها و شرایط زندگی همچنان بزرگترین کابوس هرشبت خواهد بود؛
اما اگر بخوانی در مواجه با غیر ممکن ها پوزخند میزنی و شانس این را داری که از دریچه دید شخصیت های کتاب که با دیگر شخصیت های رمان ها تفاوتی بسزا دارند، دنیا را بنگردید
در واقع به این دلیل میگویم متفاوت که شما را در این رمان همراه افرادی
میکنم که برایش
البته اگر همه را من بگویم که دیگر صفایی به خواندن ندارد!!!!
بخوانید رمان را تا بدانید که از هیچ همه چیز میسازیم
غیرممکن و قوانین دنیا که دیگر چیزی نیست!!!!
و محدودیت ها را نامحدود میکنیم
من زمانی که ترس در تمامی سلول هایم رخنه میکند؛
خودم را شخصیت اول رمان فرض میکنم و ان زمان
برایم معجزه رخ میدهد؛
شما هم بخوانید تا متوجه منظورم شوید...
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
چهارده ساله که بودم عاشق پستچی محله مان شدم خیلی تصادفی رفتم در را باز کردم پشتش به من بود
وقتی برگشت قلبم تند تر میزد
سلام کردم نگاهش به چشمانم دوخته شده بود
سرم را پایین انداختم و گفتم نامه ای برای من دارید ؟
گفت: بله
مادرم از توی اتاق داد زد دخترم کی هست ؟
گفتم پستچی مادر جان
مادر گفت: بگو بیاد خونه یه چایی بخوره خستس
چیزی نگفتم و نگاهی به پست چی کردم
پست چی یه قدم تو اومد و داد زد خاله مریم ممنون مزاحم نمیشم
نامه و بدم برم
منتظر بودم تا نامه را بدهد
نمیدونم در نامه چه بود ؟
ولی از طرف پدرم بود
نه از طرف پدرم نبود از طرف همرزمش ناصر بود
انگار نامه برای من بود بازش کردم و خوندم
خیلی مقدمه چینی کرده بود ... از اونا گذشتم و سراغ اصل مطلب رفتم
پدرم فوت شده بود
اشک در چشمانم جمع شده بود
برگه خونی بود انگار موقع فوت پدرم این نامه را نوشته بود
گفت برایش آرزوی شهید شدن بکنم
و زحمت این خبر را من به مادر مریضم بگویم
اما چگونه ؟
ناگهان در خیالم بودم که پست چی گفت خیره حالتون خوبه ؟
گفتم بله خیره
کجا رو باید امضا کنم
من به مادرم این موضوع را نگفتم
تا موقعی که جنازه ی پدر رو آوردن
مادر در کنار پدر از هوش رفت
من ماندم یتیم در اون روز من بودم که گریه نکردم و خودم رو زمین نزدم عین مجسمه خشکم زده بود و هیچی رو باور نمیکردم
من به تنهایی در آبادان بزرگ شدم و زندگی کردم
کسی رو نداشتم ! که بهش پناه ببرم تنها کسم مادرم بود که 😢
آن هم از دست دادم 😢
در سن ۱۷ سالگی با همرزم پدرم ناصر ازدواج کردم
به همراه ناصر به تهران آمدیم و زندگی مان را شروع کردیم
بعد دوماه ناصر با صورت جمع شده و ناراحت به خونه اومد
بهش گفتم چیزی ازت نمیپرسم هرموقع دوست داشتی میتونی بگی
به پام نشست و گفت مینو جان نمیخواهم زخم دلت را تازه کنم
گفتم ناصر مقدمه چینی نکن و اصل مطلب رو بگو
گفت میخوام برم جبهه
سکوت کردم
گفت ترو خدا نمیخوام ازم ناراضی باشی
سرم و پایین انداختم و سکوت کردم
گفت التماست میکنم مینو دلم آروم و قرار نداره
با اشک سرم را بالا اوردم و گفتم خدا همراهت باشه
ناصر جان
نمیدانستم از قبل نقشه داشته است
صبح بعد اینکه از خواب بیدار شدم نبود
نامه ای نوشته بود و گفته بود
حلالم کن
بعد یکسال چشم انتظاری جسد تیکه تیکه شده ناصر رو اوردن
خدا لعنتشون کنه به تن مرده ی همسرم هم رحم نکردن
من تنها فقط به خودم پناه اوردم
و شب ها با یادش میخوابم
ناصر جان خدا ازت راضی باشد
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
نویسنده : ناشناس
oOoOoOoOoOoO
مثلاً پیش بیاید دوباره کنارت باشم
قلبم دیوانه وار از ریتم نفس هایت به قفسه سینه ام بکوبد
رنگ مورد علاقه ات را بپوشم
ریتم موزیک مورد علاقه ات در چشم هایم دو دو بزند
نگاهت به نگاهم قفل شود
در نی نی سیاه چاله ی چشمانت غرق شوم و تو رابرق ذوق چشمانم بگیرد
لبخند بزنی و سرم را پایین بیندازم وبازهم دل بدهم به حرفهایت
پر بکشم به سمت گوشه ای ترین چهارخانه ی پیرهنت و تا ابد درآغوشت زندگی کنم
زل بزنم به ترکیب صورتت
به ساده ی دلنشین و دوست داشتنی خودم
فکر کنم چطور ممکن است یک نفر را اینقدر دوست داشته باشم
یعنی که وای ازدست کسی عاشق است
من خودم و هزار آرزویم رابرای وقتی که تورا ببینم هرشب قبل خواب دوره میکنم
وهرشب فرهادی میشوی که به خوابم می آیی و تیشه میزنی به تک تک ریشه های درختی که عشق توشکوفه های آن هست
oOoOoOoOoOoO
کوثر طاهری
بد اخلاق بودن بد نیس
ولی اینکه اخلاق خوبتو واسه
یه مشت بی لیاقت رو کنی غلط اضافسر
📽ممنوعه
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
میدونی تو این شهر چقدر دختر هست که آرزوشونه جای تو باشن؟
از شرافت، فقط "شَرّ و آفَتِش" به ما رسید
📽 هیولا
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
ای کاش وقت داشتيم
تا اينا رو دفنشون میکرديم
جوزی (کلينت ايستوود) : گور باباشون
لاشخورها هم گناه دارن
همش که نبايد کرمها غذا بخورند
🎥 The Outlaw Josey Wales
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
اون یه خانوم یا یه خانه بدوش _ فاحشه ؟
نمیدونم بهش توهین کن
اگر ولگرد و فاحشه باشه عصبانی میشه، ولی اگه خانم باشه، میخنده
🎥 Vivre Sa Vie
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
من واسه خوب بودن وقت ندارم
باید دنیارو تغییر بدم
🎥 Steve Jobs
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
تو سن من
شمع ها بیشتر از کیک خرج برمیدارن
🎥 Mr. Nobody
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
با کمال احترام اگه وکیلی و پول درست حسابی به جیب نزدی، کارت رو بلد نیستی
🎥 Better Call Saul
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
وانمود کردن به دوست داشتن کسی که دوستش نداری از وانمود کردن به دوست نداشتن کسی که دوستش داری سخت تره
🎥 The Lobster
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
مایک : میدونی یک پلیس بیشتر از همه از چی میترسه؟ بیشتر از تیر خوردن، بیشتر از هر چیزی، زندان ... زندانی شدن در کنار اونایی که خودش انداخته اون تو
🎥 Better Call Saul
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
من آدم متمدنی هستم
پس این تمدنت رو جمع کن و گورتو از اینجا گم کن
🎥 Deadwood
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
هاردی: استن پدرت چیکاره بوده؟
لورل: تو کار چوب بوده. البته به صورت محدود
هاردی: یعنی چیکار میکرده؟
لورل: خلال دندون میفروخته
🎥 One Good Turn
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
اگه سیم لخت باشه چی میشه؟
پاتریک: من سال هاست بیدارمیشم، میخورم، میخوابم؛ حس میکنم به استراحت نیاز دارم
📽 باب اسفنجی
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
🖇
یا زیاد بخوانید یا اصلا نخوانید
کسانی که چند کتاب محدود خواندهاند به متوهمترین و خطرناکترین انسانها تبدیل میشوند، زیرا تعصب شدیدی روی دانش اندکشان پیدا میکنند
🕴کارل سیگن
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
عکس دیگه ای از ایشون در دست نیس
😉😉
یه نکته؛
مردم ما مقاومت شدیدی نسبت به فهمیدن دارن
پس خودتو برا نفهمی یه عده خسته نکن
شاد باش
🕴امیر ستار آریا فر
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
(همینطور که میبینن؛ شیخهن اندر مطبخ به سر میبرد، میگن حتی اونجا می خوابه، چایلد لِیبِر کی بودی تو؟😉)
مَ هم دلمممم برات یه عالمه تنگ شده بود
ولی خب این دوره امتحانا، درس و مشقات رو اولویتشونو ببر بالا تر
ما هم اینجا هستیم همیشه پیشتیم و فاصلمون بات
فاصلته تا گوشیت
🕴حسین پیرزاد روزبهانی
منت دار حضورتونم🖤
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
**♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم