*@@*******@@*
از بایزید بسطامی ( رحمة الله علیه) پرسیدند ابتدای کارتو چگونه بود
گفت
من ده ساله بودم، شب از عبادت خوابم نمیبرد
شبی مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است. نزد من بخسب
مخالفت با مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم
آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم. یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم
آن شب هزار « قُل هُوَ اللّهُ اَحَد » خوانده بودم
آن دست که زیر سر مادرم بود، خون اندر آن خشک شده بود
گفتم ای تن، رنج از بهر خدای بکش
چون مادرم چنان دید، دعا کرد و گفت
یا رب، تو از وی خوشنود باش و درجتش، درجهٔ اولیا گردان
دعای دعای مادرم در حق من مستجاب شد و مرا بدین جای رسانید
*@@*******@@*