o*o*o*o*o*o*o*o میخواهم بروم دور خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خودم بگریزم. صادق هدایت
تولد داریم چه تولدی بیایین بچه ها امروز تولد کاکا اصخره 😄😄😄😄😄😄 شادی هایت هزاران برابر باشد هر سالت مثل امسال که کامت شیرین بود، خوش باشد ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ سال تولد جدیدت را همگی با هم آرزو می کنیم: کنار همسر مهربانت خوشبخت باشی. فراموش نکنی ما، فراموش نخواهیم کرد خوبی هایت را به هر آنچه که از فکرت می گذرد و لایقش هستی برسی که به یقین لایق بهترین هایی @~@~@~@~@~@ همگی دست به سوی خدا می نهیم و از او می خواهیم: همیشه دلت راشاد و لبت را خندان کند چون بر غم شخصی راضی نبودی!!! *!^^!^^^^!^^!* قدیما مامان بزرگم دعای قشنگی برام می کرد که سر شار از غرور می شدم. الان دوست دارم در این لحظه ی خوش زندگیت همان دعا را برایت بکنم: الهی الهی الهی دست که به سنگ میزنی طلا باشد برایت شمع تولد امسالت را فوت کن تا شمع تولد جدیدت پر نورتر از هر سال روشن تر باشد صد سال به این سالها *!^^!^^^^!^^!*
*@@*******@@* خب سلام امروز اومدم بعداز حدود یک ماه شاید بیشتر و شاید کمتر یه چیزایی بگم...میخوام داستان زندگی یه دخترو بگم،یه دختر که یه روز بین همهمه های زندگی عاشق شد،سنش کم بود شاید هفت شایدم هشت سنی که همه میگن نمیدونن عشق چیه اصن ولی اون معنی عشقو فهمید،حسش کرد با تمام وجود گذشتوگذشت اون دختر بزرگ شدحدوده پونزده سالگی بود که با خودش گفت خب من اونو میخوام درست ولی اون چی؟اونم منو میخواد؟و جواب نه مثه پتک توی سرش خورد،مطمعن بود نمیخوادش،این بین دختر کارایی کرد که در خور شخصیتش نبود و حتی مدتی داشت به راه هایی کشیده میشد که فکرشم نمیکرد،به خاطر همون شخص،دختر هرروز به این فکر میکرد و شبا با رویای ازدواج با اون میگذشت،دلش براش تنگ بود ولی بهونه ای برای دیدنش نداشت:(بازم گذشتو دختر خودشو هیجده ساله دید،به خودش اومد دید حدوده ده سال از عمرش با فکر به اون رفته،ده سالی که به خاطر اون دله مادرشو شکوند خیلی وقتا،کم کم یه اتفاقاتی میفتاد که حس میکرد طرفش بهش بی میل نیس ولی الان!!دختر با خودش،میگفت الان دیگه وقتش نیست!نه اینکه نخواد نه فقط هرچی تو وجودش گشت حسی مثه گذشته پیدا نکرد،پس پسر خیلی دیر اومد خیلی دیر اگر یکسال زودتر میومد مطمعنا عشقی از طرف دختر نصیبش میشد که نظیرش رو توی رویا هم ندیده بود،ولی حیف که دختر قصه ما دختر قدیم نبود،بزرگ شده بود و احساسش پخته،و همچنان غرورش اجازه نمیداد با کسی باشه که زمانی پسش زده بود:)دختر ما الان بهترین زندگی رو داره بدون اون حتی، درسته گاهی گوشه قلبش یادشه ولی فقط در حد یاد و معتقده عشق اول هرچند چرت هم باشه عشق اوله و هیچوقت فراموش نمیشه،دختری که یادگرفت؛ خیلی چیزا یادگرفت و تجربه هایی توی راه این عشق به دست آوورد که شاید از سنش خیلی بیشتر باشه،و الان همون دختر داره این رو تایپ میکنه☺بله اون دختر منم،و واقعا خنگولستان و بچه هاش تو حال خوب الان من نقش مهمی داشتن:)ممنون از همتون و امیدوارم بتونم روزی جبران کنم❤ اینو بگم من اینارو راجب خودم نگفتم که مظلوم نمایی کنم فقط خواستم بگم هر عشقی هم عشق نیست و قرار نیس دوطرف به هم برسن کله منظورم همین بود و گفتم شاید افرادی مثه من باشن و این بتونه کمکشون کنه 😊 امشب دلم گرفته بود گفتم یه دردودلی باهاتون بکنم 😊❤ مخلص شوما بانو سگ سیبیل لرچی از خنگولستان 😃❤❤❤
o*o*o*o*o*o*o*o ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیل و در میاوردن و این برخالف شرط و شروطش با فیروز عمید بود نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنک های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود! ابی چندتا استغفرا ... زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت
o*o*o*o*o*o*o*o با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده. با خودش گفت
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* چهارده ساله که بودم عاشق پستچی محله مان شدم خیلی تصادفی رفتم در را باز کردم پشتش به من بود وقتی برگشت قلبم تند تر میزد سلام کردم نگاهش به چشمانم دوخته شده بود سرم را پایین انداختم و گفتم نامه ای برای من دارید ؟ گفت: بله مادرم از توی اتاق داد زد دخترم کی هست ؟ گفتم پستچی مادر جان مادر گفت: بگو بیاد خونه یه چایی بخوره خستس چیزی نگفتم و نگاهی به پست چی کردم پست چی یه قدم تو اومد و داد زد خاله مریم ممنون مزاحم نمیشم نامه و بدم برم منتظر بودم تا نامه را بدهد نمیدونم در نامه چه بود ؟ ولی از طرف پدرم بود نه از طرف پدرم نبود از طرف همرزمش ناصر بود انگار نامه برای من بود بازش کردم و خوندم خیلی مقدمه چینی کرده بود ... از اونا گذشتم و سراغ اصل مطلب رفتم پدرم فوت شده بود اشک در چشمانم جمع شده بود برگه خونی بود انگار موقع فوت پدرم این نامه را نوشته بود گفت برایش آرزوی شهید شدن بکنم و زحمت این خبر را من به مادر مریضم بگویم اما چگونه ؟ ناگهان در خیالم بودم که پست چی گفت خیره حالتون خوبه ؟ گفتم بله خیره کجا رو باید امضا کنم من به مادرم این موضوع را نگفتم تا موقعی که جنازه ی پدر رو آوردن مادر در کنار پدر از هوش رفت من ماندم یتیم در اون روز من بودم که گریه نکردم و خودم رو زمین نزدم عین مجسمه خشکم زده بود و هیچی رو باور نمیکردم من به تنهایی در آبادان بزرگ شدم و زندگی کردم کسی رو نداشتم ! که بهش پناه ببرم تنها کسم مادرم بود که 😢 آن هم از دست دادم 😢 در سن ۱۷ سالگی با همرزم پدرم ناصر ازدواج کردم به همراه ناصر به تهران آمدیم و زندگی مان را شروع کردیم بعد دوماه ناصر با صورت جمع شده و ناراحت به خونه اومد بهش گفتم چیزی ازت نمیپرسم هرموقع دوست داشتی میتونی بگی به پام نشست و گفت مینو جان نمیخواهم زخم دلت را تازه کنم گفتم ناصر مقدمه چینی نکن و اصل مطلب رو بگو گفت میخوام برم جبهه سکوت کردم گفت ترو خدا نمیخوام ازم ناراضی باشی سرم و پایین انداختم و سکوت کردم گفت التماست میکنم مینو دلم آروم و قرار نداره با اشک سرم را بالا اوردم و گفتم خدا همراهت باشه ناصر جان نمیدانستم از قبل نقشه داشته است صبح بعد اینکه از خواب بیدار شدم نبود نامه ای نوشته بود و گفته بود حلالم کن بعد یکسال چشم انتظاری جسد تیکه تیکه شده ناصر رو اوردن خدا لعنتشون کنه به تن مرده ی همسرم هم رحم نکردن من تنها فقط به خودم پناه اوردم و شب ها با یادش میخوابم ناصر جان خدا ازت راضی باشد *-*-*-*-*-*-*-*-*-* نویسنده : ناشناس
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* بابا لنگ دراز عزیز، شما یک دختر بچه مامانی نداشتید که او را در کودکی از گهواره اش دزدیده باشند؟ شاید آن دختر من باشم اگر ما شخصیت های یک رمان بودیم شاید گره گشایی آخر رمان کشف همین قضیه بود واقعا خیلی عجیب است آدم نداند کیست یک جورایی هیجان انگیز و رمانتیک است *-*-*-*-*-*-*-*-*-* خوشی های بزرگ زیاد مهم نیست، مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد باباجون من رمز واقعی خوشبختی را کشف کردم و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلا نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد من میخواهم بعد از این، زندگی فشرده بکنم و هر ثانیه از زندگی ام را خوش باشم می خواهم وقتی که خوش هستم بدانم که خوش هستم *-*-*-*-*-*-*-*-*-* کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم