○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دیگه دستم واسه امین و سامان رو شده بود
اولش کلی مسخره ام کردن ولی وقتی فهمیدن من جدی ام حسابی هوامو داشتن
دمشون گرم با هم یه مشت و مال جانانه به اون عوضی های دزد دادیم
زیبای ناشناس هم لبخندی روی لبم اومد بهتره بگم جلوه نرم تر شده بود درسته که روی خوش نشون نمیداد اما مثل اون اوایل دیگه پرخاش نمیکرد وقتایی هم که دم پنجره می دیدمش دیگه نگاهشو ازم نمیگرفت و این یعنی جای امیدی هست دیدنش شده بود جزء لاینفک زندگیم
چی کار میکردم دست خودم نبود دیگه
قرار بود با بچه های محل دو گروه بشیم و یه مسابقه فوتبال برگزار کنیم، هر گروهی که میباخت باید گروه برنده رو میبردن کبابی اکبر آقا نفری سه سیخ کباب براشون میخریدن بالاش هم یه آب انار مشت میخوردن امین و سامان که از راز من خبر داشتن اجازه ندادن من تو بازی باشم گفتن بازم مثل اون دفه چشمت میره دنبال اون پنجره و گند میزنی به بازی
منم دیدم همچین بیراه نمیگن قبول کردم بکشم کنار، نیمه اول بدون گل تموم شد هیچ خبری هم نبود نشسته بودم روی سکوی سیمانی و به داد و قال بچه ها نگاه میکردم که یهو در خونشون باز شد و قلب من باز هم رفت رو ریتم تند، حقا اسمی که براش انتخاب کرده بودن تنها مناسب اون بود و بس، مانتو کمرنگ آبی پوشیده بود با روسری خیلی بزرگ سفیدی که زمینش گلهای ریز آبی داشت بدون نمایان شدن تار مویی متین، باوقار و سنگین راه کوچه پشتی رو در پیش گرفت
صبر کن ببینم این کجا داشت میرفت؟ مثل فشنگ از جام بلند شدم و بدون توجه به نیش باز امین و سر تکون دادنهای سامان با عجله خودمو بهش رسوندم
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄ پنجره | قسمت ششم ◄ پنجره | قسمت هفتم ◄ پنجره | قسمت هشتم ◄ پنجره | قسمت نهم ◄ پنجره | قسمت دهم ◄ پنجره | قسمت یازدهم ◄ پنجره | قسمت دوازدهم ◄ پنجره | قسمت سیزدهم ◄
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد
اما چند كودک را بر سر بركه ديد ، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد ، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد
شكايت نزد سليمان برد
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
علامه دهخدا
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: بله
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد
گفت: مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود
در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟
گفت: امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت
گفتم: بگو چقدر؟
گفت: تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم
گفتم: هر چه بدهم قبول است؟
گفت: یا علی
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: من گفتم هر چه دادی قبول
گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم
گفت: تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟
واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
*malos*
دم خنده هاتون گرم
*malos*