@~@~@~@~@~@ دختری از کوچه باغی میگذشت یک پسر در راه ناگه سبز گشت در پی اش افتاد و گفتا او سلام بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام دختر اما ناگهان و بی درنگ سوی او برگشت مانند پلنگ گفت با او بچه پروی خفن می دهی زحمت به بانویی چو من؟ من که نامم هست آزیتای صدر من که زیبایم مثال ماه بدر من که در نبش خیابان بهار میکنم در شرکت رایانه کار دختری چون من که خیلی خانمه بیشت و شش ساله _مجرد_دیپلمه دختری که خانه اش در شهرک است کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت در چه مورد با تو گردد هم کلام با تو من حرفی ندارم والسلام @~@~@~@~@~@
♦♦---------------♦♦ آخرین جمعھ مهر ماھ بود مثلِ همیشھ بھ خونھ باغ رفتم!خانوم جون روسرےِ گل قرمزشو دور موهاے بافتھ شدھ ے جو گندمیش پیچیدھ و از بالا پاپیون کردھ بود ❤ توےِ اِیوون نشستھ بود، نعنا و بهار نارنج خشک میکرد و فندق و بادوم و گردو میشکست اینقد ترگُل ورگُل بود کھ بی اختیار پریدم و لپاشو بوسیدم پرسید:ناهار چے بار بزارم !؟ همینجور کھ ناخنک میزدم گفتم : هیچےخانوم جون ،با یکے از دوستام قرار دارم همونجا ناهار میخوریم 🙊 راستے خانوم جون اخھ قربونت برم حالا کو تا یلدا کو تا شباےِ سردِ پاییز و زمستون کھ بهار نارنجِ چایےهاے دبشِتو از الان آمادھ کردے دست از کار کشید و گفت: پاییز کھ بیاد پشت بندش زمستونِ! یکے از یکے دلگیرتر زمینگیرِ سرما میشم، کارام عقب میمونھ گفتم : اولا کھ خدا نکنھ زمین گیرشے 😑 دوما اینکھ پشت بندِ پاییزِ همھ کھ زمستون نیست گفت : وا ! مگھ میشھ؟ گفتم:ارھ خانوم جون پشت بندِ پاییزِ بعضیا بهارھ 😌 نگاھِ مشکوکے از بالاے عینکش بهم انداخت همون لحظھ گوشیم زنگ خورد نوشتھ بود : ) #دلبرجــان ❤ لبخندِ ریزے اومد روے لبام 😌 سرمو کھ بلند کردم داشت نگام میکرد ابروے سمتِ راستشو بالا انداخت و گفت! پاشو پدر سوختھ پاشو برو اینقدر این بهارِ بعدِ پاییزِتو منتظر نزار 🌙🐼🌿❤
o*o*o*o*o*o*o*o ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیل و در میاوردن و این برخالف شرط و شروطش با فیروز عمید بود نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنک های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود! ابی چندتا استغفرا ... زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت
o*o*o*o*o*o*o*o با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده. با خودش گفت
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم