o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
o*o*o*o*o*o*o*o صدیقه با درموندگی گفت هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره ابی با خشم غرید
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ همین که آقاجان از دهان لقِ خواهر کوچکم شنید که من با فروختن گوشواره ام یک ساز خریده ام کمربندش را برداشت و توی حیاط دنبالم افتاد که گیس بریده کدام عاقلی طلا را میدهد و دادار دودور می خرد؟ ننه جان هم پشت آقام درآمد و همین طور که چنگ می انداخت به صورتش گفت به جای این غلطی که کردی می رفتی کلاس احکامی، صوتی، چیزی نه این که مطرب بشوی که فردا توی محل اسمت بپیچد و هیچ احمقی در این خانه را نزند آقاجان که اهل این حرفها نبود تخس شد و گفت حالا لازم نیست همه آخوند و بانو مجلسی بشوند جای این تکه چوب می رفتی کلاس خیاطی، که فردا بلد باشی جوراب شوهرت را بدوزی زورم که به آن ها نرسید زدم زیر گریه دست آخر هم یک سیلی از آقاجان خوردم و توی اتاق حبس شدم صبح فردا خواهر کوچکم آمد و گفت که ننه جان سازت را داد سمساری و عوضش آینه شمعدان خرید، بیا ببین چقدر خوشگل است حالا سال ها از آن روزگار میگذرد ازدواج کرده ام و بلدم جوراب شوهرم را بدوزم از احکام هم حسابی سرم می شود اما به آینه ام که نگاه میکنم دختری را میبینم که در دوردست ها ساز میزند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نسرین قنواتی بآنوۍ زمِسْتآن
*** پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده *** *** چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
*0*0*0*0*0*0*0* راستش مادرم دلش داماد دکتر میخواست و به مهندس پایین تر هم راضی نبود با هزار امید و آرزو که الهی این آخری را هم بفرستم خانه یِ بخت و به یک آدمِ حسابی که سرش بیارزد به تنش شوهر بدهم و یک نفسِ راحت بکشم با هزار سلام و صلوات مارا فرستاد دانشگاه تا اینجایش که همه چیـز سرِ جایش بود من به "ادبیات" جانم رسیده بودم و مادر نزدیک شده بود به داماد دکتر داشتن تاکید هم کرده بود دکترِ دیابت باشد که هرماه کلی وقت و عمرُ حوصله اش را نگذارد پایِ وقت گرفتن از این دکتر و آن متخصص خلاصه که یک ترم گذشت و ما هی غرق می شدیم و غرق تر تویِ عالمِ وزن و عروض و قافیه و هیـچ خبری از آن"دُکی جون"ـی که خواهر ها هـی سراغش را میگرفتند نبـود تا اینکه آمد نه زیرباران و تگرگ و تویِ یک غروبِ پاییزی بلکه تویِ آفتابی ترین روزِ بهمن ماه نه به جزوه هایم زد که بریزد و دلمان هم کنارش نه از پله هایِ دانشکده پرت شدیم تویِ بغلش و نـه راستش دکتر بود نشسته بودم رویِ پله هایِ یک حوض و داشتم خستگی در میکردم ک یکهو ته سیگارش افتاد کنارم وحشی شدم راستش بلند شدم و رفتم تویِ سینه اش که بگویم هی بیشعورِ بی مغزِ فلان چی چی مگر ته سیگار زباله نیست که چشمهایم بدجوری گیر کرد به عسلی هایِ اخمویِ خشنش یک نگاهی به قدِ زیر صد و شصت و پنجِ خودم انداختم و یک نگاه به ورزیدگی و بلند بالاییِ او صدایم تویِ حنجره گیر کرد و دست و پایم را گم کردم خواستم از مهلکه فرار کنم که بیشتر دل و دینم را نبازم که کوله ام را کشیـد و گفت: ورودیِ جدیدی نه؟ به تته پته افتاده بودم و یک بله گفتنم هزارتا ب داشت و پانصد تا لام اهلِ طفره رفتنُ حرف دزدیدنُ الان نگو فردا بگو نبـود یک کلام گفت خاطرت رو میخـوام و قالِ قضیه را کند نه گذاشت ناز کنم و کرشمه بیایم که نه من فعلا میخـوام درس بخـونم یا مادرم شوهرم نمی دهد و پدرم ته تغاری اش را به کس میده که کَس باشه و پیرهنِ تنش اطلس و فلان و بیسار و نه حتی فرصت داد بپرسم بنده خدا از کجا پیدایت شد یکهـو سرِ راهِ مـن مستقیم مامان حوری اش را فرستاد خواستگاری و آقاجانِ ماهم نه گذاشت و نه برداشت گفت، پسره همه چی تمومه، آقاست و قشنگه و مـــرده مـادر هم که اصلا یادش نمی آمد که داماد دکتر می خواسته با شوق و ذوقِ تمام شروع کرد طبقه یِ بالایِ خانه را آب و جارو کردن که ته تغاری و دامادِ عزیزکرده اش ورِ دلش باشنـد اقا دانشجـویِ سنـواتی شده یِ تاریـخ بود که پرونده یِ آقامحمدجانِ قاجار را بسته بود و کنارِ حجره یِ خان بابایش حجره داری می کـرد فقط آمده بود دلِ من و خانواده ام را بردارد و بچسباند به خـودش تا یک عمر به جایِ جراحی قلب، ریه و کنترلِ دیایت قلب من را جراحی کند و یک عالمه عشق تویش کار بگذارد و ریه هایم را از هوایِ تازه یِ علاقه پرکند و شیرینیِ دوست داشتن را تویِ رگ هایِ زندگی ام جاری فقط آمده بود من را خـوشبخت کند که راستش خـوب از پسش برآمده ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ فاطمه صابری نیا
..♥♥.................. یه سری کارا هم هستن میتونی خودت انجام بدی و زحمتیم ندارن آنچنان اما دوس داری یه نفر بخصوصی انجامشون بده که حس کنی حواسش بهت هست مرسی ک حواست هست ..♥♥..................
^^^^^*^^^^^ در روز 5 اسفند سال 1284 شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد ؛ از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول ، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد ؛ خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت همه جا را سکوت فراگرفته بود ، به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد ؛ هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقا امام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد ؛ از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود . اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند . وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود که در رسول انقلابی عظیم ایجاد کرد و به یکباره از رسول ترک، حربن یزید ریاحی دیگری ساخت بله، رسول به یکباره اسیر زلف یار شده بود و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند او از آن روز به بعد یکی از شیداترین و دلسوخته ترین دلداده ها و ارادتمندان به امام حسین (ع) می شود به گونه ای که هر سخنی که از او درباره آقا بیرون می آمد ، هر شنونده ای را گریان و منقلب می ساخت و از این رو به حاج رسول دیوانه شهرت یافت و داستانهای شگفت انگیزی از او نقل می شود که ارادت او را به این خاندان عزیز اثبات می کند سرانجام در شب نهم دی ماه سال 1339 شمسی مصادف با پانزدهم رجب سال 1380 قمری درحالی که او حاج اکبر ناظم را بر بالین خود می بیند با گفتن مکرر
یه دختــــــــــرم••• من اگه خودمو لوس نکنم اگه باهات قهر نکنم و ناز نکنم اگه وقتی چشات میچرخه از حسودی دیوونه نشم اگه از نظر دادنات خوشحال نشم اگه به خاطر تو به خودم نرسم اگه سر به سرت نذارم اگه برات گریه نکنم اگه وقتی پاستیل میبینم پیرهنتو نکشم اگه لب و لوچه آویزون نکنم تا بغلم کنی اگه بهت نگم آقامون اگه برات مظلوم بازی درنیارم اگه از سرو کولت نرم بالا اگه برات عشوه نیام اگه گوشتو نپیچونم و نگم تو فقط مال منی اگه ناغافل دستاتو نگیرم اگه وقتی کار بدی کردم با ترس بهت نگم اگه لج بازی نکنم اگــــــــــه اون موقع اس که تو دیگه دیوونم و عاشقم نمیشی تو عاشق اینی که من یه خانم کامل باشم! خانم تو اممما تو پســــــــــری ••• اگه برام غیرتی نشی اگه روم حساس نباشی اگه ته ریش نداشته باشی اگه باهام مهربون نباشی اگه بهم اخمای کوچولو نکنی اگه وقتی شالم رفت عقب نگی اونو بکش جلو اگه دستمو محکم نگیری اگه نگی هرکاری کردی راست بگو تا ببخشمت اگه سر به سرم نذاری اگه قربون صدقم نری اگه نگرانم نشی اگه بهم نگی عروسک من اگه نگی من مهمم که میگم خوبی اگــــــــــه اونوقت منم دیوونه و عاشق تو نمیشم تا اون کارا رو برات بکنم ! من تورو مرد میخوام پس بیا و مرد باش ابرو برندار!دماغت عمل نکن لوس حرف نزن من و تو همون آدم و حواییم!بیا جاهامونو عوض نکنیم من لطافت نگه میدارم تو صلابت تو نگاهتو نگه دار منم نجابتمو بیا سعی کنیم بهترین هم باشیم من بهترین دختر واسه تو تو بهترین پسر واسه من میدونم شاید نشه حداقل سعی که میشه کرد قبــــــــــول ؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ارسال شده توسط گووووودرررررررززززز
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم