..♥♥.................. nyctophilia افرادی که عاشق شب و تاریکی هستن و حینش احساس آرامش می کنن Pluviophile افرادی که عاشق بارونن و در بارون احساس شادی و ارامش خاطر پیدا میکنن Selenophile افرادی که عمیقاً عاشق ماه هستن و به طور ناخوداگاه جذبش می شن Stigmatophile افرادی که عاشق تتو کردن و پیرسینگ زدن هستن Texteovert افرادی که با چت کردن نسبت به دیدار حضوری یا تماس تلفنی یا تصویری راحت ترن opacarophile به کسایی می گن که دوست دارن به تماشای غروب افتاب بشینن و از اون لذت می برن Tsundoku افرادی که عاشق کتاب خریدن هستن ولی اونو نصف نیمه رها می کنن و نمیخونن tidsoptimist افرادی که همیشه دیر سر قرار خود می رسن چون فکر می کنن به اندازه ی کافی وقت دارن ilunga افرادی که برای بار اول همه چیزو می بخشن، بار دوم تحمل می کنن وای بار سوم براشون وجود خارجی نداره، درواقع تو براشون وجود خارجی نداری
روزی شیخ در مکتب خانه نشسته بود و در حاله سر و کله زدن با مریدان اخمخ خود بودندی و مریدان اصلن سکوت نمیکردن و شیخ که بسیار برآشفته شده بود نعره ی وحشتناکی از خود به سر داد *fosh* *fosh* و مریدان همه ساکت شدن و در میان جمعیت یکی از مریدان با ذکره زهره مار حال شیخ را بگرفتید *palid* *palid* شیخ که فهمید کدامین یک از مریدان است او را فرا خواند و گفت من در این کیسه یک مرغ و یک تخم مرغ دارم *sheikh* *sheikh* حال تو که مرید زیرک و باهوشی هستی بگو ببینم ابتدا مرغ بوده یا ابتدا تخم مرغ مرید گفت یا شیخ چقدر اخمخ هستی خب معلومه دیگر اول تخم مرغ بوده شیخ گفت غلط کردی و با عصای خود به پروستات مرید کوبید که باعث دولا شدن مرید شد اورا چرخاند و شیخ که بسیار خشمگین بود تخم مرغ را به او فرو کرد سپس رو به یکی دیگر از مریدان کرد و گفت به نظر تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ مرید بخت برگشته گفت مرغ شیخ مجدد ضربه محکمی به پروستات مرید زد و اورا چرخاند و مرغ را به او فرو کرد سپس رو به مرید سوم کرد و گفت به نظره تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ مرید سومی حیله در سر پرورش داد و گفت دیگر نه تخم مرغی و نه مرغی هست ، خوب است آسوده بگویم تخم مرغ و گفت یا شیخ به نظره من تخم مرغ در ابتدا بوده شیخ دوباره با عصا به پروستات مرید سوم ضربه زد و اورا چرخاند و چون دیگر تخم مرغی نبود دست شیخ به مرید فرو رفت در همین بین ستار دوان دوان به همراه ستاریان به مکتب خانه وارد شدندی و گفت یا شیخ دستم به خشتکت یا شیخ و چنگ بر شلوار شیخ زد و شروع به کشیدن نمود شیخ هی نعره بزد که خشتکم را رها کن و چون یک دست او در مرید سومی گیر کرده بود توان بالا نگه داشتن شلوارش را نداشت *righo_ha* *righo_ha* و ستار که از نفرین شدگان بود دست از کشیدن بر نداشت تا شلوار شیخ از پایش در آمد سپس ستار که سرکرده ی ستاریان بود به زور خنده ی خویش را کنترل کرد و گفت یا شیخ فکر نمیکردم شلوارت در بیاید ولی به خشتکه دریده شده ات قسم ، بدبخت شدم فرمانده ارتش از من هزار شمشیر خواسته اون هم تا هفته آینده و من هر چه فکر میکنم قادر به انجام این کار نیستم اگر هم قادر باشم کوره ی آهنگری با این حجم از کار منفجر خواهد شد ، و این نتوانستن جان و مالم را تباه میکند *gerye* *gerye_kharaki* شیخ پس از اینکه دست خود را از مرید سوم بیرون آورد و شلواره خویش را بپا کرد رو به ستار گفت تنها کاری که باید کنی اینه که با این مریدان اخمخ و ستاریان به ده بار مسیر بالا رفتن تپه را تکرار کنی سپس در رودخانه بپری و نیم ساعتی دست و پا بزنی و خودت را به درو دیوار بکوبی و بعد بیای چایی بخوری و بری بخوابی *are_are* *are_are* مریدان که این دستور را از شیخ گرفتن یورتمه کنان و عر عر کنان به سمت تپه حرکت کردند ولی ستار که اورا کاکتوس مینامیدن بسیار عصبانی شد و گفت ریق در راه حلت شیخ شیخ لبخندی زد و گفت : من بهترین راه حل را به تو دادم *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif* ستار که چاره ایی نمیافت همراهه مریدان شد و دسته جمعی مانند گله ایی از گورخران مسیر تپه را بالا و پایین رفتن و در رودخانه پریدن و در این بین چند تن از مریدان غرق و تلف شدن *dingele dingo* بعد انجام همه کار ها ستار و بازمانده مریدان چایی خوردن و بیهوش شدن و در زمانی که مریدان در حال انجام کار ها بودن شیخ در کِتری ادرار کرد و قرصه شیافت در قوری ریخت و این باعث شد که مریدان با آرامش بیشتری به خواب بروند صبح مجدد ستار به نزد شیخ آمد و گفت *malos* *goz_khand* یا شیخ نمیدانم چه شده که دیگر دلواپس نیستم و میخوام که از چند تن از مریدان شما و ستاریان چند کوره تعبیه کنم و بجای اینکه همه شمشیر ها را خودم بسازم و همه پول برای من شود با ستاریان و مریدان این کار را انجام دهم و پول را تقسیم کنم *baaaale* *baaaale* شیخ دست به ریش و پشم خویش کشید و لبخند زنان ره به ستار گفت دیروز سوار بر اسبه عجله بودی و این باعث میشد نتوانی به راحتی فکر کنی ولی اکنون از این اسب چموش پیاده شدی و باعث آسودگی خاطر تو گشت و بهترین فکر را در ذهن خود پرورش دادی مریدان بعد از شنیدن این حکمت همگی به اسب و خر تبدیل شدن و چندی از مریدان عر عر کنان در مکتب خانه شروع به دویدن کردن و سوار همدیگر شدن و مریدی که مرغ به او فرو رفته بود به کنج مکتب خانه نشست و شروع کرد به تخم گذاشتن ستار که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود باری دیگر شلوار از پای شیخ در اورد و شیهه کنان به سمت کوره رفت تا شمشیرها را بسازد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دلاتون شاد و لباتون خندون داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان و امید وارم مشت محکمی بر شکم ستاریان باشه این داستان باشد که پند گیرید
@~@~@~@~@~@ ی خاطره از ریقیدن یکی از آشناها میخام براتون بگم *vakh_vakh* طرف میگف یکی از همکارام رفیق فابریکمه ینی افتضاح باهم صمیمی هستیم *modir* ی روزتو اداره رفیقم از تو اتاق بلند شد رف سمت ته سالن ک یکم عقبتره و دشوری و آبدارخونه اونجاس منم فک کردم رفته دسشویی یواشکی رفتم نقشه خبیثانمو اجرا کنم *shool_maghz* همینک وارد قسمت دشوریا شدم یدفه بلند زارررررررتتت گوزید منم گفتم ناز نفستتت قنارییی *malos* کلاچو بکش داداچ ایطوری ک پاره میشی *palid* بعدشم دستمو پر آب کردم از بالا در ریختم رو سرش و فلنگو بستم *shadi* همینک از دشوریا بیرون اومدم دیدم رفیقم لیوان چایی ب دست از آبدارخونه اومد بیرون :khak: بش گفتم مگ دسشویی نرفتی *fekr* گف ن باو رفتم چای بنوشم *are_are* قضیه رو براش تعریف کردمو رفتیم تو یکی از اتاقا منتظر موندیم ببینیم کدوم بدبختی تو دشووری بود *khaak* عاقا چشتون روز بد نبینه رئیس اداره بود *chakeram_nokaram* با یقه شیخی و ریش و سیبیل و کت و شلوار تا نصفه خیسسس آب *ieneh* حالا اون دسای بندریتو بیار بالا نعرهه بزن *narahat* پیام اخلاقی اگ ی وختی تو ی اداره ای مشغول بکار شدید ببینید ک رئیس ادارتون کی میره دشوری و ی نقشه حسابی بکشید مثلا تو ی سطل بریقید و از بالای در دشوری رو سرش خالی کنید *gil_li_li_li* @~@~@~@~@~@
..*~~~~~~~*.. دریایِ غم در سینه ی یک چاه می گنجد؟!؟ اندوهِ مولایم علی در آه می گنجد؟!؟ شق القمر کرده ست امشب ابن ملجم هم آری! مگر کنج قفس یک ماه می گنجد؟!؟ فُزتُ وَ رَبِ الکعبه گفت و عرشیان گفتند در بینِ بدها خوبیِ ناخواه می گنجد؟!؟ ای کوفیانِ نا مسلمان! در دلِ زینب این حجمِ درد و این غمِ جانکاه می گنجد؟!؟ در خانه ای که فاطمه آهسته می گریید شب گریه های گاه یا بیگاه می گنجد؟!؟ امشب یتیمی تا سحر بیدار خواهد ماند چشم انتظاری این همه در راه می گنجد؟!؟ شد بیت آخر، مانده ام چون من گنه کاری جزءِ گدایان درت ای شاه! می گنجد؟!؟ ♦♦---------------♦♦ طاهره اباذری هریس
قسمت سیزدهم "ساز دهنی" ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ برای یک مرد صبح روزی که عشق را اعتراف کرده ...لبخند ترین روز جهان است با آرامش از خواب بیدار میشود هیچ عجله ای ندارد چشمانش را باز میکند و لحظه ای در فکر فرو میرود و لحاف را بغل میکند و عمیق نفس میکشد هیچ عجله ای برای ادامه ندارد مثل دونده ای که به خط پایان رسیده و بعد از عبور از خط دلش فقط آرامش میخواهد و بس خسرو اما بعد از ابراز علاقه ی خفته اش اصلا نخوابیده بود که حال بیدار شدن را بداند و تا صبح با خیال گرفتن دستان ناهید آسمان را وادار به باران کرده بود حرفش را گفته بود و حالا تمام گذشته از مقابل چشمان ناهید میگذشت و پاسخ آن همه از خود گذشتگی را عشق می یافت حالا دیگر ناهید میدانست پشت نگاه نکردن های خسرو...سکوت هایش...ساز زدن هایش...عشق پنهان بوده است هوا کاملا روشن شده بود که خسرو به خانه برگشت و با دست خط عمه فرحناز مواجه شد که به اصرار فرهاد _ پدر ناهید_ به تهران برگشته بودند صبح زود بود و دریا حال و هوای عجیبی داشت... پنجره را باز کرد و موسیقی فرانسوی ای گذاشت و روی کانالپه ولو شد که دید شال ناهید ....همان شالی که تا صبح به خودش پیچیده و خوابیده بود ....روی چوب لباسی جا مانده است. نشست روی کاناپه و انگشت اشاره را روی لبهایش گذاشت و خیره شد به شال ناهید.... نزدیک رفت و شال را برداشت عطرش تازه بود ؛ روی صورتش کشید و خودش را بغل کرد سر ظهر بود که از خواب بیدار شد. ؛ دل در دلش نبود برای دیدن ناهید اما پای برگشتن به تهران را هم نداشت آدم وقتی احساس می کند یک نفر منتظر اوست بین رفتن و ماندن گیر میکند بین ماندن و رفتن گیر کرده بود اما نمیتوانست جلوی چشمانش را بگیرد که شال ناهید را نشانه رفته بودند زد به جاده اما این جاده با تمام زیبایی هایش یک ناهید را کم داشت که در به جنگل بساط چای و زیلو برپاکند و شاید ساز خورشید داشت غروب میکرد که به خانه ی ماه بانو رسید همه جمع بودند و از اینکه حال ناهید خوب شده بود کمی رنگ به رخساره داشتند ، مثل قبل بی تفاوت رفت و روی کاناپه نشست چشمانش دنبال ناهید میگشتند که دید از اتاق خارج شد و سمت او می آید از همیشه زیباتر شده بود و نگاهش تیزتر آمد سمت خسرو و سلام داد و اینبار دستش را کمی بیشتر در دستان خسرو نگه داشت و کنارش نشست عطر همان عطر بود. خسرو فنجان قهوه ای برداشت و رفت پشت خانه ی ماه بانو زیر درخت زردآلو نشست و در حال خودش ساز دهنی میزد که عطر آشنایی را بالای سرش حس کرد بی اختیار دهن از ساز کشید و سکوت کرد....آخر...خسرو، ناهید را دوست دارد و شنیدن عطر یار نفس کشیدن را از یاد آدم میبرد ... چه برسد به ساز ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خسرو، ناهید را دوست دارد علی سلطانی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄ قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄ قسمت سوم : ضربه مغزی قسمت چهارم : تصادف ◄ قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄ قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄ قسمت هفتم : بی خوابی ◄ قسمت هشتم : شوریده حال ◄ قسمت نهم : نیمه شب ◄ قسمت دهم : قانون سوم نیوتون ◄ قسمت یازدهم : آرامش ◄ قسمت دوازدهم : حرف دل ◄ بخش های رمان در بخش منو خروجی در قسمت پاندا قرار داده شده اند
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.سلام دلگير جانميدانم منتظري تا دوباره راجع به آن روز كذايي با تو صحبت كنم اما باز هم نياز دارم تا به من فرصت بدهيامروز با ايزابل به گلخانه شهر رفتيمايزابل عاشق گل و گياه است ولي هيچوقت نتوانسته گلي را نگهداري كندايزابل از كودكي يك گل داشت كه مادر بزرگش برايش داخل گلداني كاشته بود و به ايزابل هديه كرده بودايزابل سالهاي زيادي از ان گل نگهداري كرد و خودش هميشه ميگويد بهترين دوستش و از همه مهمتر يادگار مادر بزرگش بود! زندگي ايزابل را كه برايت تعريف كردم... مشكلاتش مشابه من بود... پدري دائم الخمر...مادرييك روز پدرش به خانه امد و ديد كه ايزابل دارد به گلدانش رسيدگي ميكند ناگهان امد و گلدان را از جايش بلند كرد و به زمين انداخت و شكستبعد هم گل را از زمين برداشت و پرپر كردايزابل از ان روز به بعد هيچ گلي نخريد هميشه ميترسيد دوباره ان اتفاق تكرار شودبالاخره از ديروز به جانم افتاد كه برويم گلخانه و ايزابل چند گلدان گل بخرد و در خانه من بگذارد ولي خودش به انها رسيدگي كند... ميداند من از گل و نگهداري اش چيزي سر در نمي اوردم... تو هميشه عاشق گل و گياه بودي...باغ عمارت پر بود از درختان زيبا... تو مانند يك پدر مهربان از گلهايت مراقبت ميكردي... دلم براي عمارت و درختانش لك زدهبه سمت گلخانه راه افتاديم... ايزابل مانند كودكان ذوق زده بود... چقدر اين ادم مرا ياد تو مي اندازد... توام هميشه وقتي ميخواستي بروي و بذر يا نهالي بخري ذوق زده ميشدي و هيجان داشتياصلا دليل علاقه شديدم به ايزابل شباهتش به توستبه گلخانه رسيديم ايزابل جلوتر رفت تا گلهاي مورد علاقه اش را انتخاب كندروي يك صندلي نشستم و به گلها خيره شدمحس ميكنم گلهاي عمارتمان شاد تر و سرحال تر بودندعمارت مان! چه جمع مالكيت مسخره ایبايد از اين به بعد بگويم عمارت تو... گلهاي اينجا سرحال نيستند غم زده اند مثل منمن نهالي بودم كه در خاك تو رشد كردم... در اب و هواي تو... درخت شدم... تو به من پروبال دادي... به من بي ارزش بها دادي... اما درست زماني كه ميخواستم ثمر بدهم و با شكوه تر از هميشه بشوم ريشه ام را از خاكت پس زدي و مرا به جاي ديگر منتقل كرديحالا من كاشته شده ام در خاكي ديگر... اب و هوايي ديگردور از تو... ديگر رشد نميكنم! دوست دارم ريشه هايم را از اين خاك بيرون بياورند و خاتمه بدهند اين زندگي رااما نه كسي اين لطف را در حقم ميكند نه خودم جراتش را دارمهرچند من دوامي نمياورم اين ريشه ها پوسيده اندميشود باري ديگر به من فرصت رشد بدهي!؟بگذاري به ثمر بنشينم!؟❇گلورينا❇*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام عزيزترينمميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم... اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشيميخواهم بنويسم از همان روز... از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردمپدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آوردآخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت... گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدريهنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيمسرش را برنگرداند تا صورتش را ببينماما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال استعجب پدريبه اجبار به حمام رفتم... روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم... كاش راهي بود كه بميرمكاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم... وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودمبرايم لباس اورد... لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرداز پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود... سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايدعجب پدري ناگهان فكري به سرم زد... گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشماما... لعنت به من! هنوز دوستش داشتم... هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتمهمانجا روي زمين نشستمچه زندگي اسفناكي... چرا من زنده ام!؟به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندمخدايا جواب من اين بود!؟پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد... رفتم بالاي سرش... دستم را روي شانه اش گذاشتم... ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهدسرش را برگرداند... كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشدهراه افتاد... به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند... خوشحال بودعجب پدريپايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم... صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكردسرم را برگرداندم و نگاهش كردم... با حسرت... عزيز ترين فرد زندگي ام بودبعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختيلرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار... دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنمدر طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدربه خودم فكر كردم... كه قرار است شبيه مادرم شوممادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم... چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتمپدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشدعجب پدريمسير طولاني را پياده طي كرديم... تا اينكه به هتليرسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم بالاخره به آرزويم رسيدم... عجب رسيدنينه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حسميرفتم كه نابود شوم... ميرفتم كه بميرمديگر هيچ چيز برايم مهم نبود... نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت... نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بودحق داشت... اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهروارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست... آنجاست... برويمو به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشدعجب پدريبه سمت مرد رفتيم... مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب... ظاهر خوبي داشت... پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد... براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت منبا نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كردنفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم دادفهميد ناراضي ام... فهميد دارم ميميرم... فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستمسرش را پائين انداخت... فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردندالبته همه ادم ها به جز پدرممرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كردكف دستانم عرق كرده بودهيچ چيز حسي نميكردم... پاهايم راه نميرفتند و فقط كشيده ميشدند روي زمينميرفتم كه كشته شوم... روحم كشته شودمرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه... سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروندپدرم حتي نماند تا با من حرف بزند... خداحافظي كند... عذرخواهي كندعجب پدريپشت در مانده بودم... كسي در را باز نكرده بودفكر فرار به سرم زد... اري بايد ميرفتم... هرجا غير از اينجا... برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمددرجايم ميخكوب شدم... صدايي نمي آمدسريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شدچقدر نوشتم...!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعديگلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهمياداوري اش... مرورش... مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبودتو بودي كه مرا دوباره از نو ساختيتو معمار زندگي گلورينا بوديعجب معماری✳گلورينا✳ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۷ ♦♦---------------♦♦
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام بداخلاق جاناگر منتظري بازهم درباره گذشته برايت بنويسم بايد بگويم هنوز نميتوانمباز كم آوردمياداوري گذشته تمامم ميكندبگذريم، امروز اتفاق جالبي برايم افتادصبح براي خريد خانه را ترك كردمدر راه بازگشت زن همسايه را ديدمزني تپل با صورتي سفيد و گونه هايي سرخهميشه ميبينمش... هميشه برايم دلنشين استمرا كه ديد لبخند زد سرش را برايم تكان دادتنهايي خسته ام كرده بود! نزديكش رفتم و حالش را پرسيدم و با او هم صحبت شدمعجب زن شيريني... يك تكه مهربانيبراي دقايقي همه چيز فراموشم شدبراي دقايقي لبخند زدم! از ته دلبراي دقايقي چراغ غم را خاموش كردم و شعله عشق را روشنخداوند تورا از من گرفت اما هرروز ادمهايي را سر راهم ميگذارد عجيب مهربان... گاهي شك ميكنم اصلا انسان باشند... من كه از انسان ها جز بدي چيزي نديدم!... تو را كه نميگويم... تو كه انسان نيستي! تو فرشته محبوب خداوندي... تو از ان نسل هايي هستي كه منقرض شدند و از انها فقط همين تو يكي ماندهداشتم ميگفتم... خداوند به جبران نبود تو اين ادمهارا سر راهم قرار دادهمثل اين است كه محبوب ترين عروسك كودكي ات را بگيرند و براي جبرانش صدها عروسك به تو بدهندفايده اي دارد؟! نهمن كه اين همه عروسك نميخوام... هيچ كدامشان را هم به اندازه اولي دوست ندارمبه من همان اولي را برگردانيد *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۶
حريص ترين موجودات مگس و قانع ترين آنها عنکبوت است حال در جهان خلقت بنگر که چگونه حريص ترين موجودات خوراک قانع ترين آنها ميشود ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ امام علی عليه السلام
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم