o*o*o*o*o*o*o*o
قدم قدم با یه الم
ایشالله اربعین بیام سمت حرم
o*o*o*o*o*o*o*o
باز ماندگان از قافله ایم
سردار
شاید هنوز پاک نیستیم که قدم در خاک مقدس بنهیم
اره درسته
قدم منه رو سیاه رو نمیشه با قدم جابر و زینب یکی کرد
توقم زیاده می دونم اقا
اما دله دیگه نمیشه باهاش مخالفت کرد
می دونم که معنی این یه تیکه حرفم رو خوب می دونی
چون تو با دلت سر جنگ نداشتی
دلت با خدا بود که سردار شدی
جان و جانان ها را فدا کردی
اقا داره چهل روز از ان روز میگذره
چهل روز سهله
چهل ماه و چهل سال و چهل دهه
و
چهل قرن هم بگذره
داغ شما برایمان تازه هست
گزاف می گویند که روی خاک سرد هست
پس چرا هنوز هم که هنوز هست
با نام قشنگ ات اشک حلقه می زند
تن می لرزد
و جان به جان می شود
و دل فدا
من این حرف ها حالیم نمی شود
عشق تویی
عشق راه توست
عشق هدف توست
عشق
کربلاس_____ت
اقا
داشتم می گفتم
دل هست دیگر
هوای بین الحرمین دارد امشب
هیچی نه ها
هیچی نه
حرم ها ارزانیه زائرات
همون بین الحرمین باشم دو تا زانو بشینم
کلی حرف دارم باهات
کلی حرف
می دونم هنوز لایق مهمون بودنت نیستم
اما
سرداری تو
می بخشی تو
تو خیلی هارا بخشیدی
می دانم که مرا هم می بخشی
می دانم
^^^^^*^^^^^
در سوگ جانان | قسمت اول ◄ در سوگ جانان | قسمت دوم ◄ در سوگ جانان | قسمت سوم ◄ در سوگ جانان | قسمت چهارم ◄ در سوگ جانان | قسمت پنجم ◄ در سوگ جانان | قسمت ششم ◄ در سوگ جانان | قسمت هفتم ◄ در سوگ جانان | قسمت هشتم ◄ در سوگ جانان | قسمت نهم ◄ در سوگ جانان | قسمت دهم ◄
..*~~~~~~~*..
مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند
مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته:
برگردون
مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه
برگردون
نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته:
تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من...» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را
....
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بهترین نیستم اما خودمم
همونی که مهربون بود شاد بود دلسوز بود
امادیگه نیست بلکه فقط مغروریش هست
اما بازم بگم دلسوزی و مهربونیتم هنوز هست نابجا