روزی شیخ و مریدانش در حال بحث و حکایت بود که ناگهان مردي جوان نزد شیخ آمد و به او گفت یا شیخ همسره من دیوانه است آبرو برای من نذاشته وسط مهمونی یهو خشتک پسرمان را درید و در آن ری#د و سپس به هوا پرید و با جیغ و هیاهوی زیادی درون مجلس شورع به دویدن کرد و خود را به دیوار کوبید و یکباره آرام گرفت و بلند بلند فریاد میزد و به من اشاره میکرد مامان بیا منو بشور و پسرمان هم از او اخمخ تر است قرص جوشانی به پشت خود وارد کرد و شروع به بندری رقصیدن کرد و من مي خواهم از او جدا شوم و همسری ديگر اختيار كنم چرا كه من افسر گارد امپراتور هستم و بايد همسر و فرزندانش وقار خاصي داشته باشند شیخ که از خنده خشتک به سر کشیده بود گفت : آيا او قبلا هم چنين بوده است!؟ مرد جوان پاسخ داد ” نه به اين اندازه ! شدت اخمخیتش در منزل من بيشتر شده است ” شیخ گفت بي فايده است تو با هر زن ديگر هم كه ازدواج كني مدتي بعد رفتار و حركات و سكنات همين زن اول تو به همسر بعدي ات سرايت مي كند چرا كه اين تو هستي كه رگ شيطنت را در رفتار همسرت تقويت مي كني مرد جوان با تعجب پرسيد يعني مي گوئيد نفر بعدی هم اخمخ میشود ؟؟ شیخ خشتکش را به معنی آری تکان داد و سپس گفت در وجود همه انسان ها رگه هاي شيطنت و پاكدامني و وقار و سبك مغزي وجود دارد اين همراهان هستند كه تعيين مي كنند كدام رگه تحريك و فعال شود تو هر همسري اختيار كني همين رگه را در او فعال خواهي كرد چرا كه تو چنين مي پسندي ؛ تو ارزش ها و خواسته هاي خود را تغيير بده همسرت نيز چنان خواهد شد آنگاه شیخ سر از خشتک به بیرون آورد و گفت و مگر نه اينكه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همين جسارت و بي پروايي اش پسنديدي و شيفته اش شدي!؟ افسر جوان اندکی به کنج دیوار خیره ماند سپس قرص جوشانی به خود وارد کرد و شروع به رقصیدن کرد مریدان بعد از آشکار شدن این حکمت افسار پاره کردند عده ایی شروع به بپر بپر کردن و جیغ زنان خود را به درو دیوار میزدند ؛ و رو به شیخ میگفتن مامان بیا مارو بشور عده ایی نیز خود را به درو دیوار میمالیدن عده ایی نیز شلوار خود از پا در آوردند و پیرهن های خود را بپا کردند و از سوراخ یقه بسیار در مکتب خانه ری#دند شیخ نیز بعد از گفتن این سخن بمدت یک هفته اسهال مکرر داشت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه این سبک داستان ها رو دیدید مطمعن باشید از ما کپی شده *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
پسری جوان که یکی از مریدان شیخ بود چندین سال نزد شیخ درس معرفت و عشق می آموخت شیخ نام او را _ خشتک دریده _ گذاشته بود و به احترام شیخ بقیه مریدان نیز او را به همین اسم صدا می زدند روزی پسر با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت یا شیخ ؛ بدبخت شدم ، به نظر عاشق شده ام !! ؟ شیخ گفت عاشق چه کسی ؟؟ خشتک دریده از خجالت سر به خشتک فرو کرد و گفت عاشق دختر آشپز مکتب خانه شیخ پرسید: چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟ پسر گفت : هر وقت غذایی که دختر آشپزباشی پخته را میخورم پشگل هایم به شکل قلب در میآیندی و وقتی می بینمش نفسم می گیرد و اشک از خشتکم جاری میشود و دوست دارم برای اینکه نظر او را به خود جلب کنم پیش دیدگانش خشتکم را پاره کنم و شورت خود را به او نشان دهم در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم شیخ گفت: اما پدر او آشپز مکتب خانه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند ؛ آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه هم مکتبی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند خشتک دریده بعد از شنیدن این حرف خود را به بالا پرت کرد و با پشگل نقش قلبی تیر خورده به دیوار کشید و گفت: به این موضوع فکر نکرده بودم خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم شیخ درکنار خشتک دریده رید و گفت پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن دو هفته بعد _خشتک دریده _ با شاخه ایی گل نزد شیخ آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود شیخ اندکی مخرج خود خاراند و گفت اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟! پسر دوباره نعره ایی کشید و خود را با خشتک به زمین کوبید و گفت حق با شماست شیخ ! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم شیخ به آرامی دست دور گردن پسر انداخت و روی شاخه ی گل رید و گفت پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن پسرک راهش را کشید و رفت. یکی ازمریدان خطاب به شیخ گفت یا شیخ چرا عشق این دونفر را ریدمال میکنی ؟؟ شیخ دست بر گردن آن مرید انداخت و کنار او هم رید و پاسخ داد هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و _خشتک دریده _ هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد یک ماه بعد خبر رسید که _خشتک دریده _ بی اعتنا به شیخ و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است یکی از شاگردان نزد شیخ آمد و در مقابل جمع به بدگویی _خشتک دریده _ پرداخت و گفت این پسر حرمت شیخ و مکتب خانه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟ شیخ دست به گردن آن مرید انداخت و در کیف مدرسه اش رید و گفت دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه _خشتک دریده _ بگوید. از این پس نام او _ در خشتک ریده _است اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از _در خشتک ریده _ بپرسید همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک _در خشتک ریده _برسید او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است سپس شیخ که چندی بود اسهال شدید داشت دست به دیوار گرفت و در سطل آشغال کلاس رید مریدان بعد از دیدن و شنیدن این حکمت بسیار نعره کشیدند و هر یک دست بر گردن هم کلاسیه خود انداختن روی نیمکت ریدند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده
روزی برای شیخ خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیخ است و خیلی از شیخ ، شیخ تر است شیخ گوز خندی زد و درون پاکت نامه ایی رید و گفت گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و این نامه را به او تحویل دهید و عده ایی ساده لوح نیز دور استاد را گرفتن و شروع به یاد گیری معرفت و حکمت شدند استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیخ به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند و استعداد بی نظیری در خشتک پاره کردن پیدا کرده بودند سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملیه تخم مرغ اژدها رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیخ بود و نحوه انجامش اینطور بود که شاگردان باید به رو به روی اژدها میرفتن و کار عجیبی انجام میدادن که اژدها از فرط تعجب تخم بزارد در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیخ و مریدانش به محل سکونت اژدها رسیدند شیخ بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد به سوی محل سکونت اژدها رفت و با مریدانش رو به روی اژدها حاضر شد ؛ سپس مریدان به تماشای شیخ پرداختن شیخ به وسط میدان رفت و روبه روی اژدها ایستاد ؛ اژدها بسیار خشمگین و حولناک بود نعره ی وحشیانه ایی کشید که از فرت وحشت شیخ خشتک خود را درید و درآن رید سپس فلفلی به مخرج خود فرو کرد و آتش از همه ی سوراخ های شیخ به بیرون پاشید سپس عصای خود را به زمین انداخت و به خیار تبدیل شد بعد از انجام این کار نه تنها اژدها بلکه مریدان نیز شروع به تخم گذاشتن کردن شاگردان استاد تقلبی نیز یکی یکی از استاد رخصت گرفتند و به محل سکونت اژدها رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید استاد تقلبی سوار بر اسب به رو به روی اژدها رفت و وردی در گوش اسب خواند و اسب را به خر تبدیل کرد سپس اژدها بسیار عصبانی شد و استاد تقلبی را یه لقمه چپ کرد و خود را با شکم به زمین کوبید و استاد رو به باده معده تبدیل کرد یکی از مریدان از شیخ پرسید : چرا یا اینکه او اسب را به خر تبدیل کرد اژدها او را خورد ؟؟ شیخ گفت این کار را شرکت های ایران خودرو و سایپا در ابعاد وسیع انجام میدن و بهترین نسخه های ماشین های خارجی مشابه رو به خر تبدیل میکنن و تازگی نداشت مریدان بعد از شنیدن این سخن خشتک پاره کردن و عر عر کنان خود را به اژدها فرو کردند اژدها نیز هر روز تخم میگذاشت خود شیخ نیز بعد از شنیدن این سخن هر روز خود را به در و دیوار میمالید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان این داستان های مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده
شیخ در گوشه ای از بازار سخت مشغول خرید بود و در حال خرید مرغی برای شام بود که به یکباره چندی از مریدان دور او حلقه زدن و خون به مغزشان نرسید و شروع به خواندن عمو زنجیر باف کردن و شیخ نیز عصای خود را به مریدان فرو کرد تا کنترل خود را در دست بگیرند پسر جوانی که شلواری صورتی پوشیده بود و به خشتکش چند زنگوله وصل کرده بود و سر و صورتی با آرایش عجیب داشت نزدیک شد و شلوغیه مریدان و شیخ را مناظره میکرد و در حالی که سعی می کرد توجه دیگران را به خود جلب کند با ناز و عشوه نعره ایی کشید و گفت یـــــــا شیخ !!؟ شیخ فرمود: زهره مار ؛ رررررررررردیدم تو خشتکم جوان ادامه داد من می خواهم مثل بقیه نباشم یعنی وقتی مثل بقیه باشم به چشم نمی آیم و کسی به من توجه نمی کند برای همین خودم را متفاوت کرده ام لباسم را به صورت عجیب و غریب رنگی کرده ام و زنگوله به خشتک آویختم سر و صورتم را به این صورت آرایش داده ام به هر حال به عنوان یک انسان حق دارم هر طور دلم می خواهد خودم را آرایش کنم آیا شما موافق نیستید؟ شیخ همانگونه که درگیر مریدان بود و برای کنترل آنها عصا را به آنها فرو میکرد ؛ نگاهی به پسر جوان انداخت ؛ و اشتباهی عصا را به جوان هم فرو کرد و گفت اوخ ؛ ببخشید و سپس ادامه داد موافقت یا مخالفت من دردی از توهمات ذهنی تو دوا نمی کند اما نصیحتی دارم و آن این است که اگر می خواهی متفاوت باشی لااقل قشنگ متفاوت باش نظر مردم همانطور که به چیزهای قشنگ و جذاب جلب می شود، به سمت چیزهای زشت و بد منظر و هراس انگیز نیز به صورت مقطعی جلب می شود دلیلی ندارد که برای جلب نظر مردم آن ها را بترسانی و یا حسی چندش آور و ناخوشایند در دل آن ها زنده کنی تو متفاوت باش! اما تفاوتی قشنگ و زیبا و کاری کن که اطرافیان از تفاوت تو شاد شوند و آرامش یابند نه این که بترسند و احساس نا امنی و وحشت بر آن ها غالب شود پسر جوان بعد از شنیدن این صحبت ها تکانی به خشتکش داد و زنگوله های بسته شده به آن دیلینگ دیلینگ کردن و مانند دسته ایی از خران وحشی رم کرد و خشتک به سر کشید مریدان که شاهده سخنان شیخ و پسر جوان بودند دوباره خشتک از کف دادن و عصای شیخ را از او گرفتن و به همدیگر فرو میکردند تا بتوانن خود را آرام کنند مرغی که شیخ قصد خرید ان را داشت بعد از دیدن این واقعه قد قدی وحشتناک کرد و به تخم مرغ تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان اگه جایی این داستان ها رو دیدید بدونید از ما کپی کردند
شیخی در زمستان به کوهستان رفت تا هیزم جمع کند در میان برفها اژدهای بزرگ مردهای دید ، و از وحشت در خودش ترسید امّا تصمیم گرفت آن را به شهر خنگولستان بیاورد تا مردم از تعجب خشتک های خود را بر افروخته کنند و آن موقع بگوید که اژدها را من با زحمت گرفته ام و خطر بزرگی را از سر راه شما برداشتهام و پول از مردم بگیرد او اژدها را کشان کشان , تا خنگولستان آورد ، همه فکر میکردند که اژدها مرده است اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود شیخ به کنار رودخانه خنگولستان آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد مریدان از هر طرف جمع شدند او منتظر بود تا مریدان بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد اژدها را زیر پارچه ی بزرگی پنهان کرده بود و میخواست از اون رو نمایی کند برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود . هوا گرم شد و آفتاب ، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد و اژدها زنده شده بود ، پارچه را از روی اژدها کنار زد و بدون دقت کردن به اینکه اژدها جان گرفته شروع کرد به قونپوز در کردن و میگفت بسیار با این اژدها جنگیدم و عصایم را در دماغش کردم و پیچاندم و در اثر این چرخش گردن او قفل شد سپس مانند شیری غرش کردم و بار دیگر عصایم را در ناف او فرو کردم یکی از مریدان داد زد : یا شیخ ناف نداره شیخ گفت : شیخ عصبانی شد گفت زهره مار کاری نکن این عصامو بکنم داخل مقسوم العلیه ات و مرید به خر تبدیل شد و شیخ ادامه داد عصایم را در نافش پیچوندم و پاهایش قفل شد و ضربه ایی مهلک به پروپرتیسش زدم و اژدها از پا در آمد . . . . همان موقع اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر نعره ایی کشید و مردم افسار پاره کردند و خود را به درختان میمالیدن و جفت جفت صدای شتر مرغ میدادن عده ایی از مریدن رو به شیخ کردند گفتن عصاتو بکن تو گوشش شیخ که از ترس در خود ریخته بود خشتک به سر کشید و عر عر کنان فریاد میزد من ننمو میخام مریدان با این عکس العمل به میزان بدبختیه خود پی بردند و به سگ تبدیل شدند اژدها دهان خود را باز کرد و تعدادی از مریدان که در اثر فشار روانی عمو زنجیر باف بازی میکردند را بلعید و بعد از خوردن آنها با هوا پرید و خود را با شکم به زمین کوبید و مریدان را به باده شکم تبدیل کرد و از عده ایی نیز فقط آثاری محدود از خشتک بجا مانده عده ایی با دیدن این منظره از خنده ریدند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا کند ، زنده میشود و ما را میخورد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستان های شیخ و مریدان سایت تفریحی خنگولستان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط نویسندگان خنگولستان
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم