سهلاااااام بر خنگولستانیا چطورید یا بهترید ؟؟ ببخشید دیر به دیر میشه ،این نوشتن خاطرات ولی کم و بیش سعی میکنم هر وقتی تونستم بنویسم خببببب میخوام این سری خاطرات رو اختصاص بدم به خاطرات دوران عید ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ عاقا من ازون بچگی قیافم یه جوری بود که این کره خرا و بچه های فامیل هی با خودشون میگفتن ایول چه حالی میده با لگد بزنیم توش شکمش *palid* *palid* اصن نمیدونم چه رازی داره ولی لامصبا همش در حال بالا رفتن از سر و کله ی منن حالا لگد زدن و بالا رفتن از سرو کله ی من به یه کنار *moteafesam* *moteafesam* کره خرا پاشون میره تو ظرف میوه و آجیل میوه و آجیلا پخش و پلا میشه و از جلوم بر میدارن *bi asab* *bi asab* یبار از اول عید دیدنی قفل کرده بودم روی پرتغالی که بر داشته بودم که بخورمش این کره خرا هی اذیت میکردن آخرم پای یکشون رفت رو پرتغال ریده شد تو پرتغال ، منم اعصابم خورد شد بجا پرتغال بچهه رو گاز گرفتم بعد بخاطر همین هوچ وقت منو جز بزرگترا حسابم نمیکردن با بیست و پنج سال سن هی مگفتن پاشو برو با بچه ها بازی کن خیلی راهکارا امتحان کردما *gerye* *gerye_kharaki* که این بچه مچه ها نیان سمت من مثلن سیبیل میزاشتم و همش تو حالت اخم بهشون نگاه میکردم البته یکمی جواب میداد مثلن یبار رفته بودیم عید دیدنی شیش هفت تا بچه قد و نیم قد بود تو اون خونه تا رفتم تو خونه قیافه خودمو اخمالو کردم و با یه مشت سیبیلم که داشتم هی چپ چپ نگاه بچه ها میکردم که یعنی نیاید سمت من میزنمتون *bi asab* *righo_ha* اینام یکمی اولش ازم حساب بردن صاف اومدن نشستن جلوی من هر شیش هفت نفریشون هی نگاه من میکردن بازیه مرگ و زندگی بود اگه نیشم باز میشد دهنمو سرویس میکردن منم همیطوری اخمالو هی نگاشون میکردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* اولین حرکت تروریستی که زدن این بود که هی همیجوری که جلوی من نشسته بودن جلوی من ، منم با اخم هی نگاشون میکردم هی ادا اطفار در میوردن ، شکلکای خنده دار برام در میوردن *mamagh* *are_are* *palid* *mig_mig* منم کنج لبامو گاز گرفته بودم که اخمم باز نشه و حمله نکنن بم *bi asab* *righo_ha* کره خرا چقدرم مسخره میشدن با این قیافه های اخمخشون *vakh_vakh* *vakh_vakh* یعنی باکسنم پاره شد تا خودمو نگه میداشتم نخندم حرکت تروریستی بعدیشون این بود که همیجوری که داشتم اخمالو نگاشون میکردم یه سیب پرت کردن تو خشتکم باز با هر بدبختی که بود خودمو سفت گرفتم که نیشم باز نشه *khaak* *khande_dokhtar* و در آخرین مرحله کره خرا دور هم جمع شدن شروع کردن پچ پچ کردن بعد از بینشون یکی ازین کره خرا رفت تو حالت سجده حالت سجده :khak: :khak: و یواش یواش ، دنده عقب دنده عقب اومد کونشو چسبوند به من چوسید *fosh* *fosh* بعدم یواش یواش جلو جلویی دور شد رفت دوباره پیش کره خرای دیگه گفت بچه ها انجام شد *ieneh* *ieneh* خداییش دیگه نمیشد نخندم ، تا نیشم باز شد یهو انگار خیلی خوشحال شدن و گفتن هورا حمله و دهنمو سرویس کردن خدا نسیبتون نکنه ازین جونورای دوپا *help* *help* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ وقتایی هم که مهمون برامون میومد و مثل یه روزایی که یه روز از عید رو همه رو دعوت میکردیم برای مهمونی خونمون پره بچه های قد و نیم قد میشد بعد که جیغ و داد و سر و صدا زیاد میشد ننم میگفت اصخخخخخرررررر بیا برو این بچه ها رو سرگرم کن تو اتاقت *asabani* *asabani* منم میبردمشون تو اتاق باشون جن بازی میکردم میرفتم شطرنجو میوردم و مهره ی اسب رو میزاشتم وسط صفحه شطرنج چراغا رو هم خاموش میکردم میگفتم بچه ها بیاید میخوام براتون جن احضار کنم اینام کنار هم دیگه دایره ایی دراز میکشیدن و دستشون رو میزاشتن زیر چونه اشون *esteres* *esteres* منم رو به روشون داراز میکشیدم و نور مینداختم زیر صورتم که قیافم ترسناک تر بشه *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif* و شروع میکردم وِرد و جادوی الکی خوندن و صداهای عجیب غریب از خودم در اوردن و شلوغ کردن که مثلن جن باهام ارتباط بر قرار کرده *esteres* *esteres* اینام ساکت میشدن و خوب نگاه من میکردن یبار بعده شام داشتم سر گرمشون میکردم شکمم هم پره باد بود :khak: *khaak* همیجوری که جلوشون دراز کشیده بودم گفتم بچه ها احساس میکنم جن پشت سره منه بعدم زااارت گوزیدم *vakh_vakh* *vakh_vakh* گفتم وااااااییییی داره باتون حرف میزنه بعد یکی ازین برمجه ها گفت حرف نزد که گوزید *bi_chare* *tafakor* بعد من گفتم نههههههه جن ها اینطوری حرف میزنن و نا مفهومه *sheikh* *sheikh* بعد بوی لاش بلند شد تو اتاق دوباره یکی از این اخمخا گفت بوی گوز میاد *fuhsh* *fuhsh* تو گوزیدی مارو گول زدی بعدم یهو همه شلوغ کردن و جیغ و داد بعد یکیشون گفت اصخر الان جنه کجاس ؟؟ *Aya* *Aya* اون یکی گفت رفته تو کون اصخر حرف که میزنه اصخر میگوزه *khaak* *khaak* بعد یهو همه خر شدن میخواستن کونمو پاره کنن که جن رو بکشن بیرون و من خودمو تسلیم کردم *gerye* *odafez* و گفتم گوزیدم گوزیدم گوزیدم جن نبود بعدم کثافتا رفتن به همه گفتن که گوزیدم همانا بد جانورانی هستند هر چی بزرگ تر میشن خر تر میشن *righo_ha* *bi asab* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خب حالا که بحث جن و ترس شد بیاید یه خاطره خنده دار از جن براتون بگم آقا یبار نصف شد ساعتای سه و چهار شب بود تاریک تاریک ، ساکته ساکت بعد داشتم با لب تاب دنبال یه فیلم طنز توی آپارات میگشتم اینترنتم خیلی ضعیف بود دیدم فیلمو پخش نمیکنه اومدم رفتم با گوشیم شروع کردن پیام دادن و سرم گرم شد به گوشی بعد این لبتاب من خیلی یواش یواش شروع کرد به دانلود اون فیلمه خلاصه همه جا ساکته ساکت بود منم اصن حواسم به لب تاب نبود و درشو بسته بودم ولی همچنان در حال دانلود فیلمه بود یهو همچین صدایی اومد [audio mp3="/uploads/2019/03/hemat_jan_khatere_khande_dar.mp3"][/audio] download ◄ ► دفعه اول که گفت همّت ، بدنم یخ کرد و موهام کامل از ترس سیخ شدن ، حسابی ترسیدم همیطوری گوشامو تیز کردم ببینم درست شنیدم یا نه یهو دوباره گفت همت جان داشتم سکته میکردم ، فکر میکردم جنی چیزی تو خونه اس حسابی سنگ کوب کرده بودم نصف پشمام ریخت و داشتم سکته میکردم یه یهو این همّته خاک بر سر گفت بععععععلهههه نصفه دیگه پشمامم ریخت ؛ یعنی کامل ریدم به خودم بعد چون خیلی مسخره گفت بعله فهمیدم لبتابم فیلمه رو یواش یواش دانلود میکرده و پخشش میکرده خیلی ترسناک بود تا توی شرایطش نباشید متوجه نمیشید چی میگم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* لیست خاطرات ◄
سلااااااام خنگولستانیا ، آبجیا و داداشام خیییییلی دوستتون دارم که خاک بر سرتون بریقه دلم براتون تنگ شده بود یه دو تا خاطره از کودکی براتون میزارم حالی به حولی حالا دوباره یه سری میان میگن همش خاطره هات از ریق و گوز و ایناس همانا شما از نفرین شدگانید *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بچه بودن هفت هشت ساله بودم داشتیم با خونواده یه فیلم خارجکی میدیدم وسطای فیلم بود که شخصیت اول فیلم اومد به رفیقاش گفت بچه ها دیگه وقت جشن گرفتنه بعد رفت لیوانا رو اورد یه چیزی ریخت تو لیوان لیوانا رو زدن به هم و گفتن به سلامتی و خوردن و جشن گرفتن منم بچه بودم همیطوری که چشامو دوخته بودم به تلویزیون به بابام گفتم بابایی این چی بود ریختن تو لیوان ؟؟؟ بابام : شاشه پسرم شاش چند روز بعدش با پسر همسایه داشتیم تو حیاط بازی میکردیم بش گفتم ممد ، دیگه بازی بسته ، وقت جشن گرفتنه رفتم دوتا لیوان از خونه اوردم ، شاشیدم تو لیوان یکیشون دادم به ممد ، یکیشم دست خودم گفتم ممد بزن به سلامتی خلاصه که ممد هر جا هستی حلالم کن ممد بخدا من بی تقصیر بودم ممد ، آقام فکر میکرد با اینکه بم بگه اون شاشه ازش دور میشم و سمت خوردن مشروبات نمیرم خلاصه یه قُلپ شاش خوردیم به سلامتیه هم دیگه و گوه مال شد جشنمون خداییش این چه مدل دور کردن بچه و آموزشه مرسی اَه ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بچه بودم حدود پنج شیش سالم بود داشتیم میرفتیم شهرستان زمستون بود و برف سنگینی هم زده بود وسط راه بودیم بابام خواب بود زدم بش گفتم بابا بابا من جیش دارم گفت خاک بر سرت بچه چقدر آخه شاشت میگیره خودتو محکم نگه دار تا رسیدیم پلیس راه بریم یه گوشه ایی بشاشی خلاصه خودمو به زور نگه داشتم دیگه چشمام داشت از گوشام میزد بیرون از فشار بدو بدو پیاده شدیم رفتیم کناره تیر برق بابام برا اینکه سردم نشه و راحت دسشویی کنم دستاشو گرفته بود زیر رونام تو هوا نگهم داشته بود و با کمر تکیه داده بودم به شکمش این فیگورو همیشه برا شاشیدنم میگرفت که راحت بشاشم ولی من شاشم نمیومد که :khak: *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* همیطوری تو فیگور که بودم از ارتفاع ریدم رو کفشاش یهو انگار از قاب و قالب پدر مهربون که در اومد به پدره خشن و عصبی تبدیل شد منو همیطوری تو فیگور توالت فرنگی که بودم گرفت گذاشت رو برفا اول خوب کفشاشو با برفا پاک کرد بعد لنگای منو گرفت منو با کون میکشید رو برفا که کونه منم تمیز بشه خو به من چه من گفتم جیش دارم این فکر کرد یعنی شاش دارم شاش نداشتم عن داشتم حالا همه نعره بزنید قشنگ چند بار لنگامو گرفت رو برفا کشید منو که خوب تمیز بشم بعدش رفتیم تو اتوبوس این اتوبوساش ازین ایران پیما ها بود یه قوطی زیر صندلی بود هوای گرم ازش میومد و مثلن بخاریش بود رفتم تو اتوبوس رفتم زیر صندلیا کونمو چسبونده بودم به بخاری اونقدر یخ بود و سرد بود که سیستم ریدنم تا یه هفته یخ زده بود کار نمیکرد واخعن این چه مدل رفتار با کودکه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
سلوم گل گلیا خوبید ، حال و روزتون به راهه ؟؟ این سری میخوام یه سری خاطرات خودم رو براتون به اشتراک برینم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ میخوام براتون از یکی از بدترین سوتی های زندگیم رو نمایی کنم :khak: :khak: *gerye_kharaki* بعدی که کار با اندرویدم قوی شد هی کاراموز و دانشجو بم میسپردن که من پشتیبان آموزشیشون بشم بعد اکثرن پسر بودن این دانشجوهایی که به من میسپردن *chakerim* *chakerim* بعد بین این دانشجو ها یبار یه خانمیو به من سپردن که بش اندروید اموزش بدم فامیلیش رو مثلن میزاریم مجیدی :khak: :khak: بعد یه شب داشتم براش مبانیه اندروید رو توضیح میدادم *sheikh* *sheikh* هم زمان این بلقیس کثااافت داشت هی اذیت میکرد تو پیوی منم برا اینکه بلقیسو اذیت کنم بش گفتم که حالا که ایطوری شد الان برات میگوزم ویسشو میفرستم برات تا هی بزاریش رو تکرار و بشه لالایی شبهات بعد هی این اخمخم گفت ژووون گوزتم نفسه *akheish* *akheish* بعد اون لحظه گوزی تو منابعم نبود رفتم از پیویه خودم که محل نگه داری ضبط شده های قدیم بود یکی برداشتم بعد ترتیب مخاطبا ایطوری بود خانم مجیدی بلقیس . . . بعد اومدم فوروارد کنم برا بلقیس یهو این اخمخ سیاه پوست پیام داد *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* ترتیبش شد بلقیس خانم مجیدی منم گوزو فوروارد کردم برا مجیدی :khak: :khak: اونم آنلاین بود داشت به چیزایی که من تایپ میکردم گوش میکرد یهو اینو فرستادم دیدم دوتا تیک ابی خورد :khak: :khak: بعد دقیقا من رنگم شد مثه گچ بعد جیییییغ کشیدم دو سه تا محکم زدم تو سرم و نزدیک بود بیهوش بشم اصن همچین صداهایی ازم شنیده میشد تو خونه [audio mp3="/uploads/2018/07/khatereh_developer_android.mp3"][/audio] *help* *help* هی سرخ شدم هی سفید شدم هی آبی شدم بعد اومدم سِشو بگیرم شروع کردم پشت سره هم ویس ضبط کردن تر تر کردن که طبیعی جلووه کنه ایطوری [audio mp3="/uploads/2018/07/khatereh_developer_android_2.mp3"][/audio] که طبیعی جلوه کنه *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* *gerye* *gerye* خانم مجیدی هم هی فقط سین میکرد عرررررررررررررررر هوچی نمیگفت ، عررررررررررررررررر حالا همه با هم زجه بزنید ناله کنید های های های اشک و ناله با هم قاطی شده خوب شده اون آخر مجلس یه حال و هوای دیگه ایی داره انگار بزن خودتو های های های هر کی حاجت نگیره خاک تو سرش عررررررررررررر *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* اون خانومی که گفت بچه دار نمیشم ، امشب تا حامله نشی نمیزارم از مجلس بری بیرون *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* ما شا الله به این ناله ها اونایی که ته مجلس فقط میچوسید حاجتی ازتون براورده نمیشه کثافتای چوسو *bi asab* *bi asab* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یه خاطره دیگه هم از یه دوستام براتون بگم تو دوسالی که همدان بودم یه رفیق پیدا کردم اسمش حسن بیاته :khak: :khak: :khak: بعد این تو کل بیست ساله عمرش که تا اون موقع داشت اصن دکتر نرفته بود *haaaan* *haaaan* بعد این تو خوابگاه که بودیم یه سرما خوردگی بدی گرفت *gij* *gij* *gij* تب و لرز و دیگه رو به موت بود گفت اصخر پاشو منو ببر دکتر *modir* *modir* گفتم برو تا بریم با هم سوار تاکسی شدیم رفتیم درمونگاه دکتر دیدشو نسخشو نوشتو رفتیم داروخونه براش آمپول نوشته بود بعد رفتیم بخش تزریقات یه خانمه گفت که برو دراز بکش تا بیام *akheish* *akheish* *akheish* اینم رفت دراز کشید رو تخت من نشستم رو صندلی و داشتم از پشت شیشه مات میدیدمش به شکل مات و مبهم بعد این خانمه اومد گفت که ای بابا اینطوری که نمیشه باید ببینم کجا امپول میزنم :khak: *bi asab* *bi asab* اینم گفت باشه از تخت اومد پایین از پشت شیشه مات دیدم کمربندو باز کرد شلوارو داد پایین *fekr* *fekr* با خودم گفتم خو خوبه بعد که شلوارو داد پایین *hazyon* *hazyon* دیدم دوباره دستاشو اورد بالا شورتشم تا زانوش اورد پایین *amo_barghi* :khak: *ey_khoda* بعدم دراز کشید رو تخت بعد که خانمه سوزنشو زد گفت که گفتم میخوام ببینم ولی نه اینقدر دیگه *bro_khonaton* *bro_khonaton* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبارم اومده بود اصفهان برای کار بعد قرار شد یه روزش رو بریم باهم بیرون یه چرخی بزنیم تو اصفهان بعد دم دمای غروب رفتیم یه بستنی فروشی که بستنی قیفی بگیریم بعد این هی رفت ببینه مسولش کجاس بیاد بستنی برامون برینه منم هی داشتم به این دستگاهش که میرید ور میرفتم از بچگی خوشم میومد از ریدن بعد این یارو داشت میومد که بیاد برامون بستنی برینه من اهرمشو کشیدم پایین یه عالمه بستنی رید کف دستم منم حول شدم دیدم این یارو داره میادش دستمو کردم تو جیبم *palid* *palid* اینقدره خنک بود که نگو بعدشم رفتیم با هم نشستیم رو سیو سه پل دیگه داشت شب میشد توی هر دالونای سیو سه پل یه چراغ تو کف کار گذاشته بودن ، که نور بخوره به سقف یه فضای عاشقانه ایی شده بود *abnabat* *abnabat* بعد داشتیم با هم حرف میزدیم یه وارد بحث های احساسی شد *baghal* که آره دلم خیلی برات تنگ شده بود و اینا منم یهو کافور بدنم کم شد *akheish* *akheish* *akheish* گفتم حسن هر کاری میکنم دل تنگیم نمیره بیا یه بوس خاک بر سری ازت کنم بعد گرفتمش کشیدمش سمت خودم اینم سور خورد زرتی اومد با باکسنش رو چراغه یهو گفت اوووف اوووف سوختم ، ریدم رو بوس خاک بر سریت خلاصه شانسش گفت خندم گرفت و نزدیک بود از بالا پل بیوفتم پایین وگرنه یه بوس خاک بر سری ازش میگرفتم *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یه خاطره هم از بچگی بگم تو دوران بچگیمون یه همسایه داشتیم دوتا پسر داشت یکی اسمش حسن بود یکی دیگه اسمش پروانه بود بعد من فکر میکردم که مسخرش میکنن و از الکی میگن پروانه بهش که حرصش بدن بعد منو پسر عموم (مجید ) با پروانه و حسن میرفتیم تو این زمین خاکیه بقل قبرستون فوتبال بازی میکردیم بعد من هی میگفتم جلل عجیب که خو پسره برا چی بش میگن پروانه یعنی هوووچ علامتی نداشت ها ، واقعی واقعی از اول بازی ایطوری بودم *tafakor* *tafakor* بعد یجا همین پروانه مثه خر شروع کرد حمله کردن سمت دروازه ی ما ، مجید تو دروازه بود من دفاع ، مثه سوباسا به مجید گفتم نگران نباش ، نمیزارم بیشتره این جلو بیاد اونم گفت گوه نخور برو جلوش منم پریدم یه شوت قدرتی زدم با توپ تو پروستاتش ولی انگار نه انگار رفت گلش کرد و پشتک و بالانس میزد منم ایطوری بودم چرا ایطو شد ، چرا کار نکرد ؟؟ *bi_chare* *bi_chare* *bi_chare* بعد توی همون بازی یه توپ خورد تو پروستات من مثه اسبی که سزارین کرده ولو شدم رو زمین خلاصه بعد چند سال گذشت یه دختری اومد رد شد مجید گفت که میدونی کی بود ؟؟ گفتم نه کیه ؟؟ گفت پروانس *khaak* *khaak* لا مصب فکر کنم تو پیله بود زمان بچگی آخه بزرگ که شد پروانه شد علائمش زده بودن بیرون *khaak* *khaak* حالا همه با هم زجه بزنید و گریه کنید های های های گوز و لبخند با هم قاطی شده خوب شده ما شا الله به این دستای بندری بیار بالا دستای بندریو بکوب تو سرت های های های مجلسو شما باید گرم کنیدا ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** خیلی دوستتون دارم *baghal*
سلام به بروبچ خنگولستان عاقا ما هر دفعه یه عنوانی به خاطراتم میدم ولی هر چی یادم بیاد میزارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ من خیلی از این اداب و شخصیتی که دارم رو مدیون ننمم این ننه ی ما پیر شد تا من تمیز و پاکیزه زندگی کنم و این پاکیزه بار اُوردن بچه ها رو هم نسل به نسل داره به گردش در میاره ولی با این حال هنوز هم از نظر اون یه میکروبم البته حقم داره چند وقت پیشا ، یه تقریبا دو سه ماه پیش نصف شب دسشوییم گرفت *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* از خواب بلند شدم ولی مغزم اصلن هوشیار نشد :khak: :khak: همیطوری بدون مغز رفتم دسشویی ، تو اوج خواب ریدم تو دمپایی اومدم بیرون *gerye* *gerye* بعد صبح ننم میگفت ببینم کف پاتو دیدم اع ؟؟؟ *O_0* *O_0* کف پام پشکلیه هیچی دیگه گرفتمون به فرش شستن ، پدرمو در اورد و ازون به بعد یاد گرفتم که هر موقع از خواب پا شدم مغزمم بیدار کنم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ سعی کنید هیچ وقت روی نظافت وسواس به خرج ندید و این هم بخاطر حساسیت های ننمه بچه بودم حدود کلاس چهارم پنجم رفته بودم حموم بعد تو حموم با خودم فکر میکردم *fekr* *fekr* ما که هی میرینیم باید بشوریم پس خوبه یهو بریم داخل باکسنمونو بشوریم که دیگه تمیز برینیم *tafakor* *tafakor* هیچی دیگه شلنگ حمومو کردم تو باکسنم همیطوری که سره شلنگ داخل باکسنم بود راه افتادم سره شیر بازش کنم *fekr* *fekr* برام سوال بود که ما این همه از بالا خوردیم از پایین دادیم بیرون از پایین بخوریم چی میشه برا همین یواش شیرو باز کردم و به همه جواب هام رسیدم :khak: :khak: اسهال شدید میگیرید ، همراه با دلدرد کشنده ، فکر میکنم این فکر احمقانه فقط رو کره زمین به مخ من رسیده باشه *gij* *gij* یعنی دقیقا بعد یک ساعت که اسهالم خوب شد سلولای خاکستریه مخم با هم بحث میکردن *dava_kotak* *dava_kotak* میگفتن یعنی واقعن شلنگ آب و کرد تو باکسنش ، که ازون به بعد پاکیزه برینه ؟؟ و من ازون موقع دیگه آدم سابق نشدم *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ از شانس گنده من هر چی کثیفی و بدبختیه دور من جمع میشه من همون نوزادیمم پشمالو بودم وقتی بزرگ شدم پشمام وحشتناک شدن انواع روش های سنتی و قدیمی رو تست کردم پشمامو آتیش میزدم مواد شیمیایی بشون میمالیدم هوچ کدوم کار ساز نبودن بعد گفتم بیام به سمت تکنولوژی روی بیارم دیدم ننم و آبجیم با یه دستگاهی به اسمه اپلیدی دارند موهای دستشونو میزنن *dali* *dali* یه روز که هوشکه خونه نبود گفتم دیگه وقتشه ، باس ببینم تکنولوژی چه راهکاری رو داره برای پشمای باکسن من *amo_barghi* *amo_barghi* مرگ بر پشم و موهای زائد شلوارمو در اوردم چشمتون روز بد نبینه فکر کنم این اپلیدی از سیاست های اسرائیله *ey_khoda* *ey_khoda* عاقا هم دستش رسید به پشمای باکستنه من شروع کرد چنگ انداختن میخواست بره تو باکسنم ، من هی اشک میریختم و زور میزدم نذارم این بره داخل من خیلی ناگوار بود *jigh* *esteres* اشششششششک میریختم و جیغ میزدم عرررررعررررررررررر *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* مرگ بر افریقا ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ این پاکیزگی و نظافت فقط به من ارث نرسیده بود مثلن آبجیم یبار داشت پوشک مد امین ، ( پسرشو ) عوض میکرد هم زمانم داشت بهش عدسی میداد بعد دید یه تیکه از عدسی انگار افتاده کنار پوشک *tafakor* *tafakor* با قاشق برداشت گذاشت تو دهن مد امین :khak: :khak: اصن بچه یهو گیریپاژ کرد که چرا داره عن میخوره خلاصه دارم میگم که حواستون رو جمع کنید مادرای گرامی *help* *help* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ببینید پاکیزگی مربوط به جسم نیست فقط ، مربوط به روح و روان هم میشه مثلن همین چند وقت پیش تولده امام رضا بود ننم داشت مداحی گوش میداد و گریه میکرد :khak: :khak: منم داشتم تو آشپزخونه شام میخوردم بابامم خسته بود از سره کار اومده بود گرفته بود خوابیده بود بابام وقتی با سرو صدا بیدار میشه یه دری وری به هر کسی که اولین نفر ببینتش میگه بعد ننم همیجوری که داشت مداحی گوش میداد و برا امام حسین اشک میریخت یهو از خودش بیخود شد صدای گوشیو زیاد کرد *O_0* *O_0* بابام از خواب پرید *bi asab* *bi asab* گفت زن تو انگار دیوونه ایی به خدا که تو نفرین شده ایی بابا تولد امام رضاس ، چرا داری روضه امام حسین گوش میدی *fosh* *fosh* کلن بابام همیطوریه اولین نفری که ببینه کارش تمومه مثلن من یبار داشتم تو آشپزخونه آب میخوردم دستم خورد به یه ظرف صدای بلندی داد مجبور شدم تا صبح پشت اوپن بخوابم که منو نبینه که یهو نفرین شده نشم *Aya* *Aya* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ من نه تنها به بهداشت شخصی خیلی اهمیت میدم بلکه به بهداشت خواب هم خیلی اهمیت میدم تازهههه به بهداشت خواب خودم که هیچ ، بلکه به بهداشت خواب بقیه هم اهمیت میدم یبار برامون مهمون اومده بود بعد سر تا سره خونه همه دراز کشیده بودن *modir* *modir* منم جا دیگه نبود رفته بودم دمه پنجره خوابیده بودم شب مهتابی بود یه چراغ خوابم روشن بود *malos* *malos* منم داشتم آهنگ گوش میدادم و آروم قر میدادم برا خودم تو رخت خواب تو دلمم همخونی میکردم تکون بده تکون بده بدنو تکون بده کسی اومد جلو بگو بره عاقا منم یواش داشتم تو رخت خواب خودمو تکون میدادم *bandari* *bandari* یهو یه گربه از پنجره اومد داخل منم دیدم همه خوابن ، هی فشار اوردم چیکار کنم این مهمونا رو بیدار نکنه *chaie* *chaie* از پنجره اومد پایین ، بلند شدم نمیدونستم چیکار کنم *esteres* *esteres* میخواستم بگم پاشید گربه اومده یهو بلند گفتم تکون بده هنرتو به من نشون بده همه پسرا تو کفتن تو نخ دامن و پیرهنتن این گربهه هم یهو هنگ کرد من چی دارم میگم :khak: :khak: شروع کرد یورتمه رفتن رو مهمونا منم هی میگفتم تکون بده تکون بده این مهمونا هم هنگ کرده بودن جیغ میزدن و تکون میدادن *amo_barghi* *amo_barghi* بعد یهو رسید به اوج آهنگ گفتم هیییییی دنبالم بیا ناز نکن بیا تو دل برو ، دیوونه دیوونتم هیییییی دنبالم بیا ، دور شو از اینا مهمونا هم وحشت زده بودن *narahat* *narahat* منم هی براشون تکون میدادم تا خلاصه آخر کار بابام پرتش کرد بیرون ولی خیلی نامردی بود *gerye* *gerye* به من چه آخه اون وسط کتکشو من خوردم تازه من به گربهه میگفتم *odafez* *odafez* هیییییی دنبالم بیا ناز نکن بیا تو دل برو ، دیوونه دیوونتم هییییییی دنبالم بیا دور شو از اینا *abnabat* *abnabat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* به بهداشت خود رسیدگی کنید *sheikh* *sheikh* لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
عاقا ما یه دورانی تقریبا یک سال پیش زده بود به مخم هی میگفتم من زن میخوام من زن میخوام هی بابام میگفت حرف نزن تو هنوز شاشت کف نکرده *amo_barghi* *amo_barghi* بعد تو هر جمعی هی میگفتم من زن میخوام اینا برام نمیگیرن آبرو برا اینا نذاشته بودم *goz_khand* *goz_khand* بعد یهو یه شب تو خونه گفتم یا برا من زن میگیرید یا میرینم کف خونه *bi asab* *bi asab* *bi asab* بعد به شکل قافل گیرانه ایی بابام گفت پاشو تا بریم خواستگاری یه دخترس همسایه بقلیمون معرفیش کرده *malos* *malos* و داستان خواستگاری رفتنای من شروع شد *fereshte* *fereshte* خواستگاری رفتن نفر اول عاقا منم کت و شالوارو پوشیدم بعد موهای فرفریمم شونه کردمو رفتیم خواستگاری یه *modir* *modir* چشمتون روز بد نبینه عروس خانم مث یه ماده خرس وحشی *hazyon* *hazyon* نشسته بود رو به روی من اصن وحشتناک اصن انگار اون اومده بود خواستگاریه من :khak: :khak: اینجوری هم مث پلنگ مازندران نشسته بود چپ چپی نگام میکرد منم بابام بقلم نشسته بود هی با آرنج میزدم تو دنده هاش زیر زبونی بش میگفتم منو با این نفرسید تو اون اتاقه *gij* جون مادرتون نذارید منو ببره تو اون اتاقه منو نذارید برم تو اون اتاقه خلاصه میوه هاشونم خوردیم و برگشتیم *gerye* *gerye* فرار کردیم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برا خواستگاری دومی دیگه ترسم ریخته بود مادربزرگ مادریمم بامون اومد یه جعبه شیرینی خریدیم و کت و شلوار و با کلاس و اینا این دفه رفتیم خواستگاری یه دختره ایی که باباش مداح بود ننش آرایشگر ما نشستیم یهو دیدیم اوووووووووووووووف ژووووووونز وااااااای :khak: *amo_barghi* *amo_barghi* خیلی خوب بودا ولی لا مصبا نذاشتن بریم تو اون اتاقه حرف بزنیم ننه عاقام میگفتن بیشتر به ننش رفته که ارایشگره به عاقاش که مداحه نرفته اینم تایید نشد میوه و شیرینیای اینا رو هم خوردیم و فرار کردیم *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی رفتیم سراغ یه دختر اصفهانی ایندفه خواهرم که شوهر کرده هم بردیم خلاصه هی هردفه شیرینی میبردیم مث قوم تاتار حمله میکردیم به میوه ها میوه هاشونو میخوریدم اینبار دختر خوبی بود *malos* *malos* با این رفتیم تو اون اتاقه یهو یه کاغذ در اورد شروع کردن سوال پرسیدن *fekr* *fekr* که نمیدونم اگه یهو بچت کف خونه رید چیکارش میکنی منم گفتم میزنم تو گوش ننش با این تربیت کردنش *bi asab* *bi asab* یا اهل بیرون رفتی یا اهل خرید کردنی بعد من نمیخواسم بیام بیرونا *narahat* *narahat* این یهو گفت خب اگه سوالی ندارید پاشید برید بیرون بعد من هی فکر کردم فکر کردم هیچی نیومد به مخم گفتم ببخشید شما اهل پخت پزم هستید ؟ *tafakor* *tafakor* بعد گفت قیافشو مث مرغ حامله کرد گفت نه ایطوری بعد دیگه نذاشت سوال بپرسم گفت بریم بیرون رفتیم بیرون *bi_chare* *bi_chare* تازه بش میخواستم بگم آشپزی که بلد نیسی به قیافتم میخوره اخلاق نداشته باشی درسته ؟؟ ولی خو نذاشت *jar_o_bahs* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری های بعدی دیگه جمعیت خیلی زیاد بود یه جعبه شیرینی دُنگی میخریدن برا من مث قحطی زده ها میریختیم خونه این دخترا دارو ندارشونو میبلعیدیم *amo_barghi* *amo_barghi* این دفعه رفتیم یه خواستگاری که از طرف مادر بزرگم معرفی شده بود بعد دیگه مو خیلی ریلکس شده بودم استرس در سطح خیار داشتم مث بز میوه هاشونو میخوردم این داداش گوزوش هی نگاه من میکرد من روم نمیشد نگاه دختره کنم بجاش هی میوه هاشونو خوردم *bi asab* *bi asab* بعدم که داداشش روشو کرد اونطرف دختره رفت نشست پشت ستون اصن کلن این دختره رو ندیدم *narahat* *narahat* اینجام پوندیم و رفتیم برا مرحله بعدی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی کل خاندان رو برداشتیم بردیم نفری پنج تومن دادن که شیرینی بخریم بعدیم پریدیم تو خونه بنده خدا این دختره هم بازیه بچگی هام بود قبلن خونمون بقل خونشون بود بعد یبار یادمه گفت بیا قد بگیریم ببینیم کی بزرگ تره بعد این قدش بزرگ تر بود منم حرصم گفت با مشت زدم تو پروستاتش *narahat* *narahat* بعد اشک از خشتکش جاری شد عاقا ما رو فرستادن با این تو اون اتاقه نه گذاشت نه برداشت گفت از دوران بچگیمون چی یادته منم گفتم من یه تصادف داشتم کلن حافظم پاک شده *gij* خودمو زدم به اون راه و گرنه یهو میدی میگفت واسا کنار دیوار میخوام بزنم قصاصت کنم ولی قده من ازش بزرگ تر بود *hir_hir* فکر کنم مشتم جواب داده *yohoo* *yohoo* خلاصه دیگه عادت کرده بودن خونواده به بهونه خواستگاری حمله میکردیم میوه ها و تخمه و آجیلاشونو میخوردیم و میچریدیم و میومدیم بیرون تا اینکه من گفتم اصن نخواستم زن میخوام چیکار و دریچه ایی از معرفت و عرفان به روم باز شد والانم که بقل شمام ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ مشاهده همه خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
هنرستان بودیم زیاد سر به سره معلما میزاشتیم یه معلمامون بود خیلی حرص میخورد و عصبی میشد یبار داشت درس میداد یه مبحثی رو شروع کرد توضیح دادن ، آخرش گفت متوجه شدید *tafakor* *fekr* *gij_o_vij* مام مث مرغ حامله نگاش میکردیم دوباره شروع کرد از اول توضیح دادن باز نگاه کرد گفت به ما گفت متوجه شدید ؟؟ *bi asab* *bi asab* باز ما هیچی نگفتیم و مث شلغم نگاش میکردیم بعد رو کرد به یه بچه خر خونای کلاس گفت تو فهمیدی ؟ گفت بله *amo_barghi* گفت بیا توضیح بده *O_0* *O_0* گفت نه نه نه نه نفهمیدم بعد معلممون بیش از حد عصبی شد اومد بگه دیگه از کاراتون شاخ در اوردم ، عین بز چشماتونو دوختید به تابلو ؛ آخرشم هیچی نفهمیدید *bi asab* *fosh* یهو گفت یعنی چی نفهمیدید ؟؟ من چشام شاخ در اورده من خو تشنج کرده بودم ، کف میدادم بالا بقیه هم هی خودکاراشانو مینداختن رو زمین خلاصه گذشت ازین قضیه یه بقل دستی داشتم فامیلش گلی زاده بود ؛ این میومد سوتی های معلما رو مینوشت این سوتی رو ننوشت ؛ اومده بود رو دیوار نقاشی کشیده بود یه چیزی تو این مایه یبار همین معلمه داشت تکالیفو حل میکرد اومد اومد اومد تا رسید سره نیمکت ما به بقل دستیم گفت این چیه کشیدی *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم گوشه لبامو گاز گرفته بودم ، خودمو چک و چوله کرده بودم که نخندم داشتم نگاه عکس امام بالا تخته میکردم بعد گلی زاده خیلی جدی گفت اجازه این یه قوله چشمش شاخ داره من هی چک و چوله تر میشدم ، اونقد چوله شده بودم که گلی زاده از قیافه من خندش گرفته بود *bi asab* *bi asab* بعد معلمه گفت چرا میخندی ؟؟ گلی زاده گفت اجازه این شیخ هی داره شکلک در میاره :khak: :khak: بعد معلم بر گشت منو نگاه کرد منم همیطوری چک و چوله داشتم به عکس امام بالا تخته سیاه نگاه میکردم میترسیدم تو چشاش نگاه کنم ؛ یهو ببینم واقعن شاخ داره بعد گفت واقعن یه مشت بیشعور تو کلاسه شعور و تربیت ندارند یه مشت حیوونن همتون اینطوری نیستید ها ولی بعضیاتون واقعن بی شعورید *modir* *modir* منو میگفت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** مشاهده همه خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄
تقریبا چهارده پونزده سالم بود با عمو و عمو زاده ها دسته جمعی رفتیم مشهد تو یه پارک چادر زدیم سه تا پسر عمو بودیم بدو بدو رفتیم ته پارک سمت تاب و سور سوره سه تایی سوار تاب شدیم به این شکل سوار شده بودیم اصن یه وضعی من و نفر دیگه که روی تکیه وایساده بودیم حول میدادیم اون نفری که وسط نشسته بود من میرفتم بالا ؛ سرش میومد میرفت تو اگزوز من :khak: :khak: بعد من و مجید که رو تکیه گاه حول میداد وسط تاب صحنه عاشقونه برامون پیش میومد *gij_o_vij* *gij_o_vij* ولی خب من تن به این ماچ های خاک بر سری نمیدادم خلاصه داشتیم از تاب بازی لذت میبردیم و تو دنیای خودمون بودیم یهو دوتا دختر با یه بچه اومدن دوتا دخترا یکیشون بیست و یک ؛ یکیشون هفده هژده بود اومدن ما رو زوری پیاده کردن گفتن خیلی بازی کردید مام نشستیم رو صندلی هی این مجید و حسن شروع کردند سنگ پرت کردن به سمت این دخترا من همیطوری داشتم نگاشون میکردم *jigh* *jigh* یهو دیدم یهو دختر بزرگه از همه سوراخاش آتیش زد بیرون یه نعره کشید و دوید دنباله ما ما دیدیم خیلی خطرناکه اینه هر کدوم از یه جهت فرار کردیم من مستقیم از تو پارک دویدم مجید پرید تو چمنا حسنم پرید تو خیابون *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* من داشتم مستقیم میدویدم هم زمان داشتم نگاه میکردم ببینم چه خبره دیدم یا ابلقضل این دختره مثه یوزپلنگ افتاده دنباله مجید این مجیدم مث سگای پا کوتاه داره فرار میکنه همیجوری داشت فرار میکرد *vakh_vakh* *vakh_vakh* دقیقا مث شکار یوزپلنگ و آهو دیدید اونطوری دختره یه لنگ پا داد به مجید دیدم مجید هفت هشتا پشتک زد کلی شلنگ تخته ازش بلند شد تو هوا منحدم شد رو زمین *dava_kotak* منم گفتم یا مرگ یا نسکافه منم همیجوری گفتم خیلی نامردیه کمک نکنم خم شدم دو تا مشت سنگ ریزه برداشتم پاشیدم سمت دختره که مجیدو ول کنه *fosh* *fosh* همشم خورد به مجید :khak: :khak: یهو دیدم دختره قفل کرد رو من یه چشم غره بهم رفت بعد مثه خرس مادر مرده یه نعره کشید افتاد دنبال من منم خپلی بودم دیدم ایطوری فایده نداره دمپایامو اجکت کردم و بدو بدو رفتم تو توالت مردونه نه تو محیط توالتا تو خوده توالت ؛ درم از پشت قفل کردم *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینا دمپایای منو گروگان گرفتن میگفتن یا بگید گو#ز خوردیم یا دمپایاتو پاره میکنیم مام شروع کردیم فحش خاک بر سری دادن بهشون دمپایا رو ول کردند و رفتن *vakh_vakh* *vakh_vakh* ما دمپایا رو برداشتیم باز گشتیم به سمت چادرا تو نگو اینا اومدن جای چادرا رو یاد گرفت گذشت همه چی آروم شد *dingele dingo* داشتیم والیبال بازی میکردیم یهو دیدم دختره آروم از پشت درخت اومد بیرون تا اومدم بگم حسن فرار کن دیدم حسن که از ما کوچیک تر بود یه فن کشتی کج بش زد از گردن بلندش کرد با لگن کوبیدش زمین این حسن تا خورد زمین صدا گلدون داد *O_0* *O_0* منم دیدم خیلی اوضاع خرابه فرار کردم رفتم بعد این حسن عر عر کنان اومد سمت چادرا شروع کرد گریه دختره هم اومد شروع کرد جیغو داد کردن منم همیطوری که داشتم از محل دور میشدم دیدم اووووووووووووووووف سوختم یهو دیدم باکسنم آتیش گرفت *gerye* *gerye* بلند شدم رو هوا دو متر جلو تر خوردم زمین همچین لگدی بابام بم زد سه تا مهره از لگنم خورد شد *gerye* *gerye* بش میگفتم چرا منو میزنی میگفت هر چی آتیشه زیر سره تو بلند میشه *narahat* *narahat* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یکی از افتخاراتم اینه از یه مرد کتک خوردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* سعی میکنم همه خاطراتم رو بنویسم رو سایت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
قدیم برای زمستونا گله ی گوسفند رو میزاشتن داخل طویله و بهشون کاه و یونجه از انبار میدادن دم دمای بهار نه چشم گوسفندا میخورد به سر سبزی ؛ رَم میکردند و پخش و پلا میشدن تو صحرا بهار بود قرار شد من گله رو ببرم تو صحرا منم نشستم رو خر که پشت گله برم *modir* *modir* دره حیاط خونه که باز شد یهو این گوسفندا خون به مغزشون نرسید یهو رم کردند مثل اینکه قفس گاو بازی باز شده باشه اینا یهو پاشیدن بیرون *bi asab* *bi asab* *bi asab* منم با پا زدم به شکم خر که تند بره ، بشون برسم *bi asab* *bi asab* چشمتون روز بد نبینه این خره هم چشمش خورد به سر سبزی یهو دیدم یا پیغمبر از گوسفندا هم زد جلو *amo_barghi* *amo_barghi* *amo_barghi* منم ترسیده بودم روی پالون خر عررررررررر عرررررر میکردم میگفتم یکی کمکم کنه *help* *help* بابامم دنبال خر میدوید که بیاد منو نجات بده *dingele dingo* هر چی با چوب میزدم تو سره این خره ؛ گوشاشو میکشیدم ؛ چوبو میکردم تو اگزوزش ؛ انگار نه انگار *fosh* *fosh* خیلی خر شده بود همیجوری که بدو بدو میرفت سمت سبزه و چمنا یهو گره ی پالون باز شد منم یهو تاب خوردم تلپی افتادم جلوی خر *gerye* *gerye* این خره هم یهو هنگ کرد نفهمید چکا باید کنه یه گاز از گردن من گرفت :khak: :khak: بعد بابام بدو بدو نزدیک شد تا رسید به خر خره یه جفتک زد به بابام دود ازش بلند شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* من که اشک از خشتکم جاری شده بود تا اون صحنه جفتک خوردن بابامو دیدم خندم گرفت بابامم عصبانی شد منو از زیر خر کشید بیرون *bi asab* *bi asab* شروع کرد چک و لگد زدن خلاصه از زیر این خر نجات پیدا کردم به زیر دست و پای پدرم رفتم *bi_chare* *bi_chare* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله تموم خاطراتم رو مینویسم کیف کنید *shadi* *shadi* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄
من از اون اولش انگار مطعلق به این خونواده نبودم مثلن یبار بچه بودم تقریبا هفت هشت ساله نمیدونم سال تحویل بود یا شب چله همه خاندان دور هم جمع بودند بعد ننم نشسته بود داشت حرف میزد منم جلوش دراز کشیده بودم پامو انداخته بودم دور ننم این هی حرف میزد منم باد تو شکمم جمع شده بود یواشی بقلش یه چس مکزیکی دادم یهو گفت پیییییففففف منم دیدم میخواد آبروم بره با آروم با پاش هول دادم تو پهلو هاش :khak: :khak: یهو دیدم دستشو مثل گرز رستم برد بالا میخواست بکوبه وسط شکمم یعنی اگه جاخالی نمیدادم ع#نم میپاشید به دیوار *ey_khoda* *ey_khoda* اونقدر محکم میخواست بزنه که جا خالی دادم دستش خورد زمین دستش شکست یک ماه تو گچ بود آخه شما بگید یه چس ارزش داره بخاطرش بچتو بکشی ؛ یعنی یه مادر نباید چس بچشو گردن بگیره ؟؟ *bi_chare* *bi_chare* حالا این هیچی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبار شب خواب بودیم داشتم با هنزفیری آهنگ میگوشیدم ساعتای دو و سه یهو دیدم همه جا میلرزه تو نگو زلزله میاد بلند شدم ببینم چه خبره یهو دیدم یه نفر مث جن بو داده از رخت خواب بلند شد فرار کرد رفت *narahat* *narahat* بعد دیدم یکی دو سه دقیقه بعد داره آیفون میزنه رفتم ببینم کیه دیدم بابامه *narahat* *narahat* میگه بیاید بیرون زلزله اومده یعنی مث خیار فرار کرد :khak: :khak: ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبار دیگه بچه بودم تقریبا هشت نه سالم بود داشتم با پسر عموم بازی میکردیم *dingele dingo* یهو یه بچه قلدره کچلی اومد جلو یکم برا ما ادعاش اومد یکم حولمون داد و ول کرد رفت *jar_o_bahs* من به پسر عموم گفتم با این چوب که تو دستمه بزنم تو سرش ؟؟ اونم گفت بزن بچه پرو میاد برا ما شاخ بازی در میاره منم همون چوبی که تو دستم بود پرت کردم بالا این چوبه چرخید چرخید چرخید *gij* *gij* زاااااارت خورد تو سره پسره با دوبرابر قدرت دوباره رفت تو هوا یهو دیدم پسره مث گوزدیلا از همه سوراخاش آتیش میاد بیرون برگشتم به پسر عموم بگم بفرار کن دیدم رفته تو خونشون از پشت پنجره داره نگاه میکنه منم یهو شروع کردم شلنگ تخته انداختن مث بوقلمون حامله پریدم کنار بابام این پسره هم اتیش از همه سوراخاش میزد بیرون خون جلو چشماشو گرفته بود اومد مارو یه فصل سیر کتک زد جلو بابامون و رفت ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ انشا الله بخش دوم مهر پدر مادرم رو هم میزارم *vakh_vakh* *vakh_vakh* **♥** شب یلداتون جلو جلو مبارک *ghalb_sorati* لیست خاطره های قرار داده شده تا به امروز ◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم