چشمهاشو تو کاسه چرخوند و دستی به روسریش کشید که متقاعبش صدای خوشایندی بلند شد درپی صدا نگاهم به مچ دستش افتاد دیگه خبری از اون النگوهای طلا نبود به جاش چندتا النگو رنگارنگ شیشه ای تو دستش انداخته بود
میرم کتاب دوستمو پس بدم
دوستت کیه؟
نچ چه گیری دادی به من بابا ولم کن زشته تو محل جلو راهمو گرفتی
گفتم دوستت کیه؟
اقدس حالا دست از سرم برمیداری برم
نیشم با اومدن اسم اقدس مثل کش تنبون تا پس کلم در رفت
خیلی خوب برو هواتو دارم
فکر کنم خنده اش گرفت چون لباشو جمع کرد و گفت
سنگ پا من از پس خودم برمیام خیلی زودم برمیگردم خونه شما بهتره بری به فوتبالت برسی
بعد هم از کنارم گذشت و به راهش ادامه داد نگاه سر کش من رو هم به دنبال خودش کشوند قلبم تو حلقم میزد تا وقتی که از پیچ کوچه ناپدید شد نگاهم در پی قامتش بود اون که رفت نمیدونم چرا دلم گرفت
اردلان شیطون و بیخیال شده بود مثل بچه ای که مادرش توی یه جای شلوغ دستش رو رها کرده
روزهای زندگی به تندی باد سپری میشد پاییز هم داشت نفس های آخرشو میکشید طبق روال همیشه عصرها پاتوق من شده بود پرسه زدن توی اون کوچه پاییز زده و پاییدن اون پنجره
هوا به شدت سرد و خشک بود درحالی که از سوز سرما اشک به چشمم نشسته بود دست به جیب برگهای خشک رو زیر پام له میکردم از صداشون حس خوبی بهم دست میداد به کل از همه جا غافل بودم سرمو که بلند کردم متعجب دیدم پنجره باز شده
جلوه آرنجش رو لبه پنجره گذاشته و دستاشو زیر چونش به من نگاه میکنه چیزی از نگاهش میخوندم نه اخم داشت و نه لبخند خنثی و عادی بود تصویرش مقابل چشمام مثل تابلویی رویایی بود
لبخندی روی لبم اومد که گفت
تو کار و زندگی نداری که سر و تهتو بزنی همش اینجایی؟
تو دلم گفتم مگه تو کار و زندگی برام گذاشتی؟
ولی جواب دادم
تو که دلیلش رو میدونی واسه چی می پرسی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت
قشنگ به سنگ پا گفتی برو من جات وایسادم
با لبخند گفتم سنگ پا چیه من ریگ ته کفشتم
اخمی کرد
جناب آقای ریگ یه لحظه صبر کن الان برمیگردم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بعد از چندبار شماره اش را گرفتن بالاخره بجای "مشترک مورد نظر در حال حاضر در دسترس نمی باشد" بوق های مقطع محیط درون گوشم را پر کرد
دقیقا نمی دانم روی کدام بوق بود که تلفن را برداشت و با صدایی غرق در کلافگی گفت: جان،با صدای بلند حرف بزن،مسجدم اینجا خیلی شلوغه
صدایم را صاف کردم و گفتم:یه سوال داشتم که میخواستم از تو بپرسم
گفت:بپرس ببینم چیه سوالت
انگشت اشاره ام را روی چارچوب چوبی آشپزخانه کشیدم و خاک روی انگشتم را فوت کردم و گفتم: دعا بودن سخته؟
سوالم را که شنید گفت: یه لحظه صبر کن و بعد چندبار معذرت خواهی کرد تا به مکان خلوت تری برود ، و بعد از وقفه ای طولانی گفت: دوباره بگو
سوالم را تکرار کردم
بر خلاف آنچه انتظار داشتم انگار آنقدر هم سوالم برایش عجیب نبود
گفت:فکر کنم منظورت اینه که دعای کسی بودن سخته؟اگه منظورت اینه که باید بگم هم آره هم نه،همه چیز پای دوست داشتنه
پرسیدم:یعنی میدونی دعا باید جلو تقدیر و سرنوشت بمونه؟ نذاره که همه چیز رو به هم بریزن؟
دیگر هم منتظر نماندم که حرفی بزند،یک بند ادامه دادم: امشب که نماز خوندم یهو دلم گرفت،بغل دستیم یه آقایی بود زد رد شونم گفت حرفتو بگو امشب خیلی شب مهمیه،تقدیرو عوض میکنه
زنگ زدم بگم
دعامی،آرزومی ولی تا الان نشد بگم بهت،دعات کنم برآورده میشی؟
چیزی نگفت،کمی سکوت کرد و بعد چندتا بوق که عجله داشتند ارتباطمان را قطع کرد
نمیدانم چه شد،نمیدانم چه اتفاقی افتاد،فکر کردم نخواست
اما هیچ چیز هم خراب نشد،هیچ چیز هم بهم نریخت،نفس عمیق کشیدم که برگردم،پیش خودم گفتم حداقل حرف دلم را گفتم،نشد هم نشد
برگشتم
چشم هایش اولین چیزی بود که دیدم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
حامد رجب پور