خلاصه چهار فصل گذشته
دختری به نام هلیا که خانوادهاش را در تصادف مرموزی از دست داده در پی بدست آوردن لقب اعجوبه تلاش میکند؛ گرچه پدر خواندهاش شرط عجیبی برای او میگذارد
^^^^^*^^^^^
یاسین
لباس فرم نظامیام را بر تن کردم؛ سکوت مرگبار خانه، تبسم غمباری که از صدها شیون اندوهگینتر بود، بر لبان همیشه خندانم، نشاند
پس از مرگ تنها خواهرم، خاطرات گذشته مادرم را مهمان تابوت مرگ نمود که از ان پس در اینجا سکوت حکم فرماست؛ اما پنج سالی است که ان روزها سپری شدهاند ولی نه برای فردی بسان من که دنیای کوچکم بر لبخند دلنشین مادر و خندههای بی محابا خواهر کوچکم خلاصه میگشت که برای شادمانی آنان، تن به انجام هر کاری میسپردم؛ گرچه سرطان خون خواهرم، جوانههای دشت امید را پژمرده ساخت و شرارههای دریاها در خاموشی این آتش، ناتوان بود
روبه روی اینه ایستادم، پسرکی را نگریستم که پیش از موعد، مرد گشته بود؛ اما بازتاب نوری، چشمم را زد که از برای ستارههای روی شانههای خمیدم بود
بار دیگر انها را شمردم؛ یک، دو، سه و چهار. چهار ستاره که نمایانگر درد و کوشش بسیار من بودند. آهی کشیدم و بالاخره دل از مشاهده ستارهها کندم تا رهسپار حرکت به اداره شوم
مسیر همیشگی را بسان سابق طی کردم که حاکی از چنبره زدن روزمرگی بر روزهایم بود. هنگام ورود من به اداره احترامهای نظامی از سوی افسران، به من آغاز گشت؛ ولی بدون اندکی توجه، راهم را به سمت دایره جنایی کج ساختم. به این دایره بسیار عشق میورزیدم، زیرا پروندههایش همچو مهتابی در قلب تاریکی میدرخشید و سَرور ستارگان بود
سپهبد پرستش گفته بود: امروز، برای رمزگشایی کدهایی زبان پارسی باستان نوشته تبهکاران، نیروی کمکی میآید
آهسته بر صندلیام جای گرفتم و با کارمندان گرم گفت و گو شدم تا موسم دیدار با نیروی کمکی فرا برسد که ناگهان هلیا را دیدم که قصد ورود به دایره ما را در سر میپروراند
کل اداره چنین میپنداشتند که او گاه گداری برای سر زدن به پدرش، مهمان اینجا میگردد؛ ولی شاید کمتر کسی در کل مرکز میدانست که او جاسوس کشور است
به هلیا همچون خواهر خردسالم علاقه داشتم؛ گرچه او با اخلاقی پسرانه رشد کرده بود، البته توقع بسیاری است؛ از دختری که در اداره نظامی و بخش جنایی که همگی پسر هستند، بزرگ شده است
هیچ بانویی اشتیاقی برای حضور در این دایره مخوف نداشت
سرم را آهسته تکان دادم تا از شر افکار مزاحم آسوده گردم و از جا برخاستم تا با گامهای بلند خود را به او برساندم
سلام ابجی هلیا
با این سخنم سرش اهسته را به سمتم برگرداند
سلام بر سروان یاسین یاسین! خوبی برادر؟
بغضی تفننی بر چهره نشاندم و با اندوه بسیار سخن بر زبان اوردم
نه بابا خواهری، از بس که این پدر شما ما رو میفرسته عملیات؛ مگه رمقی برای ما میمونه؟ ماموریت پشت ماموریت؛ مرخصی هم که اصلا نمیده
هلیا تبسمی کرد و با نگاهی شیطنت آمیز، لب به سخن گشود
بله، بله، شکم برامده شما گویا همه چیز هست
نگاهی به چهرهاش افکندم که از شدت خنده چهره سفیدش، گلگون شده بود. ابرویی از تیزهوشی این دختر بالا انداختم و حملهاش را با حملهای پاسخ دادم
اولا این همش ثمره این چند روز تعطیلی هستش که پدر شما، ما رو بفرسته واسه فعالیت نظامی از بین میره. دوما با خورد و خوراک پسر مردم چی کار داری؟
که با این سخن من اداره از خنده منفجر شد! هلیا ارام کولهاش را به کتفم کوبید و زیر لب غرید
ارومتر، کل ایران خبردار شدن! چقدر اولا دوما میکنی
از روی عمد با فریادی بلندتر، سخن بر زبان آوردم؛ گرچه نتوانستم خندهام را کنترل کنم
اخ! اخ! چرا میزنی؟ گناه من چیه اخه؟ منو بگو که برای تولدت کادو گرفته بودم
و با لجاجت ادامه دادم
دیگه بهت نمیدم
هلیا لبخند شیرینی زد که جلوه افزونی به چشمان دریاییاش میبخشید
تولدم یادت بود؟
اخم تفننی بر صورتم نشاندم و سیما از سوی او گرفتم
انتظار داشتی تولد تنها خواهرم یادم بره؟
وای یاسین! حالا چی گرفتی؟
لبخند گرمی به چهره ذوق زدهاش بخشیدم و کارت پستال را از جیب کتم دراوردم تا ان را به او نشان بدهم
بیا خواهر، تولدت مبارک
کارت را از من گرفت و مجذوب تصویر جلدش شد. عکس روی ان، نمایانگر دخترکی بود که از فرط محنت و تنهایی، گربهای را در اغوش کشیده بود. هلیا بی انکه سخنی بر زبان بیاورد، کارت را باز کرد و متن چشمانش را احاطه کرد. اهسته شروع به زمزمه آن نمود
بوی قهوه با بوی خاک نم خورده باران، ریتم دل انگیزی به وجود اورده بود؛ که شور و شوق مرا برای گام برداشتن در سرزمین تصوراتم بیشتر و بیشتر میکرد که مهمترین رویداد عمرم گشت؛ کشف در بسته و گشودن دروازه رنگین کمان
سرمایی که باعث کسالت میشود؛ فردی که شبها الزیمر میگیرد و روزها نابغه حافظه میگردد، پسرکی که لحظاتش را با صحبت با مادربزرگش سپری میکند، دختری که نومیدانه بدنبال اربابش میدوید و کردار گوسفندی که باعث خنده مکرر صاحبش میشد. آسمان جامه شب پوشید و من از رنگین کمان سقوط کردم، در اتاقم با همان در بسته. باز به زمین رسیدم نه با پا بلکه با سر! به همراه قهوهام و ان زمان است که زندگی معنا پیدا میکند
هلیا سرش را به سمتم برگرداند. گویا تازه از اقیانوس سِر لغات نجات یافته است
خودت نوشتی؟
اره
چرا نویسنده نشدی؟
صدای سرفه سربازی که پشتم ایستاده بود، مجالی به من نداد تا پاسخ سوالش را بدهم
سروان یاسین و خانم پرستش، سپهبد با شما کار دارن
بی هیچ سخنی راه اتاق سپهبد را در پیش گرفتم، خدا را شکر کردم که بار دیگری توانستم از پاسخ دادن به این پرسش فرار کنم، به گمانم نیروی کمکی رسیده باشد
هلیا لحظهای مکث کرد گویی غرق حیرت بود سپس به دنبال من امد
^^^^^*^^^^^
ایلیا
صدای ضربه به در اتاق، اتاق را لرزاند که مرا وادار کرد نگاهام را از پرونده بگیرم و به در بدوزم
بفرمایید
یاسین و هلیا وارد اتاق شدند و احترام نظامی گذاشتند. با دیدگان پرسشگر چشم به من دوختند
سپهبد، با من کاری داشتی؟
بنشینید
یاسین با لحنی مملو از عطش شیطنت لب به سخن گشود
نمیشه سرپا باشیم؟
انگشت اشارهام را توبیخگرانه به سمت او گرفتم
شیطنت نکن یاسین! بگیر بشین؛ مثل بچه خوب حرف گوش کن
هر دویشان نشستند؛ گرچه یاسین چشمان یشمیاش را به گوشه دیگر اتاق دوخته بود. تبسمی از لجاجتهای یاسین بر لب نشاندم و سرم را رو به هلیا برگرداندم
هلیا، کد نگاری زبان پارسی رو بلدی؟ درسته؟
بله، چطور مگه؟
یاسین با ناباوری از جایش بلند شد که با بدگمانی گوشه چشمی به هلیا انداخت و با لحنی
معترض رو به من گفت
هلیا نیز به سرعت از جایش برخاست و با قدرت واژهها به یاسین حملهور شد
این به در، دیوار و درخت میگن
یاسین نیز که جوگیر شده بود؛ بحث را ادامه داد
الفاتحه صلوات برای سازمان و عملیات
سپس دو انگشتش را بر دیوار نهاد و فاتحهای نثار روح اداره کرد
خجالت بکش من مافوقت هستم
یاسین با چشمان سبزش و رد تیغی که بر ابروی چپ او بود با خشم و تشویش هلیا را نظارهگر گشت و زیر لب غرید
یه جوری میگه مافوق، انگاری تیمساره یه جاسوس نیم وقت که بیشتر نیست که عملا توی هیچ عملیاتی نبوده
هلیا را کارد میزدی، خونش در نمیآمد. از سر خشم دندانهایش را روی هم میفشرد
فرجام طاقت من از جدال ان دو تاب شد، دستانم را بر میز تکیه کردم. از جا برخاستم و میان صحبت آنان پریدم سپس دیدههای غرندهام را به یاسین دوختم
چه بخوای، چه نخوای، دخترم در این عملیات حضور غیر مستقیم داره
لبی تر کردم و سخنم را در طرفداری از یاسین ادامه دادم
جدا از این همه شوخی، جنگ و دعوا اگه این پرونده به خوبی و خوشی تموم بشه، یاسین، ترفیع میگیری
که با این حرفم گل از گل یاسین شکفت، دستانش را از سر شادمانی و اشتیاق بهم کوبید
اخ جون! چرا از اول نگفتی سپهبد جون(؟) یعنی میشم سرگرد
سپس با وجد افزونی لب به سخن گشود
ایـول! اصلا از این به بعد متون فارسی رو هم بدیم ابجی هلیا ترجمه کنه
پس از گذر چندین سال، دیگر به سپهبد جون گفتن یاسین عادت کردم، پس تبسمی نثار چهره یاسین ساختم و برگههای کد را به هلیا دادم و با لحنی مشکوک رو به یاسین گفتم: نمک نریز یاسین، فقط به کسی نگو که هلیا ترجمه کرد، باشه؟ میدونی که مثل همیشه، نباید کسی از فعالیت هلیا در اینجا باخبر بشه
چشم سپهبد جون؛ من انقدر بچه خوبیم، بچه خوب انقدر نیست! حواسم به همه چیز هستش
بله اونم تو
هلیا که این جمله را بر زبان اورد؛ یاسین اخمی ترسناک بر پیشانی نشاند
هلیا، مگه من چی از بقیه کم دارم؟
سری تکان دادم، ارام ارام بساط جنجال داشت چیده میشد که کوشش کردم با سخنم آب خاموشی بر آن بیفکنم
افرین، پسر حرف گوشکن! هلیا تو هم تا پایان ساعت اداری امروز ترجمهات رو بهم تحویل بده
یاسین همچنان با نگاه خصمانهای نظارهگر هلیا بود که با شنیدن حرف من تبسمی بر لبهایش نشاند؛ زیرا به فرجام رسیدن این ماموریت به نفع او بود. روی صندلیام جای گرفتم، همه چیز دوباره تحت کنترل من بود سپس با نگاه جدیام، هر دو را خطاب قرار دادم
خوب؛ میتونید برید
یاسین پس از گذاشتن احترام نظامی، از اتاق خارج شد؛ اما هلیا همچنان ایستاده بود. با چشمانم یاسین را بدرقه کردم؛ گرچه هلیا را مخاطب قرار دادم
چرا نمیری پس؟
محتاطانه سر به زیر انداخت و پرسید
ازتون یه درخواست داشتم
شک به دل راه ندادم؛ گرچه کوبش با شتاب قلبم همچو نوتهای گیتار، سِر درون هویدا میساخت
چه درخواستی؟
میخوام اطلاعات پرونده تری کی رو داشته باشم
چشم از نور گرفتم و دیده بستم تا لحظهای درنگ کنم
دختر، تو چرا بیخیال نمیشوی؟ میدانم اگر به تو نه بگویم کل اداره را به اتش میکشی تا به خواستهات برسی تا زمانی که ان را دریافت نکنی رهایش نخواهی کرد. فشارعصبی روی من بسیار است؛ ولی تو را در این جاده تنها نخواهم گذاشت
با نگاه سردم چشم به دریای خروشان دیدهاش، افکندم
قبوله، اسم فایلش همون تری کی هستش و توی بایگانی اطلاعات الکترونیکی نیروی انتظامی که مخفف اون میشه با آنا ذخیره شده. بایگانیهای دیرین دیگه جایی توی دنیای مدرن امروز نداره، باید با تکنولوژی پیش بریم
هلیا اهی از خستگی و کسالت کشید و لب به سخن گشود
حالا این با آنا کجاست؟
طبقه بالا، اتاق سیستمها رو که بلدی؟ کنار اون
بی درنگ مجالی برای تعلل نداد و به سوی در شتافت
اره، سپاس.
احترام نظامی گذاشت و رفت؛ ولی قلب من همسوی امواج گامهایش، در پی او رفت
سری تکان دادم و آهسته زیر لب غریدم
این دختر تا خودشو به کشتن نده، ول کن نیس
^^^^^*^^^^^
دانای کل
هلیا از اتاق سپهبد بیرون جست. سوار اسانسور گشت تا به طبقه سوم، طبقه سیستمها، برسد. همنوازی تپش قلب او و ملودی اسانسور بر شتاب گذر ثانیهها افزود و هرگز درنیافت که چگونه جام رنج در دایره قسمت از آن او گشته است که او، جام را تا مالامال نفس سرکشیده است
هلیا ارامارام با لبخند شیرینی در راهرو گام بر میداشت تا فرجام به اتاق بایگانی رسید. حسگر شناسایی دست کنار در، حاکی از آن بود که افراد معدودی میتوانستند وارد اتاق شوند؛ گرچه پرسشی در ذهن او نقش بست که چرا سپهبد این موضوع را به او نگفته بود؟
نگاه اجمالی به راهرو افکند، هیچ کس جز او در انجا نبود پس دستش را آهسته بر حسگر نهاد، پیامی روی ان به نمایش درامد
بانو هلیا پرستش، خوش امدید
در باز شد. چندین کامپیوتر، کیس و هاردهای متنوعی در ان اتاق مرموز قرار داشت؛ ولی در میان همگی انها تنها یک سیستم روشن بود که به وای فای نیز متصل بود. آهسته و صبورانه به سوی ان قدم نهاد. روی صندلی جای گرفت سپس کولهاش را آهسته بر زمین گذاشت
ذهنش، دستان لرزانش را وادار به سرچ کردن نمود
پرونده مختومه تری کی
انتظار داشت چندین تاریخچه برایش بیاورد؛ اما پیام روی مانیتور به قول معروف (به او دهن کجی میکرد)
اطلاعات پرونده مذکور جز اطلاعات محرمانه سازمان اطلاعات میباشد و دسترسی به ان ناممکن است
به هلیا کارد میزدی خونش در نمی امد، چهرهاش سرخ سرخ شده بود و از عصبانیت در مرز انفجار بود؛ با خشم چندین مشت روی میز کوبید و بی توجه به محیط فریاد زد
این پرونده پدر منه، اونوقت من که بازمانده خانوادهام هستم؛ نمیتونم بهش دسترسی داشته باشم! واقعا مسخره است
فرار را بر قرار ترجیح داد؛ نه فرار از حقیقت، بلکه فراری به سوی حقیقت! باسرعت کولهاش را از روی زمین برداشت و با قیافه غضبناکی که در کنترلش موفق نبود؛ به سمت اتاق سپهبد رفت
از سربازی که منشی او بود، با لحن عصبی پرسید
کسی توی اتاق سپهبد نیست؟
خیر
منتظر باقی حرف سرباز نشد، سری تکان داد و با عجله چند ضربهای به در زد
بفرمایید
در را که باز کرد، در چارچوب در سخن گفتن را با خشم آغاز نمود
سپهبد تری کی واقعا کی هستن؟ چرا پروندهاشون جز محرمانههای سازمان اطلاعات هستش؟ اینا کی هستن که گفتن همه جا جاسوس دارن؟ راستی واقعا اینا چندتا قاچاقچی عتیقه هستن؟
و بعد با چهرهای پریشان سخن خود را تکذیب کرد و بر صندلی جای گرفت سپس سر خود را بر زانوهایش گذاشت
نه، نه، اگه اینجوری بود که تا الان باید دستگیر شده بودن
سپهبد لیوانی برداشت، از پارچ روی میز اب ریخت و به دست هلیا داد
او یک نفس اب را سر کشید اما اتش درونش خاموش نشد و همچنان عطش خشم و درماندگی در وجودش شراره میکشید
سپهبد نگاهش را به زمین دوخت و لب به سخن گشود
اون روز صبح قبل از اینکه سوار ماشین بشین و به سمت شمال حرکت کنین
هلیا با چشمان به اشک نشسته پرسید
قبل از منفجر شدن؟ منظورتون اینه؟
سپهبد دستی مابین موهای جوگندمیاش کشید؛ قطرات عرق بر انگشتانش بوسه زدند
اره، پدرت زنگ زد و گفت مدارک و دادههای تازه و مهمی بدست اورده که توی یه فلش ذخیره کرده. بعد از انفجار ما هیچ فلشی پیدا نکردیم. طبق اخرین تحقیقها بر سر این پرونده، این یه باند جهانیه که در تمامی نقاط دنیا نفوذ دارن که کنون امکان داره یکی از اونا بین ما باشند
سپهبد نفس عمیقی کشید و سخنش را ادامه داد
سر این پرونده تعداد خیلی زیادی شهید دادیم؛ البته با پدرت خیلی زود داشتیم به نتیجه میرسیدیم و جلو میرفتیم
در اصل همه مطمئن بودیم که دستگیرشون حتمی هستش؛ اما پس از انفجار، قاضی پرونده رو به دلایلی که برات گفتم؛ مختومه کرد
هلیا جسورانه مجالی برای باریدن چشمانش نداد و دلیرانه لب به سخن گشود
اما من به اون اطلاعات
که صدای زنگ گوشی همراه سپهبد اجازه نداد؛ هلیا حرفش را کامل سازد. او بلهای گفت و چهره به سوی هلیا برگرداند و دستش را به سوی تکان داد
بعدا باهم حرف صحبت میکنیم
از اتاق خارج شد تا به سمت تراس برود و هزاران هزار تصور همچون شرارههای اتشکده خشم که ناگاه زبانه کشد، در ذهن هلیا نقش بست که اعتماد او را به سپهبد هر لحظه کمتر میساخت. او با خودش زمزمه کرد
الان فلش دست کیه؟ واقعا در انفجار سوخته؟ سپهبد چرا جلوی من با شخص پشت تلفن صحبت نکرد؟