^^^^^*^^^^^
یاسین
لباس فرم نظامیام را بر تن کردم؛ سکوت مرگبار خانه، تبسم غمباری که از صدها شیون اندوهگینتر بود، بر لبان همیشه خندانم، نشاند
پس از مرگ تنها خواهرم، خاطرات گذشته مادرم را مهمان تابوت مرگ نمود که از ان پس در اینجا سکوت حکم فرماست؛ اما پنج سالی است که ان روزها سپری شدهاند ولی نه برای فردی بسان من که دنیای کوچکم بر لبخند دلنشین مادر و خندههای بی محابا خواهر کوچکم خلاصه میگشت که برای شادمانی آنان، تن به انجام هر کاری میسپردم؛ گرچه سرطان خون خواهرم، جوانههای دشت امید را پژمرده ساخت و شرارههای دریاها در خاموشی این آتش، ناتوان بود
روبه روی اینه ایستادم، پسرکی را نگریستم که پیش از موعد، مرد گشته بود؛ اما بازتاب نوری، چشمم را زد که از برای ستارههای روی شانههای خمیدم بود
بار دیگر انها را شمردم؛ یک، دو، سه و چهار. چهار ستاره که نمایانگر درد و کوشش بسیار من بودند. آهی کشیدم و بالاخره دل از مشاهده ستارهها کندم تا رهسپار حرکت به اداره شوم
مسیر همیشگی را بسان سابق طی کردم که حاکی از چنبره زدن روزمرگی بر روزهایم بود. هنگام ورود من به اداره احترامهای نظامی از سوی افسران، به من آغاز گشت؛ ولی بدون اندکی توجه، راهم را به سمت دایره جنایی کج ساختم. به این دایره بسیار عشق میورزیدم، زیرا پروندههایش همچو مهتابی در قلب تاریکی میدرخشید و سَرور ستارگان بود
سپهبد پرستش گفته بود: امروز، برای رمزگشایی کدهایی زبان پارسی باستان نوشته تبهکاران، نیروی کمکی میآید
آهسته بر صندلیام جای گرفتم و با کارمندان گرم گفت و گو شدم تا موسم دیدار با نیروی کمکی فرا برسد که ناگهان هلیا را دیدم که قصد ورود به دایره ما را در سر میپروراند
کل اداره چنین میپنداشتند که او گاه گداری برای سر زدن به پدرش، مهمان اینجا میگردد؛ ولی شاید کمتر کسی در کل مرکز میدانست که او جاسوس کشور است
به هلیا همچون خواهر خردسالم علاقه داشتم؛ گرچه او با اخلاقی پسرانه رشد کرده بود، البته توقع بسیاری است؛ از دختری که در اداره نظامی و بخش جنایی که همگی پسر هستند، بزرگ شده است
هیچ بانویی اشتیاقی برای حضور در این دایره مخوف نداشت
سرم را آهسته تکان دادم تا از شر افکار مزاحم آسوده گردم و از جا برخاستم تا با گامهای بلند خود را به او برساندم