زنگ انشاء شد عزیزان دفتر خود وا کنید
ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید
صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد
کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد
ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا ء بدست
هر کسی پیش آمد ودفتر نشان داد و نشست
ناگهان چشم معلم بر سعید افتا د و گفت
گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت
دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما
نازنین حرفی بزن اینگونه غمگینی چرا؟
سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید
از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید
دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد
قصه ی غمگین بابا اینجنین آغاز شد
بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت
غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت
مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست
(بیشتر…)