سالها پیش مسابقه ای در یونان برگذار می شد که در طی ان بهترین
نقاش را معلوم می کردند. یونانیان،زیبایی را از هر نوع ان بسیار دوست
داشتند و سعی می کردند در هر چیز بهترین را پیدا کنند. انان بازی های
المپیک را راه انداختند تا بفهمند در هر ورزش،بهترین کیست؛همچنین،
مسابقاتی در زمینه شعر،موسیقی،نقاشی،و مجسمه سازی برگزار می کردند.
این داستان درباره یکی از همین مسابقات است.
هیچ کس نمی توانست بگوید کدام یک از دو نقاش،هنرمند بهتری بودند.
بعضی،یکی را ترجیح می دادند و برخی،دیگری را.پس،تصمیم گرفتند
از پیرمردی که خود زمانی بهترین نقاش روزگار خود بود بخواهند در
این مورد داوری کند. *help* پیرمرد وظیفه ای بر عهده نقاشان گذاشت:هر یک
باید تا انجا که می توانست،تصویری واقعی از زندگی می کشید؛ *neveshtan* بعد از سه
ماه باید برمی گشتند و نقاشی های خود را نشان می دادند،وان وقت پیرمرد
قضاوت میکرد که کدام بهترین است.
دو نقاش رفتند و بعد از سه ماه هریک با یک تصویر تمام شده برگشتند.
جمعیت در محل بازار گرد امده و مشتاق بودند ببینند کدام یک برنده
خواهد شد. پیرمردی که قرار بود بین انها داوری کند ، در برابر دو
نقاشی که با پرده پوشانده شده بودند،ایستاده بود.به اولین نقاش علامت
داد؛او جلو امد و پرده را از روی نقاشی کنار زد. جمعیت برای نقاشی
او که زیبا و بسیار به زندگی شبیه بود،هورا کشید. *lover* نقاشی او، تصویری از
یک کاسه انگور بود که انچنان رسیده و ابدار ترسیم شده بود که مردم
نمیتوانستند باور کنند انگورها واقعی نیستند. *hazyon* ناگهان، پرندگانی که ان
حوالی پرواز می کردند با شتاب فرود امدند و شروع کردند به نوک زدن
تصویر؛و سعی می کردند انگورها را بخورند!جمعیت کف می زدند و
هورا می کشیدند. *tashvigh* اگر این نقاشی انقدر خوب بود که توانسته بود پرندگان
را فریب دهد، نقاش ان مطمئنا باید برنده می شد.
و حالا نوبت نقاش دیگر بود. پیرمرد به او علامت داد پرده را کنار بزند
تا همه به چشم خود تصویری را که این هنرمند کشیده بود،ببینند. نقاش
جوان لبخندی زد اما حرکتی نکرد. *goz_khand*
داور مسابقه گفت:نوبت توست؟ بگذار نقاشیت را ببینیم تا داوری کنیم
که کدام بهتر است.اما نقاش ثابت ماند و حرکتی نکرد. *talab* معنای این کار
او چه بود؟پیرمرد صبرش را از دست می داد. *bi asab* به جلو قدم برداشت و
پرده را کنار زد. دستش به طرف پرده می رفت؛ولی مثل این بود که
نمی تواند ان را در دست بگیرد. *bi_chare*
رو به جمعیت کرد و گفت: اینجا پرده ای نیست. پرده،همان نقاشی
است. او یک پرده را نقاشی کرده است. درست شبیه یک پرده واقعی
است!!!
جمعیت مات و مبهوت مانده بود. *hang*
پیرمرد بعد از اینکه بر خودش مسلط شد، یادش امد که باید برنده را
انتخاب کند. چه کسی را انتخاب میکرد؟ :khak: او رو به نقاش اول کرد و
گفت: نقاشی تو انقدر خوب بود که پرندگان را به اشتباه انداخت؛
سپس رو به نقاش دوم کرد و گفت:اما نقاشی تو بهتر است چون
*hazyon* چشم های انسان ها را فریب داده است!! بنابراین برنده تویی.
*tashvigh* جمعیت هورا کشید و نقاش به جلو قدم برداشت تا به عنوان برنده
مسابقه،جایزه را دریافت کند. *shadi* *dingele dingo*
انها بهترین نقاش را انتخاب کرده بودند یا نه...؟
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○