روز ها می گذشت و تو این مدت یکبار شیرین امد دیدنم و از دخترا هم بی خبر بودم یه هفته می شد که مهران وسایلم رو برده بود و جالب این بود که تو این یه هفته خودش هم پیداش نبود اما دلم بی قرار دیدنش بود یه جوری انگار دلم به دلش بند بود نمی دونم این حسم اسمش چیه عشقه یا دوست داشتن اسمش هر چی که باشه برام شیرینه زنگ خونه به صدا در امد بلند شدم و بی حوصله به سمت اف اف رفتم و به مانیتورش چشم دوختم مهران بود با اون چشمای جذاب و اخم الودش به ایفون چشم دوخته بود یه لحظه دلم لرزید از دلتنگی اشک های که تو چشمام جمع شده بود رو مهار کردم و با دست های لرزان دکمه رو زدم و بازم با نقاب بی تفاوتی رو کاناپه لم دادم مامان تو آشپز خونه بود و بابا سر کارش بود مهران وارد شد و سلام داد با سر سنگینی جوابش رو دادم و سعی کردم نگاهم به نگاهش گره نخوره مامان با شنیدن صدای مهران از آشپز خونه بیرون امد و با مهربانی با مهران احوال پرسی کرد گاهی حس می کردم که مهران رو بیشتر از من دوست دارند مهران به سمتم امد وبی هیچ حرفی وسایل ام را کنارم گذاشت با تمسخر گفتم