o*o*o*o*o*o*o*o و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت
o*o*o*o*o*o*o*o شال دور گردنم را تا روی چونه ام بالا کشیدم و دستکش های چرمم رو به دست کردم پله های دفتر خونه رو تند تند پایین اومدم و در عین حال سعی کردم برای بند کیف سنگینی که همراهم بود، یه جای ثابت روی شونه ی راستم پیدا کنم صدای سلانه سلانه ی قدم هایی که بر می داشت، از پشت سرم می اومد هوای راه پله خفه و فضا نیمه تاریک بود یه نگاه به ساعتم انداختم، هشت و چهل و پنج دقیقه ی صبح رو نشون میداد و این نیمه تاریک بودن به چراغ سوخته ی راه پله و هوای ابری و خاکستری بیرون بی ربط نبود به لحظه وایسا باهات کار دارم....آیلین....آیلین باتوام صداش عجیب اعصابمو خط خطی میکرد داشتم تقریبا به طرف در خروجی پرواز میکردم که حس رها شدن و آزادی رو با همه ی وجودم احساس کنم و اونوقت اون داشت با آیلین گفتن هاش گند میزد به هر چی حس رها شدنه o*o*o*o*o*o*o*o آخرین برف زمستان فاطمه ایمانی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چقدر مردهای ساده خوب و مهربانند آن هایی که صبح ها بعد از بیدار شدن به جای خالی کردن انواعِ ژل روی سرشان مشت های مردانه شان را پر از آب میکنند و دست میکشند روی موهایشان و با حوله ی کوچک کنار شیر آب صورتشان را خشک میکنند صبحانه ی مختصرشان را که خوردند راس ساعت هفت کیف پول چرم کوچکشان را که هدیه ی روز مرد از همسرشان است، وسوییچ ماشین را برمیدارند و با بوسیدن پیشانی همسرشان از خانه خارج میشوند مردهایی که در بازار شکست میخورند کوتاه می آوردند و برچسب بی عرضگی روی پیشانی شان خورده میشود در صورتیکه ان ها فقط دنیا را مثل خودشان میببینند دروغ گفتن بلد نیستند و دروغ را باور میکنند فریب نداده اند و فریب میخورند مهربانند مردهایی که روی پیراهن ساده شان پلیور قهوه ای میپوشند و ساعت مچی چرم یادگاری را به دستشان میبندند مردهایی که با دیدن جنس مخالف سرخ و سفید میشوند و بعد از ازدواج به جای پارتی های شبانه و قلیان سراها و تفریحات مجردی همه ی تفریحشان دیدن فیلم دوبله شده و پارک و سینما و رستوران رفتن با همسرشان است "این مردها ماندنی ترین آدم های روزگارند" ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سحر رستگار
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ تقصیر تو نیست من نباید تو را به زور کنار خودم نگه میداشتم که حتی مجبور شوی تنظیمات آخرین بازدیدت را هم دست کاری کنی حالا اما میخواهم درهمان چشم هایی که برایشان میمیردم زل بزنم و بگویم "تو آزادی برو " نه که مغرور باشم و ناز کشیدن را بلد نباشم ، نه فقط میخواهم به تو فرصت بدهم تا بروی دورهایت را بزنی بگردی ببینی کسی مثلِ من خبر ازعادت های ِ تو دارد یا نه مثلا اینکه هر روز ساعت هفت و نیم صبح بیدار میشوی و حتما روی میز صبحانه ات باید شیر گرم باشد :) یا اینکه چقدر دوست داری مدت ها پشت تمام بوتیک های لباس چرم بایستی و نگاهشان کنی :) یا برای سرد کردن چایت درونش یخ بی اندازی برو دور هایت را بزن ببین کسی را پیدا میکنی که برای دوست داشتنت تمام غرورش را زیر پا بگذارد و اصلا برایش فرقی نکند :) آخرین بار تو پیام داده باشی یا نه و هر زمان نیاز داشت بگوید "دوستت دارم " بدون شک بگوید برو ولی این بار که دست خالی آمدی باز هم به خودم برگرد دیوانگیست اما من حتی آن موقع هم بدون شرط "دوستت دارم" ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سحر رستگار
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: بله به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد گفت: مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟ گفت: امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت گفتم: بگو چقدر؟ گفت: تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم گفتم: هر چه بدهم قبول است؟ گفت: یا علی با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: من گفتم هر چه دادی قبول گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم گفت: تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟ واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ *malos* دم خنده هاتون گرم *malos*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم