سلام به همه خنگولستانی های قشنگوم بلاخره بعد هزار و شونصد سال زیر ساخت خنگولستان رو تغییر دادیم و دست ساز اوردیمش بالا
مطمعنن ممکنه کلی مشکل و باگ داشته باشه برای اوایلش که نیاز به صبر و حوصله است و امیدوارم تغییرات حالی به حالی کنه هممون رو ماچ به همتون خوشگلای من الهی به امید خودت
o*o*o*o*o*o*o*o
نذر کنید آرامش به روحتون برگرده تا چهل روز برای گنجشک ها غذا بریزد
چهل شب چند تا سگه گرسنه رو سیر کنید
تا چهل روز نهال بکارید
تا چهل روز به کفترها دون بدید
تا چهل روز به خانه ی سالمندان برید و باهاشون حرف بزنید و خوشحالشون کنید و بهشون امید بدید
نذر کنید برای آرامشتون واسه ی پیرزن و پیرمردی که نمیتونن بیرون برن نون بگیرید و مایحتاجِ اولیه ی زندگیشونو محقق کنید
نذر کنید تا چهل روز غذا بپزید و سر چهار راه ها به بچه های کار بدید
نذر کنید برای آرامشتون و به بچه های کار درس خوندن یاد بدید
نذر کنید و تا چهل روز به سوپُرِ محل تون کمک کنید
نذر کنید تا چهل نفر شکمِ آدمهای مستضعف رو سیر کنید
نذر کنید و تا چهل روز؛ روزی یک دونه کفتر آزاد کنید
نذر کنید که چهل تا بی سواد رو تعلیم میدید
نذر کنید هر شب به مادرتون بابت تمامِ زحماتی که میکشه یک شاخه گل بدید
نذر کنید تا چهل سال هر شب دستِ پدرتون رو که با سختی نون آورِ خونه است بگیرید و ببوسید و قدردانه زحماتش باشید
ماشین که میخرید نذر کنید چهل تا بی بضاعت رو سوار کنید و به مقصد برسونید
خونه که میخرید نذر کنید به چهل نفر کمک میکنید که آشیانه داشته باشن
جای اینکه خونِ موجوداتی مثل گوسفند و مرغ رو که نفس میکشن بریزید و پَرپَر زدنشون رو تماشا کنید و از روی خونِشون رد بشید و انگشت توی خونشون بزنید و بمالید روی پیشونیتون تا بَلا ازتون دور بشه
به جای نفس گرفتن نفس بدید به چرخه ی حیاتِ زندگی❤️
فرگل مشتاقی
..*~~~~~~~*..
استرس یه حفره کوچیکه، اولش کم عمقه، شاید اصلا به چشم نیاد ولی رفته رفته بدون هیچ هشدار جدیای عمیقتر میشه تا جایی که وقتی چشم باز میکنیم، کیلومترها از سطح زمین دور شدیم
هر بار که دیگران از ما سواستفاده میکنن، یک قسمت از روحمون مثل نوار چسب کنده میشه، فرقی نمیکنه چند بار تلاش کنیم اون تیکه نوار چسب رو به جای اولش بچسبونیم به هر حال دیگه چیزی مثل روز اول نمیشه
بیخوابی یک شکنجهگره، مستقیم بر مغزمون شلاق میزنه و در حالی که از گوش، چشم و بینیهامون خون ریزی میکنیم پاهامون رو میشکنه تا مطمئن شه قرار نیست دیگه از جای خودمون بلند شیم
تنهایی، هیولای زیر تخته، ولی دیگه فقط به اونجا محدود نمیشه، هر قدمی که بر میداریم درست پشت سرمونه، با موهای آشفته و دستهای لرزون سعی داره خودش رو مخفی کنه اما عیانتر از هر واقعیته
افسردگی محکم در آغوشمون میگیره، انقدر محکم که برای نفس کشیدن شروع میکنیم به دست و پا زدن اما این کمبود اکسیژن بیحسمون میکنه تا جایی که به زنده بودن شک میکنیم
کیمیا هویدا
..*~~~~~~~*..
باباطاهر عارف، شاعر ایرانی تبار و دوبیتی سرای اواخر سده چهارم و اواسط سده پنجم هجری (سده ۱۱م) ایران و معاصر طغرل بیک سلجوقی بوده است
متولد سال ۳۲۶ ه.ش در همدان یا لرستان بوده. اشعار باباطاهر با لهجه همدانی یا با لهجهای از زبان لری سروده شدهاند. بابا لقبی بوده که به پیروان وارسته میدادهاند و عریان به دلیل بریدن وی از تعلقات دنیوی بوده است. در میان مردم لر لقب بابا به پیران و مرشدان اهل حق نسبت داده میشود
وی در سال ۴۱۱ ه.ش وفات یافت. از آثار او میتوان به «اشعار دو بیتی» و «مجموعه کلمات قصار» اشاره کرد
..*~~~~~~~*..
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فصل چهارم : گذر زمان همه چیز را مشخص می کند
پرتو دلنواز افتاب از پنجره به اتاق تابیده میگشت؛ که پرده طلایی با رگههایی از نخ براق جلوه افزونی به نور ان میبخشید و فضای اتاق را شادابتر از ان چه بود، به نمایش گذاشت. درخشش ان نوید شروع یک روز تازه بهاری را به مردم هدیه میداد
پافشاری خورشید، فرجام هلیا را از دنیای رویاها بیرون کشید؛ کش و قوسی به بدنش داد. سپس راه اشپزخانه را در پی گرفت. خستگی هنوز در وجودش بود، به زور لای چشمانش را باز کرد تا بتواند در یخچال را باز کند که تکه کاغذ روی ان نظرش را جلب کرد
سلام هلیا، ایلیا رفته اداره؛ منم رفتم خونه سرهنگ. مراقب باش خونه رو به باد ندی
هلیا تکه کیکی از درون ان بیرون اورد و سری از انبوه اندوه تکان داد
*@@*******@@*
از بایزید بسطامی ( رحمة الله علیه) پرسیدند ابتدای کارتو چگونه بود
گفت
من ده ساله بودم، شب از عبادت خوابم نمیبرد
شبی مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است. نزد من بخسب
مخالفت با مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم
آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم. یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر مادر داشتم
آن شب هزار « قُل هُوَ اللّهُ اَحَد » خوانده بودم
آن دست که زیر سر مادرم بود، خون اندر آن خشک شده بود
گفتم ای تن، رنج از بهر خدای بکش
چون مادرم چنان دید، دعا کرد و گفت
یا رب، تو از وی خوشنود باش و درجتش، درجهٔ اولیا گردان
دعای دعای مادرم در حق من مستجاب شد و مرا بدین جای رسانید
*@@*******@@*
..*~~~~~~~*..
در دهکدهٔ یوش_از روستاهای استان مازندران_در سال ۱۲۷۶ ه . ش پا به عرصه وجود نهاد
کودکی او در دامان طبیعت و در میان شبانان گذشت
پس از گذراندن دوران ابتدایی، برای آموختن زبان فرانسه و ادامه تحصیل وارد مدرسه سن لویی در تهران شد
معلمی مهربان به نام _ نظام وفا _ او را در خط شاعری انداخت
از آثار او میتوان به
افسانه
ای شب
قصه رنگ پریده و... اشاره کرد
نیما با بهرهگیری از عناصر طبیعت با بیانی رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه خود پرداخته است
از او به عنوان پدر شعر نو یاد میشود
وی در سال ۱۳۳۸ ه . ش بدرور حیات گفته و درگذشت
..*~~~~~~~*..
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
به نام خالق یکتا زندگی آرام آرام میگذرد؛ اما برای بعضی شعفآور است و برای بعضی دردآور. رایحهایی از عدالت در هیچ کجای شهر به مشام نمیرسد. درواقع عدالت حتی بار معنایی هم ندارد و همچنین حمایت از مفالیس هیچ ارزشی ندارد. این استیصال ذرهذرهی وجود درویشان را میبلعد و نابود میکند. آنها همواره در جستجوی رستن از طریق مرگ هستند مقدمه: دخترک قصهی ما در پیچ و تاب طوفان زندگی گم میشود و در میان جنجال شهر گرفتار! هدفش رهایی از ناکامی و لمس خوشبختی است؛ اما انتخابش در زندگی سهواً بیراهه است آیا پایانش قدم زدن در بیراهه است؟ یا راه نجاتی دارد؟
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم